#خاطره_نوشت
#داستان
😳استاد اخلاقِ ضایعاتی☺️👌
سلام
سوار ماشین بودم و داشتم از سالاریه (محله ی پولدارهای قم) مییومدم سمت خونه ... تا از کوچه ی فرعی وارد خیابانِ اصلی شدم، دیدم مرد جوانی گوشه ی بولوار نشسته و یه گونیِ بزرگ پُر از ضایعات هم کنارشه . از ظاهر نامرتب و سیاهی گونیاش میشد فهمید که ضایعات رو از سطل زبالهها جمع کرده. هنوز بهش نزدیک نشده بودم که یه لحظه چشم تو چشم شدیم . همینطور که خیابون رو طی می کردم ، به محض اینکه بهش نزدیک شدم، پا شد و اشاره کرد تا نگه دارم... ترمز زدم و کمی جلوتر ایستادم. اومد کنار پنجره اتومبیل و گفت: «بار ضایعاتم سنگینه، نمی تونم ببرم؛ روم نشد به ماشینهای مدل بالا بگم منو ببرن؛ اگه میشه منو تا میدون برسون؛ سه هزار و پانصد تومن هم دارم که بهت میدم؛کاپشنم رو هم در میارم ، میندازم روی صندلی ماشینت که کثیف نشه.»
.
بهش گفتم: «مشکلی نیست، پول نمیخواد بدی؛ فقط فکر نکنم اون گونی بزرگ توی ماشین جا بشه. ( گونیاش مث گونیِ توی عکس بزرگ بود)
سریع گفت: جا میشه و دوید گونی رو آورد. میخواست کاپشنشو بندازه روی صندلی ، اما نذاشتم. گونی رو با زحمت چپوند توی ماشین و راه افتادیم ... کنارم که نشست هم لباساش بوی بد زباله میداد و هم گونی ضایعات. اما صورت نورانیاش پشتِ اون محاسن مشکی ،حال و هوای معنویاش رو فریاد میزد... ذکرِ یا امام رضا (ع) هم از زبونش نمی افتاد ... برگشت سمتم و کلی تشکر کرد که بارش رو سوار ماشینم کردم. بعدش شروع کرد به حرف زدن و گفت:
امروز از خدا خواستم کاری کنه پول کفش دخترم جور بشه ، که با فروش این ضایعات جور میشه ... اما بارم خیلی سنگین بود و نتونستم جا به جا کنم ... بعد گفت: البته تقصیر خودمه ... امروز ناشکری کردم و گفتم: خدایا! چرا مردم به بعضی ضایعاتی های دیگه پول نقد هم میدن ، ولی من همه اش باید ضایعات ببرم بفروشم ... فکر کنم برا همین ناشکری اینجا گیر کردم ... خدا منو ببخشه ...
.
من فقط مات حرفاش شده و سراپا گوش بودم...
پایان صحبتش هم، داستانش رو توی ذهنم مرور کردم:
صبح از خونه زده بود بیرون تا ضایعات جمع کنه برا پول کفش دخترش ... خدا ضایعات براش رسونده ، اما چون سنگین بوده نمی تونسته جابه جا کنه... توی بدترین شرایط مالی و اقتصادی بود اما نه تنها به خدا گلایه نمیکرد، بلکه داشت میگفت: خودم ناشکری کردم که امروز اسیر شدم...
من به یه نتیجه رسیدم از این اتفاق ، که فعلا بماند....
✅✅ شما با خوندن این داستان معنوی و خاطره به چه برداشتی رسیدی ⁉️
سربازان امام زمان (عج)
#خاطره_نوشت #داستان 😳استاد اخلاقِ ضایعاتی☺️👌 سلام سوار ماشین بودم و داشتم از سالاریه (محله ی پولدا
همراهان گرامی
خاطرهی واقعی و داستان معنوی بالا رو با دقت بخونید
و اولین برداشت و نکتهای که به ذهنتون رسید رو برامون بفرستید😊
با برداشتهای اولیه و تلنگری که به ذهنتون خطور میکنه، کار داريم👌
✅به قیدقرعه به زیباترین برداشت ونکته هدیه تعلق میگیره😍
🔹آیدی ارسال:
@Sajadddddd78787
مداحی آنلاین - غم سر آمده - میثم مطیعی.mp3
5.15M
💐غم سرآمده، که کوثرآمده😍
💐که نور چشم حیدر آمده😍
🎤 #حاج_میثم_مطیعی
🌸 #میلاد_حضرت_زینب (س) 👏
هدایت شده از سربازان امام زمان (عج)
سلام علیکم🌷
سحرتون بخیر باشه ان شاء الله
#با_وضو_باشیم
✍از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟
او در جـواب گفت:
با جـمعی نشسته ام که به مـن
آزار نمیرسانند
طعنـه نمی زنند
تهمـت نمی زنند
دروغ نمیگوینـــد
خیـانت نـمیکنند
حسـادت نمیکنند
قضــاوت نمیکنند
چـاپـلوسی نمیکنند
و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم
پشت سرم بـد گویی نمیکنند....
❤️کانالِ نکات ناب اخلاقی ❤️
لینک عضویت
https://eitaa.com/joinchat/1741946909Cbfd4c48e58
🌺🌺🌺🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌹🌹