eitaa logo
«اکیپِ عَلَوی»
536 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 عشق دروغین💔 ✍ گویند گنجشکی به جفت خود می گفت : چرا خودت‌را از من دریـغ مـی کنـی ، در حالـی کـه من اگر اراده کنـم ، تمـام مـلک سلیمان(علیــه الســلام) را بــه منقـار خـود مـی گیـرم و آن را بـه دریـا مـی انـدازم. سلیـمـان (علیـه السـلام) کـه ایـن قصــه را شنیــــد ، خنــدیــد و آن دو گنجشــک را احضــار کــرد. بـه گنجشک نر فرمـود : آیـا آنچـه به‌جفت‌خود گفتی ، میـتوانـی انجام‌دهی؟ گنجشک‌نر گفـت : ای حضرت سلیمان! نمیتـوانم ولی گاهی اوقـات لازم اســت شوهر برای زنش خالی ‌ببندد؛ چون مدتی بود طرف بـا مـن کنار نمی‌آمد. حضرت‌سلیمـان به گنجشک ماده‌گفت : خـانم جان! چرا با جفتت ‌اینطـوری میکنی؟ گنجشک‌ ماده‌ـگفت : ای حضرت سلیمـان! ایـن آقـا دروغ‌می گویـد؛ مـرا دوســت نـدارد ، همـه اش‌ حرف ‌است. مـن خـودم مـی دانــم کــه او گنجشـک دیگــری را دوســت دارد. دلیل از ایـن بـالاتــر کـه اگـر مـن را دوسـت داشــت ، دنبال یکی دیگر نمی رفـت؟! بـه دنبال این حـرف حضـرت سلیمان(علیه السلام) بسیـار ناراحت شـد و مـدت ها مـی گریست‌و از نظرهاپنهان بود. 📚طنزها و لطایف اخلاقی در ادب فارسی، فاطمه عسگری، ص ١٥٥ ╭@mahani78
🔹 روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مـردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیـرمـرد گفت: از کجـا معلـوم! فردا اسب‌پیرمرد با چند اسـب وحشی برگشـت. مـردم گفتنـد: چقــــدر خــــــوش شـانـســـی! پیـرمرد گفـت: از کجـا معلـوم! پسـر پیـرمـرد از روی یکـی از اسب‌ها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشـانسی! پیـرمـرد گفـت: از کجـا معلوم! فرداش از شهر آمـدنـد و تمـام مـردهـای جـوان را بــه جنــگ بـردنـد بـه جـز پسـر پیـرمـرد کـه پــایـش شکستــــه بــــود. مـردم گفتنـد: چقــدر خــوش شــــانســـــی! پیــــــرمــــــرد گـفــــت: از کـجــــا معلـــوم! زنـدگی پر از خوش شانسـی ها و بدشانسی‌های ظـاهـری اســت، شــایـــد بــدتــریـن بدشــانسی‌های امـروزتـان مقدمه خوش شانسی‌های فـردا ‌باشد، چه معلوم؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mahani78
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 زندگی و که در آخر شد 👌از دست ندید 👇👇کانال نکات ناب اخلاقی👇👇 🌷🌷@nokateakhlage🌷🌷
سه دقیقه در قیامت.pdf
حجم: 22.99M
📚عنوان : سه دقیقه در قیامت ✍نویسنده : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 📖موضوع : داستان 📕تعداد جلد : ۱ جلد @nokateakhlage
💫🌟🌙 🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت. بر یکی از بالهايش نوشتند : «یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.» روی بال ديگرش نوشتند : «هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.» 🍃 🌺🍃
😳استاد اخلاقِ ضایعاتی☺️👌 سلام سوار ماشین بودم و داشتم از سالاریه (محله ی پولدارهای قم) می‌یومدم سمت خونه ... تا از کوچه ی فرعی وارد خیابانِ اصلی شدم، دیدم مرد جوانی گوشه ی بولوار نشسته و یه گونیِ بزرگ پُر از ضایعات هم کنارشه . از ظاهر نامرتب و سیاهی گونی‌اش میشد فهمید که ضایعات رو از سطل زباله‌ها جمع کرده. هنوز بهش نزدیک نشده بودم که یه لحظه چشم تو چشم شدیم . همینطور که خیابون رو طی می کردم ، به محض اینکه بهش نزدیک شدم، پا شد و اشاره کرد تا نگه دارم... ترمز زدم و کمی جلوتر ایستادم. اومد کنار پنجره اتومبیل و گفت: «بار ضایعاتم سنگینه، نمی تونم ببرم؛ روم نشد به ماشین‌های مدل بالا بگم منو ببرن؛ اگه میشه منو تا میدون برسون؛ سه هزار و پانصد تومن هم دارم که بهت میدم؛کاپشنم رو هم در میارم ، میندازم روی صندلی ماشینت که کثیف نشه.» . بهش گفتم: «مشکلی نیست، پول نمی‌خواد بدی؛ فقط فکر نکنم اون گونی بزرگ توی ماشین جا بشه. ( گونی‌اش مث گونیِ توی عکس بزرگ بود) سریع گفت: جا میشه و دوید گونی رو آورد. می‌خواست کاپشنشو بندازه روی صندلی ، اما نذاشتم. گونی رو با زحمت چپوند توی ماشین و راه افتادیم ... کنارم که نشست هم لباساش بوی بد زباله میداد و هم گونی ضایعات. اما صورت نورانی‌اش پشتِ اون محاسن مشکی ،حال و هوای معنوی‌اش رو فریاد میزد... ذکرِ یا امام رضا (ع) هم از زبونش نمی افتاد ... برگشت سمتم و کلی تشکر کرد که بارش رو سوار ماشینم کردم. بعدش شروع کرد به حرف زدن و گفت: امروز از خدا خواستم کاری کنه پول کفش دخترم جور بشه ، که با فروش این ضایعات جور میشه ... اما بارم خیلی سنگین بود و نتونستم جا به جا کنم ... بعد گفت: البته تقصیر خودمه ... امروز ناشکری کردم و گفتم: خدایا! چرا مردم به بعضی ضایعاتی های دیگه پول نقد هم میدن ، ولی من همه اش باید ضایعات ببرم بفروشم ... فکر کنم برا همین ناشکری اینجا گیر کردم ... خدا منو ببخشه ... . من فقط مات حرفاش شده و سراپا گوش بودم... پایان صحبتش هم، داستانش رو توی ذهنم مرور کردم: صبح از خونه زده بود بیرون تا ضایعات جمع کنه برا پول کفش دخترش ... خدا ضایعات براش رسونده ، اما چون سنگین بوده نمی تونسته جابه جا کنه... توی بدترین شرایط مالی و اقتصادی بود اما نه تنها به خدا گلایه نمی‌کرد، بلکه داشت می‌گفت: خودم ناشکری کردم که امروز اسیر شدم... من به یه نتیجه‌ رسیدم از این اتفاق ، که فعلا بماند.... ✅✅ شما با خوندن این داستان معنوی و خاطره به چه برداشتی رسیدی ⁉️