eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 _قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دست سارا بود؛ انداخت. _آره...قشنگه... _پس همین رو براش میگیرم. سارا به طرف صندوق رفت. از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دونست، شهاب دقیقا کجا رفته بود. فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد. ــ بریم مهیا... مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند. _تو چیزی نپسندیدی؟ _نه! مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش و جلب کرد. دست سارا را رو گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب به استقبالشون اومد. مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود. مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد. _مهیا، اینجا چقدر قشنگه... مهیا، با لبخند، سرش رو تکون داد. _آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟! سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت. عبای لبنانی خیلی زیبایی بود. _وای! خیلی قشنگه! مهیا به فروشنده گفت، تا اونو تو سایز مناسب برایشون بیارن. نگاه دیگری به چادر ها انداخت. چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش و جلب کردند. تصمیم گرفت اونو بخره. به فروشنده گفت، که اونا رو ، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر براش بیارن. _مهر کجا باشه؟! مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت: _کربلا! فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا رو جلوش گذاشت. مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم بهش معرفی کرده بود هم برداشت که بخره. به طرف صندوق رفت و خریدها رو حساب کرد. _آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد. _آره...بیا بریم شام بخوریم. _باشه. به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد. _مهیا؟! _جانم؟! _چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟! _نه! _نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی! _نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم! سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد. مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتونه با گفتنش بحث سمت سفر شهاب بکشه. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید. _بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست. مهیا، سریع به طرفش برگشت. _آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟! _ماموریت! _چه ماموریتی؟! ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره! _سوریه رفته دیگه؟! گارسون به طرفشان اومد و سفارشات و روی میز چید. مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت: _الان چه وقت اوردن غذا بود؟! سارا، در حالی که سس و روی پیتزاش می ریخت گفت: _نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره! مهیا با کنجکاوی پرسید: _چه اتفاقی؟! سارا که داشت لقمه رو می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند. مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد. _ایِ کوفت بخوری...حرف بزن! سارا لقمه رو قورت داد. _آروم دختر...چته؟! _خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه! _باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش! مهیا شوکه دستش و جلوی دهانش گذاشت. _همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟! _تو از کجا میدونی؟! مهیا هول کرده بود. _شنیدم. _آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده... مهیا، دیگر صدایی نمی شنید.... فقط لب های سارا رو می دید، که در حال تکون خوردن هستند... حالش اصلا خوب نبود. تصور شهاب تو اون حالت اونو دیوونه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه نده... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگن. _اومدم! مهیا، کش چادر رو روی سرش درست کرد. کیفش و برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. نزدیک مسجد، شهین خانم و محمد آقا، رو دیدند. با اونا احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم رو گرفت که شهین خانم گفت. _مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش و پایین انداخت. نمی تونست بگه، که نمی تونه نبود شهاب و در اون خونه، تحمل کنه. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز وایستادند. _الله اڪبر... _الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. _مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... _باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش و بالا اورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش و زمزمه کرد: _کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد... سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها رو زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف اونا رفت. _کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. _ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: _زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگه مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت اونو نمی شناخت. _م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! _عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. _میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! _آهان...آره! آره! مهیا، به روش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. _بی زحمت حساب کنید! _قابل نداره خانم رضایی! _نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش و گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون اومدن، اونا چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. _بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به اون روز های نحس برگرده؛ می خواست اعتراضی کنه که احمد آقا پیشدستی کرد. _به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرومی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از اونا دور شدند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
مشکلات زندگی هر کسی به اندازهء ظرفیتشه... به اندازهء تحملشه... وقتی یکی از درداش واست می گه نگو خوشی زده زیر دلش... نگو اگه زندگی فلانی رو داشت چی کار میکرد... شاید اون درد یا اون مشکل کوچیک باشه، اما امونشو بریده که به زبون اومده! وقتی یکی از درداش واست می گه نگو چی بگم والا... بگو می فهممت... درسته که نمی فهمی، یعنی نمیتونی بفهمی دردی رو که تجربه نکردی .. ولی بگو میفهممت! حداقل فکر میکنه تو هم اون درد رو داشتی و فقط خودش نیست که اون رو تجربه کرده. دلداری دادن که هیچ، کاش حداقل یاد بگیریم چطوری به درد دل دیگران گوش کنیم.
دلانه✨ •• شما دانشجویان و دانش‌آموزان چه پسران و چه ، وظایف سنگینی بر دوش دارید👀⚖.. غیر از وظیفه درس خواندن، که وظیفه دانشجویی و دانش آموزی است؛ وظیفه انقلابی بر دوش دارید😶💪🏻، وظیفه اسلامی و دینی هم بر دوش دارید! +حضرت آقـــا♥️ • "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
سکوت‌کن . . بگذار‌انسان‌ها‌تا‌انتهای‌قضاوت‌ اشتباهشان‌نسبت‌به‌ انچه‌هستی‌بروند بگذار‌نیت‌های‌تو را‌اشتباه‌بگیرند -خیره‌نگاهشان‌کن مگر‌چقدر‌مهم‌است‌درست شناخته‌شدن‌در‌اذهان دیگران‌وقتی‌آن‌ها ازدرونت‌بی‌خبرند.. چه‌فرقی‌میکند‌تورا فرشته‌خطاب‌کنند‌یا‌شیطان؟! اگر‌این‌دنیا‌غریب‌است تو‌اشنا‌بمان .. تو‌پای‌خوبی‌هایت‌بمان(:
_یک سری آدما موندگارن؛ خودشون برن یادشون فراموش نمیشه! +الان ما به اینکه رفتی  هنوز عادت نکردیم  چه برسه به اینکه امسال میشه چهارسال که نیستی❤️‍🩹
فاطمه جان؛ فقط چند روز تا تولد ۱۹سالگی ات مانده بود…!