#داستان
🔹 عشق دروغین💔
✍ گویند گنجشکی به جفت خود
می گفت : چرا خودترا از من
دریـغ مـی کنـی ، در حالـی کـه
من اگر اراده کنـم ، تمـام مـلک
سلیمان(علیــه الســلام) را بــه
منقـار خـود مـی گیـرم و آن را
بـه دریـا مـی انـدازم. سلیـمـان
(علیـه السـلام) کـه ایـن قصــه
را شنیــــد ، خنــدیــد و آن دو
گنجشــک را احضــار کــرد. بـه
گنجشک نر فرمـود : آیـا آنچـه
بهجفتخود گفتی ، میـتوانـی
انجامدهی؟ گنجشکنر گفـت :
ای حضرت سلیمان! نمیتـوانم
ولی گاهی اوقـات لازم اســت
شوهر برای زنش خالی ببندد؛
چون مدتی بود طرف بـا مـن
کنار نمیآمد. حضرتسلیمـان
به گنجشک مادهگفت : خـانم
جان! چرا با جفتت اینطـوری
میکنی؟ گنجشک مادهـگفت :
ای حضرت سلیمـان! ایـن آقـا
دروغمی گویـد؛ مـرا دوســت
نـدارد ، همـه اش حرف است.
مـن خـودم مـی دانــم کــه او
گنجشـک دیگــری را دوســت
دارد. دلیل از ایـن بـالاتــر کـه
اگـر مـن را دوسـت داشــت ،
دنبال یکی دیگر نمی رفـت؟!
بـه دنبال این حـرف حضـرت
سلیمان(علیه السلام) بسیـار
ناراحت شـد و مـدت ها مـی
گریستو از نظرهاپنهان بود.
📚طنزها و لطایف اخلاقی در ادب
فارسی، فاطمه عسگری، ص ١٥٥
╭@mahani78
#داستان
🔹 روزی اسب پیرمردی فرار کرد،
مـردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیـرمـرد گفت: از کجـا معلـوم!
فردا اسبپیرمرد با چند اسـب
وحشی برگشـت. مـردم گفتنـد:
چقــــدر خــــــوش شـانـســـی!
پیـرمرد گفـت: از کجـا معلـوم!
پسـر پیـرمـرد از روی یکـی از
اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشـانسی!
پیـرمـرد گفـت: از کجـا معلوم!
فرداش از شهر آمـدنـد و تمـام
مـردهـای جـوان را بــه جنــگ
بـردنـد بـه جـز پسـر پیـرمـرد
کـه پــایـش شکستــــه بــــود.
مـردم گفتنـد: چقــدر خــوش
شــــانســـــی! پیــــــرمــــــرد
گـفــــت: از کـجــــا معلـــوم!
زنـدگی پر از خوش شانسـی
ها و بدشانسیهای ظـاهـری
اســت، شــایـــد بــدتــریـن
بدشــانسیهای امـروزتـان
مقدمه خوش شانسیهای
فـردا باشد، چه معلوم؟!
@mahani78
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚#داستان زندگی #دختر_بی_خدا
و #بی_حجابی که در آخر #طلبه شد
👌از دست ندید
👇👇کانال نکات ناب اخلاقی👇👇
🌷🌷@nokateakhlage🌷🌷
سه دقیقه در قیامت.pdf
حجم:
22.99M
📚عنوان : سه دقیقه در قیامت
✍نویسنده : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📖موضوع : داستان
📕تعداد جلد : ۱ جلد
#داستان
#سه_دقیقه_در_قیامت
@nokateakhlage
💫🌟🌙#داستــــــــــان 🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
🍃
🌺🍃
#خاطره_نوشت
#داستان
😳استاد اخلاقِ ضایعاتی☺️👌
سلام
سوار ماشین بودم و داشتم از سالاریه (محله ی پولدارهای قم) مییومدم سمت خونه ... تا از کوچه ی فرعی وارد خیابانِ اصلی شدم، دیدم مرد جوانی گوشه ی بولوار نشسته و یه گونیِ بزرگ پُر از ضایعات هم کنارشه . از ظاهر نامرتب و سیاهی گونیاش میشد فهمید که ضایعات رو از سطل زبالهها جمع کرده. هنوز بهش نزدیک نشده بودم که یه لحظه چشم تو چشم شدیم . همینطور که خیابون رو طی می کردم ، به محض اینکه بهش نزدیک شدم، پا شد و اشاره کرد تا نگه دارم... ترمز زدم و کمی جلوتر ایستادم. اومد کنار پنجره اتومبیل و گفت: «بار ضایعاتم سنگینه، نمی تونم ببرم؛ روم نشد به ماشینهای مدل بالا بگم منو ببرن؛ اگه میشه منو تا میدون برسون؛ سه هزار و پانصد تومن هم دارم که بهت میدم؛کاپشنم رو هم در میارم ، میندازم روی صندلی ماشینت که کثیف نشه.»
.
بهش گفتم: «مشکلی نیست، پول نمیخواد بدی؛ فقط فکر نکنم اون گونی بزرگ توی ماشین جا بشه. ( گونیاش مث گونیِ توی عکس بزرگ بود)
سریع گفت: جا میشه و دوید گونی رو آورد. میخواست کاپشنشو بندازه روی صندلی ، اما نذاشتم. گونی رو با زحمت چپوند توی ماشین و راه افتادیم ... کنارم که نشست هم لباساش بوی بد زباله میداد و هم گونی ضایعات. اما صورت نورانیاش پشتِ اون محاسن مشکی ،حال و هوای معنویاش رو فریاد میزد... ذکرِ یا امام رضا (ع) هم از زبونش نمی افتاد ... برگشت سمتم و کلی تشکر کرد که بارش رو سوار ماشینم کردم. بعدش شروع کرد به حرف زدن و گفت:
امروز از خدا خواستم کاری کنه پول کفش دخترم جور بشه ، که با فروش این ضایعات جور میشه ... اما بارم خیلی سنگین بود و نتونستم جا به جا کنم ... بعد گفت: البته تقصیر خودمه ... امروز ناشکری کردم و گفتم: خدایا! چرا مردم به بعضی ضایعاتی های دیگه پول نقد هم میدن ، ولی من همه اش باید ضایعات ببرم بفروشم ... فکر کنم برا همین ناشکری اینجا گیر کردم ... خدا منو ببخشه ...
.
من فقط مات حرفاش شده و سراپا گوش بودم...
پایان صحبتش هم، داستانش رو توی ذهنم مرور کردم:
صبح از خونه زده بود بیرون تا ضایعات جمع کنه برا پول کفش دخترش ... خدا ضایعات براش رسونده ، اما چون سنگین بوده نمی تونسته جابه جا کنه... توی بدترین شرایط مالی و اقتصادی بود اما نه تنها به خدا گلایه نمیکرد، بلکه داشت میگفت: خودم ناشکری کردم که امروز اسیر شدم...
من به یه نتیجه رسیدم از این اتفاق ، که فعلا بماند....
✅✅ شما با خوندن این داستان معنوی و خاطره به چه برداشتی رسیدی ⁉️