💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_نوزدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
عزیزم، من اینجا مراقبتم!« چشمانم در آغوش نگاه
گرمش جا خوش کرد و دوباره پلکم خمار خواب شده بود
و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :»من تا صبح بالا
سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!« و از همین ترنم
لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. هوا هنوز
تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن
کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال
اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و
ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل
ثانیه ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم
کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند، شوهرش ما را از
زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد
سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند. از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با
همان لحن محکم شروع کرد :»ببخشید زود بیدارتون
کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید
تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!« از طنین ترسناک
کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد
انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای
خودش زیر گوشم زمزمه کرد :»نازنین! هر کاری کردم
بهم اعتماد کن!« مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از
نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به
سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :»دیشب از
بیمارستان یه بسته آنتی بیوتیک گرفتم که تا تهران
همراهتون باشه.« و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش
یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود
که برادرانه توضیح داد :»اگه بتونیم از شهر خارج بشیم،
یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا
بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.« و شاید هنوز نقش
اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت
کند که لحنش مهربانتر شد :»من تو فرودگاه میمونم تا
شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می-
گذره!« زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و
او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر
دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :»خواهرم،
ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر
به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی ها حتی
ما سُنی ها رو هم قبول ندارن...« و سعد دوست نداشت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍