💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم
نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال
تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :»ما داریم با دست خالی
باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا
ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟« اصالً فرصت
نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :»همین غذا و دارویی
که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این
جهنم هلیکوپتر بفرسته!« و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست
و برای مقاومت التماس کرد :»ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم!
ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به
آمرلی میرسن!« عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با
غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :»فکر کردی من تسلیم
میشم؟« و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :»اگه هیچکس
برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!« ولی حتی
شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کالمی از
مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله
گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته
خدا را گواه گرفت :»واهلل تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد
بشه.« و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد
و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره
توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا
سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست
و پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش
بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند
آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف
کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. سر سفره افطار
حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم
دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به
آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و
حاال دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت. خلوت
آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کالم شیرینش تَر کنم که با
رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم
که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم-
صحبتیمان کامالً از دست رفته بود. عباس دلداریام میداد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_دوم
#داستان_قصه_دلبری
کلا ن تنها مکه یا جاهای دیگر ، در خانه هم در صورتی همکاری می کرد که وصل شود به اهل بیت امام حسین (ع) .
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم ، همین کارهایش بود
دیدم دیوانه وار هیئتی است .
همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند ، ولی اینکه چقدر مایه بگذارند ، مهم است ...
اولین حقوقی که از سپاه گرفت ، ۲۵۰هزار تومن بود .
رفت با همه آن کتیبه خرید برای هیئت .
از پرده فروشی ، ریش ریش های پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد
پاتوقش پاساژ مهستان بود .
روی شعر پیداکن برای امام حسین (ع) خیلی وقت می گذاشت
شعارش این بود :« ترک محرمات ، رعایت واجبات و توسل به اهل بیت (ع) .»
موقع توسل ، شعر و روضه می خواند . گاهی واگویه می کرد .
اگر دونفری بودیم که بلند بلند با امام حسین (ع) صحبت می کرد ، اگر کسی هم دور و برمان نشسته بود ، با نجوا توسلش را جلو می برد ..
عاشق روضه های حاج منصور بود ، ولی درسبک سینه زنی ، بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می آمد
نهم فروردین سال نود ، در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم .
خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خوب برایم خریدند.
با اینکه وضع مالی اش چنان تعریفی نداشت ، کلا آدم دست و دلبازی بود
اهل پس انداز و این چیزها نبود ، حتی بهش فکر نمی کرد و موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد رسید نمی گرفت و برایش عجیب بود که ملت
می ایستند تا رسید خرید شان رانگاه کنند ..
می خواست خانه را عوض کند ، ولی می گفت :
«زیر بار قرض و وام نمی رم !»
حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند ، وقتی دید پولش نمی رسد بی خیال شد
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨