هذا یوم الجمعه 💛
سهمِ من از تو
گلدانی است كوچک
بر ميز و خيالی دور
که گاه میآيد و نمیرود«🍃🌼»
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
هذا یوم الجمعه 💛 سهمِ من از تو گلدانی است كوچک بر ميز و خيالی دور که گاه میآيد و نمیرود«🍃🌼» ┏━━━
ای قطرههای باران
آیا شما ندارید زآن بی نشان نشانه؟!
تمام شهر را گشتم
ڪہ #پیدایتـــ ڪنم اما
نہ خود بودے نہ چشمے
ڪه شود همتاے چشمانتــ ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا بعد از تو جهان به هم ریخت سردارم...💔
#استوری
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت چهاردهم"🌱 «#تنهامیانداعش» خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!« احساس
"قسمت پانزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب
زمزمه کرد :»چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!«
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده ای که لبهایش
را ربوده بود، پرسید :»دخترعمو! تو درست کردی که انقدر
خوشمزه اس؟« من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم
نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :»فکر کنم چون از
دست تو ریخته، این مزهای شده!« با دست مقابل دهانم
را گرفتم تا خنده ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی
اش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که
دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از تپش
های قلبش میلرزید، پرسید :»دخترعمو! قبولم میکنی؟«
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم
انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از
سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس
بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا
لحظه ای که زنده ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!«
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق
امیرالمؤمنین علیه السلام خوش بودم که امداد حیدری اش
را برایم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم،
آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛هشتاد ساله داریم تا هشتاد ساله😉
عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو
عجب ماه بلندی تو😍👌
برای سلامتی حضرت عشق صلوات🌱
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
ای قطرههای باران آیا شما ندارید زآن بی نشان نشانه؟!
دعا کردم بیایی زیر باران
دعای زیر باران مستجاب است 🌧
Ali Lohrasbi Atre Narges 128 (1).mp3
5.45M
🎼عطر نرگس
🎤علی لهراسبی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
بچهها حداقل سعی کنید که
سه روز از گناه پاک باشید!
اگر سه روز مراقبه و محاسبه اعمال
انجام دهید، حتما به شما عنایاتی میشود!
| #شهیداحمدعلینیری |
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
شده با عکس کسی حرف دلت را بزنی
و دلت را به همین شیوه تسلی بدهی؟!
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
شده با عکس کسی حرف دلت را بزنی و دلت را به همین شیوه تسلی بدهی؟! ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━
زمین،زمین،بھشت
حاجی جانبه گوشی؟!
دلتـنگتیم !(:💔...
یک کدوم از شماره های ۱ تا ۷ رو انتخاب کن و پیامتو بخون
*۱* https://digipostal.ir/c43iiqe
*۲* https://digipostal.ir/cgjt5d1
*۳* https://digipostal.ir/cq62fxr
*۴* https://digipostal.ir/cqkvs4f
*۵* https://digipostal.ir/cztze56
*۶* https://digipostal.ir/cp5uelv
*۷* https://digipostal.ir/cwnsvm2
به خودت قول بده سعی کنی به پیام رسیده از امام زمانت گوش کنی♥️
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
گر در یک جمله از من بپرسند که شما از جوانان چه میخواهید خواهم گفت: تهذیب، تحصیل، ورزش...
- #مقاممعظمرهبری💚
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت پانزدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :»چقدر ای
"قسمت شانزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
به یُمن همین هدیه حیدری، ۱۳ رجب عقد کردیم
و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها
سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم
آمده بود. نمیدانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً
از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و
نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر
شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست
بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت
پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو
خفه شد. وحشت زده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره
روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشت زده و جیغی که
کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر
کوچه ام دارم میام!« پیام هوس بازانه عدنان روی گوشی و
حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم
بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم
ریخته ام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس
جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد
بسیار فرق است بین رئیس جمهور مردم گرا با رئیس جمهور غرب گدا ...
سید محرومان در چهاردهمین سفر استانی خود در بین مردم استان هرمزگان
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
فإِن مَع العُسر يُسرا
کسی چه میداند؟؟
شاید این سختیهااا
پایانی به شیرینی ظهور دارد..
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
دیدی وقتی پر از نا امید میشی
بعد یهویی یه خوشحالی میاد تو دلت؟
اون خداست:)
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت شانزدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» به یُمن همین هدیه حیدری، ۱۳ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان
"قسمت هفدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم
کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند
اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره
اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه ام را روی
انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر
شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به
آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را
آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه
روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به
لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان
حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
خدایا!
می خواهم فقیری بی نیاز باشم
که جاذبه های مادی زندگی
مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند!
| #شهیدمصطفیچمران |
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
خداوند مقربترین بندگان
خویش را از میان عُشاق
برمیگزیند که گره کور دنیا را
به معجزه عشق بگشایند...
شهید سیّد مرتضی آوینی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت هفدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداخ
"قسمت هجدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش میداد
که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد
:»چی شده مامان؟« هنوز بدنم سست بود و به سختی
دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه
حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان
فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده
بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً
خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
اطلاع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو
گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن
نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که
پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ الله« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بوده است
تمام شهر را گشتم
ڪه #پیدایت ڪنم اما
نه خود بودی نه چَشمی
ڪه شود همتای چَشمانت ...
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛