💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در
آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و
با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با
آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی به سمت شهر باز شده!« ماشین را
به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد
نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد
:»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا
پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان
رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-
خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج
قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :»عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت
داد :»نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!«
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر
انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده
باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به
کربال و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن
شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غم هایم
خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم
چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد
:»عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه
حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم
نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه
دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد
و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود
که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :»چطوری آزاد شدی؟« حسم
را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟«
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای
حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این
مدت فکر نبودنت منو کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از
اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود،
پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من
میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه
دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#داستان_قصه_دلبری
میگفتم:(( حیف که نوشتهها را جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشوی))
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد..
هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش میبرد..
یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ می کرد
در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها میگرفت و با تلگرام می فرستاد. می گفتم :((چرا برای خودم فرستادی؟؟))
می گفت :((میخوام رو گوشی هم عکست رو داشته باشم))
هر موقع به مقدمه یا بد موقع پیام میداد میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحهاش بود
مثل معتادها هرچند دقیقه یکبار تلگرام رو نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت..
خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمیشدم یکدفعه برایم میفرستاد
عکس سفرهایمان را میفرستاد که یادش بخیر پارسال همین موقع
فکر اینکه برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحملپذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره
ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمیشود....
هیچوقت از کارش نمیگفت
در خانهام همینطور خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت ولی سفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت
البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم..
بعد از اینکه اطلاعات را لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد
با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد
حتی در مهمانیهایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم ، بازم لام تا کام حرفی نمیزدم ..
میدانست هر یک کلمه درج کنم ، سریع به گوش هم میرسد و تهش برمی گردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم ، اما به سختی اش می ارزید.
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨