『سردِارانبـےادعــٰا』
#سلاممولایمهربانم در لغتنامہ قلبم صبح مترادف دلتنگۍاست مولاۍ عزیز و غریبم بیا و با دستهاۍ گره گش
یوسف از جرم زلیخا مدتی زندان برفت
مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است
از قولِ منه خسته به ارباب بگویید؛
جز عشقِ تو عشقی..
به دلم جاشدنی نیست:)!❤️
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
میدانی دلتنگی چیست..؟
دلتنگی آن است که جسمت
نتواند به آن جایی برود که
جانت به آنجا میرود :))
#ک_ر_ب_ل_ا💔
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت دهم"🌱 «#تنهامیانداعش» اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست
"قسمت یازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های
من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را
به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به
کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و
همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این
چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود،
ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین
و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست
اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به
دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و
بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً
نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را
پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی
شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان
وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین
علیه السلام رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را
بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم
نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با
شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته
•وداغنبـــودت
•انگاراصلاقصــدســردشدنندارد:)💔
دلتنگتیم 🥀
#حاجقاسمقلبم
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
سلام به دوست خوبمون
وتشکر از محبتشون🌸
به نظرشون احترام میزاریم واز امروز 4پارت از رمان تنها میان داعش در کانال بار گذاری خواهد شد 🌸🍃
•|🕊...
آدمڪہعاشقمیشودفڪرخطرنیست!
درعاشقےاصلاضررمدنظرنیست...
دربدریداردبہدنبالخودشعشق!
عاشقنبودهآنڪسڪہدربدرنیست:)
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
یڪروزسردارسلیمانـےبـھ
شھـیدجھـادگفت :
جھـاد،
مندرتویڪعمـٰادمغنیہجدیدمۍبینم
جھـٰادشھـیدشد ؛ شبیـھعمـٰاد💔. . .
#همینقدرقشنگ(:
#شهیدانراشهیدانمیشناسند🍃
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••📽🌿••
#استوری
جانا!
بعدرفتنت
جانماراباخودبردی(:🕊
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
عکس خود گویای #هزار_حرف نهفته است...💔
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت یازدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های من هم از خجال
"قسمت دوازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این
چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که
دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانیهای زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه
عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان،
عاشقانه ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس
ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که
پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر
از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملاشدن
احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان
مردانه اش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش
هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و
سپیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام
گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را
بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش
خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا
میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم
کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول
عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش
صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را بالا آوردم و در برابر
چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ
مقدمه ای آغاز کرد :»چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو
میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم
『سردِارانبـےادعــٰا』
یوسف از جرم زلیخا مدتی زندان برفت مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است
پنجشنبه است ...
و عطر خواستنت دوباره
ڪَيج ميڪند ثانيههاےبيقرار را ...
تو ڪجاے جهان منی،
اے نزديڪ ترين دور!
ڪه من سالهاست ...
را به انتظار نشستهام
وسهمچشمانم هميشهبیخبرےست...
#ایها العزیز
『سردِارانبـےادعــٰا』
عکس خود گویای #هزار_حرف نهفته است...💔 ┏━━━━━━━━🇮🇷┓ @sardaranbieddea ┗🕊━━━━━━━━┛
بغض کردی اما لبخند زدی شاید این تلخ ترین اتفاق دنیاست...
Hamed Zamani_MaBordeim.mp3
11.09M
🎼ما بردیم
🎤حامد زمانی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
انا لله و انا الیه راجعون
⭕️مادر شهید مدافع حرم، شهید هادی ذوالفقاری امروز صبح به دیدار حق شتافت و به فرزند شهیدش ملحق شد.
🔻شادی روح آن مرحومه صلوات و فاتحهای قرائت بفرمایید.
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
انا لله و انا الیه راجعون ⭕️مادر شهید مدافع حرم، شهید هادی ذوالفقاری امروز صبح به دیدار حق شتافت و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا هادی مهمان دارد...
مادر پسرک فلافل فروش هم رفت پیش پسرش!
شادی روح مادر شهید هادی ذوالفقاری صلوات بفرستید.
یا رب دل من پیش حسین است ولی
بدجـووور هـوای مشهـد کرده... :)
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت دوازدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند رو
"قسمت سیزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را
میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
:»قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به
تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم
و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه
بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا
عذرش رو بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی
بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد
:»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام
حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست
فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به
حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار
غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای
آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :»دخترعمو!
من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون
نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.« کلمات آخرش
به قدری خوش آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست
بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از
چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانه اش
پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد
:»منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو
اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم
چیکار میکنم! وقتی گریه ات گرفت، تازه فهمیدم چه
غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺استوری زیبا از رهبری
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
گاهی تلنگر
میتواند همین باشد
که حرفی از شهیدی گفته
شود و آن این باشد که:
ما از حلالش گذشتیم....
شما از حرامش نمیتوانید بگذرید؟!
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
توکل برخدایت کن؛
کفایت میکندحتما؛
اگرخالص شوی بااو؛
صدایت میکندحتما"؛
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
اگربیهوده رنجیدی؛
ازاین دنیای بی رحمی؛
به درگاهش قناعت کن؛
عنایت میکندحتما"؛
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
دلت درمانده میمیرد؛
اگرغافل شوی ازاو؛
به هروقتی صدایش کن؛
حمایت میکندحتما"؛
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
خطاگرمیروی گاهی؛
به خلوت توبه کن بااو؛
گناهت ساده میبخشد؛
رهایت میکندحتما"؛
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
به لطفش شک نکن؛
اگردنیاحقیرت کرد؛
تورسم بندگی آموز؛
حمایت میکندحتما"؛
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
اگرغمگین اگرشادی؛
خدایی راپرستش کن؛
که هردم بهترینهارا؛
عطایت میکندحتما ....
✍فخرالدین دهنوی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
⚘﷽ #حرفقشنگ |💛|
اگــر ڪسی صدای رهبــر خود را نشنود
به طور یقین صدای امـام زمــان (عج) خود را هم نمیشنود
و امروز خط قرمــز باید
توجه تمام و اطاعت از ولی خود ،رهبری نظام باشد.
#شهید_قاسم_سلیمانی
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت سیزدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را میفه
"قسمت چهاردهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا
برات عزیزتره!« احساس کردم جمله آخر از دهان دلش
پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی
احساسش خجالت کشید! میان دریایی از احساس شفاف
و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت
برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه ام را
در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست
دلم را گرفت :»ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ
شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم
میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از
خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها
هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی
فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری
گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم
تحمل کنم کس دیگه ای...« و حرارت احساسش به قدری
بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به
جایی جز هوای عاشقی برد :»همون شب حرف دلم رو به
بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما
من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که
گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!« سپس
از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده اش
گرفت و زیر لب ادامه داد :»اما امشب که شربت ریخت،
بابا شروع کرد!« و چشمانش طوری درخشید که خودش
فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید
•••💔
طوفان دلتنگے ات
حوالے شـــب مے رسد ...
سردار دل ها حاج #قاسم_سلیمانی
شبتون شهدایی
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛