اگـر روزی ...
کسـی از مـن آدرس بخـواهـد،
که اول بـار کجـا دیـدی آرامـشِ دل،
اطمیـنـانِ قـلـب و آرامـشِ سـرشـار را،
حتما نشانی نگـاه شما را به او خواهم داد.
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
بی جهت نیست که سردار همه دلهایی ...
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت چهل و دوم🌱 « تنها میان داعش» تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از روزی که داعش این منطقه
قسمت چهل و سوم🌱
« تنها میان داعش»
گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود
عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر
داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را
تمام کرده بود. زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا
آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری
لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیم خیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد
:»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کلام عمو
تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد،
همه جا سیاه شد و شیشه های در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به
سمت دخترها دوید که خرده های شیشه روی سر و
صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی
نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر
چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از
ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا
خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده
گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد
و از پنجره های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر
کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز
خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشتزده
یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم
اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی
روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم
علاقه من به مادرم و شاید علاقه متقابلِ مادرم به من موجب میشود که من به جای دو سال، سه سال شیر بخورم. آرام آرام از بغل مادر به چادرِ بسته شده به پشت او منتقل میشوم. و من چه آرامشی در پشت او داشتم! همان جا میخوابیدم. به نظرم، مادرم هم از حرارتِ من آرامش داشت.
📚 #ازچیزینمیترسیدم
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
🔴ثروتمندترین...
او خدا را دارد....✌️
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
به ابیاتم نمیگنجید وصف تو فقط گفتم
فدای یک نخ چادر نمازت حضرت مادر..
🍃🕊🌷🍃🕊🌷
مادر عزیزم روزت مبارک
ممنون که اجازه دادی که فدایی حضرت زینب(س) باشم.
#شهید_شهروز_مظفری_نیا
#ولادت_حضرت_زهرا(س)
#روز_مادر
🌹مارا مدافعان حرم آفریده اند
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 ویژه
نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به همسرشان در آخرین #روز_زن پیش از شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
«فاطمه بضعه منی فمن اذاها فقد اذانی و من سرّها فقد سرّنی»
🌷 همسر گرانقدر عزیز و مهربانم حاجیه حکیمه عزیزم 🌷
سلام علیکم
حقیقتاً ماندهام در پیشگاه خداوند که چگونه میتوانم در این روزهایِ قریبِ رفتن، حقَّ نزدیک به چهل سالهی شما را اداء کنم.
امیدی جز به بخشش و محبّت پیوستهی شما و خداوند سبحان ندارم.
روزت را تبریک میگویم و بخاطر این صبرِ چهل ساله دستت را میبوسم.
از خداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر میکنی برایت صبر و برای آن مرحومهی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم.
همسر ناتوانت در اداء حق الهی خود
✍ «قاسم»
هفتم اسفند ۱۳۹۷
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
قسمت چهل و سوم🌱 « تنها میان داعش» گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه
قسمت چهل و چهارم🌱
« تنها میان داعش»
»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی
نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت
دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور
انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش
هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور
را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من
خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجه های یوسف و سکوت
محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛
میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی
جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم
صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که
خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از
حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و
شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی
اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با
صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریه های یوسف هم بیرمق شده و به نظرم نفسش
بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به
سمتشان دویدم. زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و
چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم
و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو
یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و
نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم
چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا (س) را صدا میزد
و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش
برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من بر نمی گشت