💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که غریبانه نجوا کردم :»همون که اول اسیر شد و
بعد...« و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،
قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین
گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که
یکی آهسته گفت :»ببرش سمت ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام
حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمندهای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستش پیکرم را از روی
زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای
سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ
خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که
جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در
خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که
حتی جرأت نمیکردم سرم را باال بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر
جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست
:»نرجس!« سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز
صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی باال
آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به
تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه
حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس
میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت
شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود. چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :»بمیرم
برات نرجس! چه بالیی سرت اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر
همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت
زهرا را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این
معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت
مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جمالتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش می کردم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵