-دِلتَنگۍمیدانۍچیست.!'
+دِلتَنگۍآناَستڪِهجِسمَت
نَتَوانَدجـایۍبِرَوَد ..
ڪِهجـٰانَتبِـہآنجـٰامۍرَوَد!シ💔'
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›
حُبِّ حسین(ع) در دلی بیدار میشود که از خود و آنچه دوست دارد در راه خدا گذشته باشد.
| شهید آوینی |
◖🫶💙◗
میگفت:
همیشهعکسیهشهید
تواتاقتونداشتهباشید.
پرسیدم:چرا؟
گفت:
ایناچشماشونمعجزهمیکنه
هروقتخواستید
گناهکنیدفقطکافیه
نگاهتونبهشبخوره:))
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_130
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_ول کن ریحانه...
ریحانه: تکرار کن حرف اضافهام نباشه!
چشمانم رو لحظهای بستم و باز کردم و گفتم:
_مائده خانم، من به شما علاقهمندم، میتونم با خونواده جهت امر خواستگاری خدمتتون برسم؟
ریحانه: نه
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چرا؟
ریحانه: خب باید با لبخند بگی نه یه جوری که انگاری زورکی داری حرف میزنی.
_بیخیال شو ریحانه.
ماشین رو روشن کردم که ریحانه گفت:
-اصلا آدرس خونه دختره رو بده خودم باهاش حرف بزنم.
_ول کن ریحانه، فراموشش کن.
ریحانه متعجب نگاهم کرد و گفت:
-به این زودی جا زدی عاشق خان؟ زود باش آدرسشو بگو.
_خراب ترش میکنی ریحانه.
ریحانه: فقط یه زن زبون یه زن دیگه رو میفهمه، حالا آدرسشو بگو.
_خونهشون تهران نیست.
ریحانه: تو پارک که نمیخوابه، جایی که بعد از دانشگاه میره اونجا کجاست؟
_ریحانه؟
ریحانه: بله؟
مکثی کردم و گفتم:
_تروخدا خراب ترش نکن.
ریحانه لبخندی زد و گفت:
-بسپرش به من
لحظهای بهش خیره شدم و گفتم:
_به مامان بابا که چیزی نگفتی؟
ریحانه: این قضیه یه رازه، بین من و تو و اون دختر خانم.
آدرس خوابگاه رو بهش دادم که گفت:
-حالا حرکت کن بریم خونه!
‹مائده👇🏻›
توی تاکسی نشستم و شماره امیرحسین رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-سلام آبجی
_سلام، خوبی؟
امیرحسین: آره ممنون.
_مامان چی؟ مامانم خوبه؟
امیرحسین: مامانم خوبه، کی دوباره میای پیشمون؟
از شیشه نگاهم رو به بیرون انداختم و گفتم:
_فعلا معلوم نیست، بابا کجاست؟
امیرحسین: سرکاره، زود بیا، دلمون برات تنگ شده.
_باشه، سعی میکنم.
امیرحسین: میخوای گوشی رو بدم مامان باهاش حرف بزنی؟
_نه نه...
امیرحسین: برای چی؟
_چیزه، من رسیدم خوابگاه بعدا بهت زنگ میزنم، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم.
جلوی ورودی خوابگاه از تاکسی پیاده شدم و به سمت خوابگاه قدم برداشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_131
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دستی روی شونهام نشست که برگشتم و به خانم چادری پشت سرم نگاه کردم.
خانمه: مائده خانم شمایی؟
_بله، شما؟
خانمه: بیا باهات کار دارم.
خواستم حرفی بزنم که دستم رو کشید و منو دنبال خودش تا پارک کنار خوابگاه کشوند.
من رو روی نیمکت نشوند و خودش کنارم نشست.
_شما هنوز خودتو معرفی نکردی.
خانمه: من ریحانهام، خواهر آقاپسری که عاشق شما شده!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
-من خواهر عمادم.
_آهان، آقای رضایی!
لبخندی زد و گفت:
-آره، همون آقای رضایی شما.
_خب بفرمایید؟
لبخند روی لبش پررنگ تر شد و گفت:
-اومدم بگم که، برادر من فقط یه حرف روی هوا نزده، اون واقعا میخواد باهات ازدواج کنه، اونقدری هم که من میشناسمش، حرفی نمیزنه که بهش فکر نکرده باشه.
_ولی مثل اینکه ایندفعه به حرفشون فکر نکردند.
ریحانه: چطور؟
_اگه بهتون این چیزارو گفته حتما اتفاقی که برام افتاده رو هم بهتون گفته!
متعجب نگاهم کرد و گفت:
-کدوم اتفاق؟
_قضیهاش مفصله، شما همینقدر بدون که من الان توی وضعیتی نیستم که بخوام یه خواستگار و خواستگاری فکر کنم.
ریحانه: من چیزی در این مورد نمیدونم، ولی ازت میخوام که با خونوادهات صحبت کنی.
در جوابش سکوت کردم که ادامه داد:
-هر وقت شما بگی ما میایم برای خواستگاری.
لبخند روی لبش انگار با من بازی میکرد.
کوتاه نیومدم و گفتم:
_مثل اینکه شما متوجه نیستی من چی میگم؟
با باز و بسته شدن چشمانش و لحن آرامی که داشت، کمکم داشت من رو قانع میکرد.
ریحانه: خدایی نکرده، کسی فوت کرده؟
_نه!
ریحانه: خب پس چرا نمیشه؟ من که نگفتم برید برای عقد؟ فقط یه قرار خواستگاری ساده!
لحظهای بهش خیره شدم که دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-دختر خوبی هستی، نمیدونی وقتی برادرم گفت که عاشق شده چه حالی داشتم، انقدر خوشحال بودم که انگار داشتم بال در میآوردم.
ناخودآگاه کلمهای از دهنم بیرون پرید:
_باشه!
مکثی کردم و گفتم:
_شماره تونو بهم بدین، من با پدر و مادرم صحبت میکنم، اگه اجازه دادند زنگ میزنم بهتون.
ریحانه: مگه شماره برادرمو نداری؟
مکثی کردم و گفتم:
_با شما راحتتر میتونم صحبت کنم.
لبخندی زد و گفت:
-باشه یادداشت کن.
شماره شو با نام ریحانه سیو کردم و گفتم:
_فقط ممکنه طول بکشه، ناراحت نشین.
ریحانه: هر چقدر زودتر باهاشون حرف بزنی بهتره، ولی باشه، ناراحت نمیشم.
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
_من دیگه باید برم خوابگاه، خدانگهدار.
با لبخندش بدرقهام کرد که به سمت خوابگاه قدم برداشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_132
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با لبخندش بدرقهام کرد که به سمت خوابگاه قدم برداشتم.
در اتاق رو باز کردم و به شقایق که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم.
_بیداری؟
شقایق تکونی خورد و گفت:
-آره
روی تختم نشستم و به دیوار خیره شدم.
_باید برگردم رشت!
شقایق از روی تخت بلند شد و متعجب گفت:
-هنوز یه هفته نمیشه که اومدی!
_به هر حال باید برگردم.
شقایق: به نظرت دانشگاه بهت اجازه میده؟
_اجازه هم نده برام مهم نیست، الان فقط برگشتن من مهمه.
شقایق مکثی کرد و گفت:
-حالت خوبه؟ اگه این ترم رو بیفتی چی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_مهم نیست.
شقایق: بخوای دیوونه بازی در بیاری زنگ میزنم به پدرت میگم میخوای چیکار کنی.
به شقایق نگاهی کردم و گفتم:
_میرسونیم ترمینال؟
شقایق لبخندی زد و گفت:
-بذار آماده شم بریم!
بعد از آماده شدن شقایق از خوابگاه بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم.
شقایق: آقا لطفا برین ترمینال.
نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم و چشمانم رو بستم.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم:
_رضایی ازم خواستگاری کرده.!
شقایق متعجب نگاهم کرد و گفت:
-چی؟
نگاهم رو روی صورتش انداختم و گفتم:
_رضایی، ازم خواستگاری کرده!
لبخند مرموزی روی صورتش نمایان شد و گفت:
-بهش چی گفتی؟
_به خودش چیزی نگفتم، ولی به خواهرش گفتم با پدر مادرم حرف میزنم.
شقایق دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
-جوابت مثبته؟
چشمانم رو لحظهای بستم و گفتم:
_نمیدونم!
از تاکسی پیاده شدم و به سمت اوتوبوس تهران-رشت قدم برداشتم.
زنگ خونه رو فشار دادم که لحظهای بعد امیرحسین در رو باز کرد.
امیرحسین: مائده؟ بیا تو.
لبخندی زدم و وارد خونه شدم، به پذیرایی نگاهی کردم و گفتم:
_مامان خونهست؟
امیرحسین: رفته جایی، الان میاد.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم.
به مامان فاطمه که جلوی در ایستاده بود و داشت با امیرحسین حرف میزد خیره شدم.
آرام از پله ها پایین رفتم و روی آخرین پله ایستادم.
به مامان فاطمه نگاه کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد.
به سمتم اومد و روبروم ایستاد.
مامان: مائده؟
خودم رو توی آغوشش رها کردم و گفتم:
_دوست دارم مامان فاطمه!
با دستش کمی نوازشم کرد و گفت:
-فکر نمیکردم دیگه برگردی پیشم.
از آغوشش جدا شدم و گفتم:
_چرا؟ شاید منو به دنیا نیاورده باشی، ولی هنوز مادرمی!
کنار مامان روی مبل نشستم و به چشمانش خیره شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه
برافروخته تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت
نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم
:»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!« و میدانست موبایلش دست
عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر
نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را
راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد
و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین داشتم که میان گریه زمزمه کردم
:»مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه
قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ
غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش
بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :»زخمی
بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن
که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!« و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به
دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را
محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت
من دست امیرالمؤمنین بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من
بیام!« و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی
هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون
شناسایی نشه!« و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش
بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه
روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر
زد :»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حاال
که آتش غیرتش فروکش کرده بود، اللههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد
و حیدر بالفاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر
او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست
با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک هایم را
پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش
میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید. مردی میانسال با
محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای
نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان
آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در
آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و
با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با
آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی به سمت شهر باز شده!« ماشین را
به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد
نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد
:»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا
پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان
رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-
خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج
قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :»عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت
داد :»نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!«
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر
انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده
باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به
کربال و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن
شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غم هایم
خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم
چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد
:»عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه
حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم
نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه
دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد
و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود
که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :»چطوری آزاد شدی؟« حسم
را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟«
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای
حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این
مدت فکر نبودنت منو کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از
اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود،
پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من
میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه
دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵