eitaa logo
『سردِاران‌بـےادعــٰا』
2.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
8 فایل
-بِنام نامی اللّٰھ- ٺاسیس⇦¹⁴⁰⁰.².⁴ •• -خدِایــا!ماࢪا‌ ازکسانۍقراࢪدھ کہ‌ شیوھ ھشان آࢪام‌ گࢪفٺن‌ بہ‌ دࢪگاھ‌ٺوستـــ...! •• -پشٺ‌جبھہ‌‌‌: @Sardaranbieddao #اوَلیـــن‌ڪانـٰـال‌رسـ‌مـی‌سࢪداࢪاݩ‌بـےادعا🎬 بمونی توے‌ اکیپمون قشنگترھ!
مشاهده در ایتا
دانلود
『سردِاران‌بـےادعــٰا』
قسمت پنجاهم🌱 «تنها میان داعش» و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم
قسمت پنجاه و یکم🌱 «تنها میان داعش» از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لبهای روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :»پس هلیکوپترها کی میان؟« دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :»آب هم میارن؟« از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :»نمیدونم.« و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :»کجا میری؟« دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :»بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.« از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پر پر نزند
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید:) ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
باید خیلی مراقب خودمان باشیم.. هیچ کس ضمانتِ درست ماندن تا دم مرگ را ندارد..! •🕊⃟🌸 🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
جوری زندگی کن، جوری برخورد کن، جوری حرف بزن، که وقتی مردم تو رو دیدن عاشق خدات بشن... ! •🕊⃟🌸 🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ از جایی که فکرشو نمیکنی خداوند به تو بهترین هارو اعطا میکنه •🕊⃟🌸 🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند. مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود. 🌷 ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
🔻شهید صیاد شیرازی : «فقط یکبار دیدم که امام رزمنده ای را در آغوش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی ، یا همان اشلو معروف » از چپ : پشت به تصویر در مقابل ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِاران‌بـےادعــٰا』
قسمت پنجاه و یکم🌱 «تنها میان داعش» از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال ه
قسمت پنجاه و دوم🌱 «تنها میان داعش» اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :»بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :»هلیکوپترها اومدن!« چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :»خدا کنه داعش نزنه!« به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :»همین؟« عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود
باید مثل شهدا باشیم بچه ها اهل پل زدن بودند، نه اهل دور زدن یادمون باشه روی دنیا شون پل زدن، روی عشق، همسر، فرزند، پدر و مادر و زندگے شون.... ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
مٰاهَمہ‌مون‌داࢪیم‌ازسھمیہ‌ۍِ شٌھَدااِسٺِفادھ‌میڪٌنیم..! خـٰانوادَمون،سَلامَتیمون، دینِمون،حٺۍنَفَس‌کشیدن‌ِمون بہ‌خاطرھ‌شٌھَداست.. شَرمَندھ‌‌ایم‌‌ڪه‌مٌدام‌شَرمَندِھ‌ایم ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 حال دنيا را چو پرسيدم من از فرزانه ای؟ 🍂 گفت : يا آب است يا خاک است يا پروانه ای ! 🍃 گفتمش احوال عمرم را بگو اين عمر چيست ؟ 🍂 گفت يا برق است يا باد است يا افسانه ای ! 🍃 گفتمش اينها که ميبينی چرا دل بسته اند ؟ 🍂 گفت يا خوابند يا مستند يا ديوانه ای ! 🍃 گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟ 🍂 گفت يا باغ است يا نار است يا ويرانه ای ! "نقل شده از زبان آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)" ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِاران‌بـےادعــٰا』
قسمت پنجاه و دوم🌱 «تنها میان داعش» اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که
قسمت پنجاه و سوم🌱 «تنها میان داعش» جواب داد :»باید به همه برسه!« انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :»خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!« عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :»انشاءالله بازم میان.« و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :»این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!« عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :»با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟« و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :»اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ!« لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :»رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!« تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :»برامون اسلحه اوردن؟« حال عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :»نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن!« حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی داده بود
°•~🌱 دوست‌داشتن‌وعشق‌ورزیدن‌بھ‌تو نھ‌گناه‌است‌ونہ‌من‌گنھڪار توهمآن‌عشقۍ‌ ڪھ‌باوجودت‌شدم‌ریحانه چھ‌عشقۍ‌زیباتر‌ازتو‌چادرم...:) ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
روی دیوار دل خود بنویسید: خدا هست و خدا هست و خدا هست ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
جاے خالے تو پُر نمـےشود دریآ دریآ، آسمان‌ آسمان آبـے تر از این‌ حرفایـے... 🖤¦⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم اݪله اڵڔحمݩ اݪࢪح؁م...💛
سلامٌ قولاً مِن رَبِّ رحیم(یس ۵۸)
از جانب پروردگاری مهربان به آنان سلام گفته میشود. ‏از نسیم صبح بوی یار می‌باید کشید🌸 ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
میگفـت: همـیشہ‌توی‌عبادٺ‌متوجہ‌باݜ، خُـدا‌عاشـق‌میخواد... نہ‌مشترۍ‌بهشـت..!🕊 ؟🙂 •🕊⃟🌸 🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• أَللٰهُمَ‌إِنّيِ‌أَسْألُكَ‌حُسْنَ‌الخاتِمَةِ خدایا‌من‌از‌تو‌یک‌پایان‌خوب‌میخواهم…:) ادیتور:‌میم‌شین✌️🏻 ❌| 📱| ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
با اینکه زمستان است، با دیدن لبخند تــو بهـار در قلب ما شکوفه می‌زند... ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
رهبر انقلاب: اینکه گاهی ما با دشمن تعامل و مذاکره کنیم به معنای تسلیم شدن نیست/ اینکه میگوییم مذاکره با آمریکا بد است به این خاطر است که آنها نمیخواهند حرف حق را تصدیق میکنند بلکه میخواهند حرف زور را اعمال کنند ‏امیرعبداللهیان: اگر "توافق خوب" با "تضمین بالا" در دسترس باشد مذاکره با آمریکا را نادیده نمیگیرم دقیقا صحبت‌های امیرعبداللهیان با صحبت‌های رهبر انقلاب مطابقت داشت؛ اگر آمریکایی‌ها از حرف زور کوتاه بیایند و توافق خوبی را ارائه کنند(شامل رفع تحریم) و تضمین بالا بدهند(راستی آزمایی) آنگاه مذاکره خواهیم کرد (در غیراینصورت مذاکره نخواهیم کرد) از شروط رهبری برای مذاکره و بازگشت طرف غربی، رفع تحریم‌ها بود. •🕊⃟🌸 🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
سرود های ملی در تمام اورگانهای دولتی پخش شود 22 بهمن ماه شکوفتن گلهاست❤️ ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
عارفی به شاگردانش گفت: بر سر دنیاکلاه بگذارید..! پرسیدند : چگونه؟ فرمود: نان دنیا را بخورید ولی برای آخرت کار کنید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِاران‌بـےادعــٰا』
قسمت پنجاه و سوم🌱 «تنها میان داعش» جواب داد :»باید به همه برسه!« انگار هول حال یوسف جان عباس را گ
قسمت پنجاه و چهارم🌱 «تنها میان داعش» شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :»این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!« سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :»از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!« احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غر ش گلوله های تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه ها پرچمهای سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم
🌺شهیدمحسن حججی در دفترچه خاطرات آخرین جملات را چنین نوشته است: «ان شاالله شهادتم صدق گفتارم را گواهی می دهد…شک نکنید و مطئمن باشید راه ولایت همان راه علیست – رهبر برحق سید علیست …..»🌺 ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
📚 بخوانید : پنج شنبه ها . خاطراتی از شهدا 💝مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و...خلاصه زندگی با این دختر برات سخته.» 👈 اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم.» ❤️ می گفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم». همین عشق و محبت هاش بود که به زندگی مون رنگ خدایی داده بود. 🌷 خاطره ای از شهید مصطفی چمران 📚 کتاب افلاکیان، ج4، ص7 ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مدت ۳۰ ثانیه برادر مسعود پادشاه و خواهر مریم ملکه ایران شدند که رژیم آخوندی ادامه ‌پخش آن را قطع کردند و بازهم نظام ولایت فقیه را حاکم کردند افسوس ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛