eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگن. _اومدم! مهیا، کش چادر رو روی سرش درست کرد. کیفش و برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. نزدیک مسجد، شهین خانم و محمد آقا، رو دیدند. با اونا احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم رو گرفت که شهین خانم گفت. _مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش و پایین انداخت. نمی تونست بگه، که نمی تونه نبود شهاب و در اون خونه، تحمل کنه. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز وایستادند. _الله اڪبر... _الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. _مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... _باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش و بالا اورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش و زمزمه کرد: _کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد... سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها رو زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف اونا رفت. _کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. _ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: _زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگه مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت اونو نمی شناخت. _م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! _عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. _میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! _آهان...آره! آره! مهیا، به روش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. _بی زحمت حساب کنید! _قابل نداره خانم رضایی! _نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش و گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون اومدن، اونا چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. _بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به اون روز های نحس برگرده؛ می خواست اعتراضی کنه که احمد آقا پیشدستی کرد. _به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرومی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از اونا دور شدند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸