eitaa logo
61 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 قسمت4⃣ ناگهان صدای شلیک تیری آمد. فریاد و جیغِ جمعیت بلند شد. امیر به سمتم آمد و صدا
🔘 قسمت5️⃣ قسمت پنجم [امیر] نوشابه ها را از دست مرد کشید و ادامه داد: بله! با عاقلا باید عاقلانه حرف زد ولی با اراذل، مثل خودشون... . مرد بعد از کمی سکوت، گفت: «بعد کی تشخیص می ده که عاقلا کیه... اراذل کیه..؟» امیر خواست جواب بده که از در مغازه همان دختری که همراه مادرش دقایقی قبل از مغازه خارج شده بودند، وارد شد. با دیدن ما، بیرون رفت و کنار مغازه و پشت به در ورودی ایستاد. فروشنده گفت: «اگر من رو عاقل می دونید، محبت کنید داخل مغازه نایستید، مشتری دارم... .» از مغازه بیرون آمدیم در حالیکه مبهوت حرکت آن دختر شده بودم به او گفتم: ببخشید... بفرمایید... . دیدم باز ایستاده است. احساس کردم که باید از روبه روی در مغازه بیشتر فاصله بگیرم. به محضی که دست امیر رو گرفتم تا دورتر شویم، آن دختر، فورا وارد مغازه شد، طوری که من فرصت نکردم صورتش را ببینم. بیرون مغازه ایستادیم. امیر نوشابه را بالا برد و چند گلویی تازه کرد و بعد شروع کرد به تحلیل صدای شلیک گلوله در شلوغی جمعیت. تازه ضربان قلبم، آرام شده بود؛ اما همچنان نگاهم به حرکات آن دختر بود. هرچند باری هم سرم را به داخل مغازه می کشاندم تا ببینم اون دختر چه می گوید ولی، با صدای خیلی آهسته صحبت می کرد و صدایش را نمی شنیدم. مرد فروشنده هم با پایین انداختن سرش فقط به صحبت های او گوش می کرد. دخترخانم، پولی را روی ترازوی مرد گذاشت و آمادۀ برگشتن شد. کارهاش بدجوری حالم رو گرفته بود. چشمانم را از روی هیزی یا کنجکاوی و یا روکم‌کنی به او تیز کردم که ناگهان امیر دست بر شانه ام گذاشت و فریاد زد: اومدن... . شیشه های نوشابه را همان جا روی زمین گذاشتیم به سمت انتهای کوچه دویدیم... . از پشت که نگاه کردم، دوتا بسیجی با یک مأمور را دیدم که به طرفمان می دویدند و در حاشیه میدان دیدم، آن دختر رو دیدم که از مغازه بیرون آمد. به سرعت می دویدیم. در حین دویدن پشت سرم رو هم می پاییدم. بیشتر حواسم به آن دختر بود که به سمت کدام منزل می رود. وقتی به انتهای کوچه رسیدیم، امیر پیچید ولی من سر پیچ ایستادم و نگاه کردم تا منزل آن دختر را حدس بزنم ولی...، یکی از بسیجی ها در حال نزدیک شدن بود، مجالم نداد. بالاخره سرم را برگرداندم و به سرعت به دنبال امیر دویدم. پایان فصل اول ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۱۸ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 قسمت5️⃣ قسمت پنجم [امیر] نوشابه ها را از دست مرد کشید و ادامه داد: بله! با عاقلا با
🔘 فصل دوم قسمت 6️⃣ شب همه رفقا در منزل آرش، جمع شده بودیم. اتاق آرش پنجره ای رو به کوچه داشت. کوچه ای که سکوتش برایمان بیشتر هراس داشت تا آرامش. امیر از این سر اتاق به آن سر اتاق، دائم در حرکت بود ولی چیزی نمی گفت. ساره هم در حالیکه ناخن در دهان می جوید، به میز تحریر آرش تکیه داد و به کفشش خیره شد و با لحنی هراسان گفت: من دیدم کی شکلیک کرد... . گفتم: تو دیدی؟ کی بود؟ گفت: نمی دونم. فقط دیدمش... . چشمان ساره خیره تر شد و صدایش لرزان. گفت: ولی از بچه های ما نبود... اصلا به ما چه که یکی، یکی دیگه را کشته... . امیر یکدفعه سرجایش میخکوب شد و با تعجب گفت: مگه کسی کشته شده؟ ساره جواب داد: نمی دونم...شاید... نه... اصلا نمی دونم...ولم کن... یک غلطی کردم یه چیزی گفتم. امیر با ژستی عاقلانه که گویا قصد داشت فضا را کنترل کند گفت: نگران نباشید، هنوز که چیزی معلوم نشده. خودم تَه توی قضیه را در میارم؛ بعد رو کرد به آرش و گفت: راستی آرش! چرا هنوز بهزاد نیومده؟ مگه بهش نگفتی؟ آرش همانطور که روی تختش نشسته بود، با لحنی گله¬مندانه گفت: هَمَش تقصیر بهزاده... اون بود که ما را درگیر این قضیه کرد... امیر گفت: چی میگی؟ این تصمیم همه، مخصوصا من بود. بهزاد فقط گوش داد و عمل کرد... . امیر به قصد آرام کردن فضا، خنده ای کرد و گفت: ها... ترسیدی بیایند و پول شیشه های شکسته را از بابای پولدارت بگیرند؟... . آرش کمی به خودش آمد و با کنایه گفت: چقدر تو ساده ای!! مکثی کرد و خواست ادامه دهد که حرفش را خورد و چیزی نگفت. من با تعجب گفتم: چطور؟! تو چیزی می دونی که ما از اون بی خبریم؟ ساره هم ادامه داد: خوب بگو اینا هم بدونند... حالا که پای تفنگ و خون و جونیمون اومده وسط، باید از همه چیز خبر داشته باشند. حیرت من و امیر بیشتر شد. امیر که نمی خواست ژست مدیریتش را از دست بدهد چیزی نمی گفت اما من دوباره از آرش خواستم حرفش را بزند. آرش رو به امیر کرد و گفت: لیدر نه تویی، نه بهزاد... . بعد رویش را سمت دیگر کرد و با نیشخندی گفت: چقدر خوشخیاله! باورش شده که ریئسه. امیر دیگه تاب نیاورد به سمت آرش خیز برداشت که به یکباره زنگ خانۀ آرش به صدا در آمد. از پنجره، پشت در را نگاه کردم، بهزاد بود... . آرش در رو برایش باز کرد و در گوشش یه چیزهایی گفت. وقتی بهزاد وارد اتاق شد، مثل همیشه خودش را به لودگی زد و خندید و گفت: اینها را نگاه کن... وای! چقدر کرک و پرهاتون ریخته، پاشید پاشید خودتون را جمع کنید... . آن شب بهزاد فضا را به دست گرفت و سعی کرد با گفتن خبرهایی درباره مواضع جدید میرحسین موسوی و بازتاب اعتراضات آن روز، اضطراب بچه ها را کم کند اما اضطراب من و امیر که کم نشد، بیشتر هم شد... . ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۱۸ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 فصل دوم قسمت 6️⃣ شب همه رفقا در منزل آرش، جمع شده بودیم. اتاق آرش پنجره ای رو به کوچ
🔘 قسمت 7️⃣ قسمت هفتم صبح فردای آن روز امیر با موتور خودش به همراه دو کلاه کاسکت سراغم آمد و از من خواست به محل حادثه برویم و سَرکی بکشیم. اوضاع عادی بود. هرچند هراس و دلهره را می شد از صورت بعضی از کاسب ها که دائم در حال پاییدن محل بودند، حس کرد جز مردِ در و پنجره ساز که با دهانی شکفته، طوریکه انگار دندانهایش برای شکفتن لبانش، فشار می آورد، سخت مشغول کار بود و خسارات وارده بر بعضی از کاسب ها را ترمیم می کرد. امیر بعد از چند دور در محل و اطراف، پیش دوست خود، ناصر که در محل، قصابی داشت، رفت. موتور را جلوی قصابی پارک کردیم و داخل مغازه شدیم. امیر: سلام آق ناصر ناصر: بَه! سلام داش امیر... چه خبرا؟ (به من اشاره کرد و گفت:) شما چطوری؟ خوبی؟ بابا دیروز، ترکوندیدا، امیر (با تعجب): مگه تو ما رو دیدی؟ ناصر (خنده کنان): خودت داخل گود بودی و حواست نبود، شده بودی مثل فرمانده های جنگی. امیر: صدای تیراندازی را هم شنیدی؟ ناصر: آره شنیدم، اون چه کاری بود کردید؟ امیر: والله به خدا کار ما نبود... نمی دونیم کدوم نفهمی اومد تو اون شلوغی تَق و توق کرد. بعد با ژستی بی تفاوت طوریکه بفهماند چیز مهمی نبوده ادامه داد: حالا توی این شلوغی یکی دوتا هم تلف بشوند، رژیم که عوض بشه همه فراموش می کنند. بعد لبش را کج کرد و گفت: حالا مگر اتفاق خاصی افتاد؟ ناصر همینطور که مشغول تکه تکه کردن گوشت با ساطور بود و پریشانی امیر را حس کرد. زیر چشمی نگاهی به امیر کرد و گوشه لبی خندید و بعد از مکثی گفت: وقتی قصاب گوسفندی را نشون می کنه و سمتش می ره، گوسفند خودش را به داخل گلّه فرو می کنه و گردوخاک راه میندازه، مثل بقیه سر در آخور می کنه که انگار کسی ندیدتش؛ ولی نمی دونه که با این کارها بیشتر خودش را تابلو کرده!. ناصر لحظه ای دست از کار کشید و به امیر زُل زد و گفت: آقا امیر! اولین نفری که سراغش بیایند خود شما هستی. من می دیدمت...، حواست نبود که بفهمی اون وسط چه جولانی می دادی. بعدش هم، جُک می گی!؟ فعلا که با قدرت همین رژیمه که موتورت رو قفل نکرده گذاشتی اونطرف جوی آب و اومدی اینجا، فکر کردی به همین راحتی، با چهارتا خرابکاری می تونید رژیم رو عوض کنید؟! امیر سراسیمه تر شد و من یه کم آسوده تر... از اینکه دیروز، خیلی جو زدگی نشون ندادم، تَه دلم خوشحال شد؛ ولی با این حال گفتم: حالا چرا فیلم پلیسیش می کنی آق ناصر؟! چرا می ترسونی؟ مگر کسی چیزیش شده؟ ناصر باز خندۀ شیطنت آمیزی کرد و زیر زبان، زمزمه کرد: تو همونی نیستی که توی اون شلوغی رفتی سمت اون دختر مانتو سفید و دستت را بردی به سمت... . به یکباره ضربان قلبم بالا رفت طوریکه داغی گوشم را احساس کردم. خواستم به خودم مسلط باشم ولی به هرحال تابلو شدم. امیر به دادم رسید و با تندی به ناصر گفت: دستت درد نکنه آقا ناصر! از کنایه‌هات مستفیض شدیم. دیگه چیزی نمونده که بگی؟ با عصبانیت دستم را به سمت بیرون کشاند و سوار موتور شدیم... . ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۱۸ دی ۱۳۹۹
💠داستانی نیمه بلند سیاسی - اجتماعی 💠 هرشب شب، ساعت ۲۲ شنبه، قسمت هشتم نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث سال ۸۸ از فتنه ۸۸ تا حماسه ۹ دی در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 در با ما همراه شوید. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۱۹ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 قسمت 7️⃣ قسمت هفتم صبح فردای آن روز امیر با موتور خودش به همراه دو کلاه کاسکت سراغم
🔘👉 قسمت 8️⃣ قسمت هشتم [امیر به دادم رسید و با تندی به ناصر گفت: دستت درد نکنه آقا ناصر... از کنایه¬هات مستفیض شدیم... دیگه چیزی نیست که بگی؟ با عصبانیت دستم را به سمت بیرون کشاند و سوار موتور شدیم.] امیر پشت فرمان موتور، سخت در فکر فرو رفته بود. از سرعت آهسته اش می شد حدس زد که او دنبال فرصتی است برای فکر کردن. با همان حال گرفته اش گردنش را به سمت من کژ کرد و گفت: به نظرت آرش چی می خواست بگه که آخر هم نگفت؟ - نمی دونم... بی خیال، حالش از بهزاد گرفته بود، خواست یه چیزی بگه. - نه ! حتما یه چیزی هست... ساره راحت تر می تونه بگه. بعد از مکثی پرسید: راستی صادق! ناصر چی می گفت؟ تو دیروز اومده بودی برای اعتراض یا هوس بازی...؟ این تابلو بازی هات کارهای ما را سبک می کنه... . - کجای کار ما سنگین بوده که این یه کار من سبکش کرده؟ عربده کشی هامون؟ شیشه شکستن ها؟ رقیصدنمون وسط خیابان؟ جمع کن بابا... اونقدر داغ بودی که نفهمیدی رهبر جنگ و هیاهوی دیروز خودت بودی! الان دیگه همه تو رو سردسته می دونن. امیر باز ساکت شد و در فکر فرو رفت... . سوار بر موتور مسیر را ادامه می دادیم. وزش باد روی صورتمان به آرامی می نواخت. بین سروصداهای ماشین ها و خیابان و موتور خودمون، سکوت من و امیر، آرامش کوتاهی به خودمون داده بود. مشغول دیدن رفت و آمدهای مردم داخل پیاده روها بودم که تلفن امیر زنگ خورد. امیر بعد از پاسخ به تلفن و صحبتی کوتاه گفت: آرش بود. گفت این کلیپی که برات می فرستم رو نگاه کن، برای جریان دیروزه. امیر موتور را کناری پارک کرد و حدود یک ربع منتظر شدیم تا فیلم دانلود شد. سرش را داخل گوشیش کرد، بعد یک دفعه گفت: ایوَل! نگاه کن، ببین تجمع دیروز ما چقدر بازتاب داشته، تازه صدای شلیک تیر رو هم گفتند از طرف بسیجیا بوده نه بچه های ما. وای! چقدر ما بیخودی می ترسیدیم... . من که انگار خیالم راحت شده بود به امیر گفتم باید یک بستنی بدی، اونم مهمون خودت. - حتما، خوب کجا بریم؟ - بریم همون سوپری دیروزی که نوشابه خوردیم! - اونجا!؟ خوب بریم بستنی خوری همیشگیمون. - نه... می خوام به اون مرد سوپری بفهمونم که این بسیجیا به ناحق دنبال ما می کردند. امیر لبی کژ کرد و قبول کرد. ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۲۰ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘👉 قسمت 8️⃣ قسمت هشتم [امیر به دادم رسید و با تندی به ناصر گفت: دستت درد نکنه آقا ناص
🔘 قسمت نهم [گفتم بریم همون سوپری دیروزی که نوشابه خوردیم! امیر با تعجب گفت: اونجا!؟ خوب بریم بستنی خوری همیشگیمون. گفتم: نه، می خوام به اون مرد سوپری بفهمونم که این بسیجیا به ناحق دنبال ما می کردند. امیر لبی کژ کرد و قبول کرد.] سمت سوپری رفتیم و واردش شدیم و دوتا بستنی عروسکی🐼 سفارش دادیم. مرد فروشنده، ما را شناخت اما در چهره اش نشان نداد و پرسید: اینجا می خواهید بخورید؟ گفتیم: آره😁 - نمیشه! تا یک ربع دیگه صبر کنید، اذان را که گفتند و افطار شد، بستنی هاتون را می دهم. - امیر😟: یعنی چی؟ چطور اون روز نوشابه به ما دادید؟ اون روز، ماه رمضان نبود؟ مرد چیزی نگفت. من فهمیدم که اون روز هم به خاطر ترس از ما، چیزی نگفته بود. رو به امیر کردم و گفتم: داش امیر، بیخیال. یک ربع دیگه هم صبر می کنیم. داخل کوچه قدری ایستادیم. من به خانه ها نگاه می کردم😗 و امیر به صفحه گوشی موبایلش. بعداز صدای اذان، داخل مغازه شدیم. مرد فروشنده نیم نگاهی کرد و با سنگینی😒 به سمت یخچالش رفت. با همان چهره درهم بستنی ها را به ما داد. در حالیکه من روبه روی در مغازه ایستادم و شروع کردم به پاییدن کوچه، امیر به مرد گفت: خبرا رو شنیدید؟ سروصداها و خرابی های دیروز کار سپاه بوده. یه سِری مرد و زن آزاده آمدند به خیابان تا یک اعتراض ساده برای پایمال شدن حقشان بکنند، بعد اینها بگیر و بزن و ببر راه انداختند تا بگن یه مشت اغتشاشگر ریختند تو خیابونا. تازه به سمت مردم شلیک هم کردند! خودتون که دیدید دیروز دو سه تاشون دنبال ما افتادند. مرد یک نیش خنده😏 معناداری به امیر کرد و گفت: بستنی عروسکیت رو بخور، اگر آب بشه، اوّل روی لباس خودت چِکّه می کنه. بعد از مکثی ادامه داد: جوون! سعی کن نماینده خودت باشی نه اجنبیا! می گویند دروغ هرچقدر بزرگتر باشه، باورش آسونتره ولی این را نگفتند که تحمل سنگینی وزنش هم سخت تره. مرد رو کرد به من و با نیم تَشَری گفت: آی جوون! دیدیش؟ گفتم: کی رو!؟ بعد از کمی چشم غرّه به من😠، گفت: هیچی... . سرش را پایین آورد و آهسته، جوری که صدایش را می شنیدم زمزمه کرد: خیلی چیزا! امیر به یکباره عصبانی شد😡 گفت: اَاَاَ... امروز چقدر به ما تیکّه انداختند. مگر چیکار کردیم که گیر شماها افتادیم؟ صادق! موتور رو روشن کن بریم. من پشت فرمان نشستم و با یک دست فرمان و یک دست بستنی، راه افتادیم. امیر که دید من هنوز در حال خودم هستم و همچنان خانه های کوچه را بررسی می کنم، یک پس گردنی به من زد و گفت: تو چِته؟ اون دختر که چادری و باحیا بود! از اون دیگه چی می خواهی؟ نمی فهمی که تابلویی؟ گفتم: فعلا که هرجا رفتیم هردومون تابلو بودیم؛ تو پیش خودت نگفتی دروغ دخالت سپاه هنوز یه کم زوده؟ گفت: خواهشا هیچی نگو. خودم اعصابم خرده، کلافه ام. پیچیدم تو خیابان و به امیر گفتم: راستش امیر! دیروز من از روی کَل انداختن که دختره می خواست خودش را نشون نده، خواستم امروز بیاییم اینجا تا صورتش را ببینم تا کَلی که باهاش انداختم را ببَرم ولی الآن با این کنایه های ناصر و مرد سوپری، یه جورایی حالم گرفته شد. امیر خندید گفت: پس تو حالت هم گرفته میشه؟ گفتم: حقیقتش ماجرای دیروز اونجوری نبود که ناصر می گفت؛ من فقط شعار می دادم که یک دفعه اون دختر (خنده ای کردم) مانتو سفیده، اومد سمتم...، امیر! باور کن یه کارهایی می کرد که مطمئن شدم مسته؛ نه به این که انقدر می خواست زوری خودش را به من بچسبونه، نه به اون دختر چادری که از چشم من فرار می کرد و هرچی زور زدم، نتونستم صداش رو بشنوم. گفت: باشه تو خوبی😒، فقط بی زحمت برو سمت خونه، خسته ام. ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۲۱ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 قسمت نهم [گفتم بریم همون سوپری دیروزی که نوشابه خوردیم! امیر با تعجب گفت: اونجا!؟ خ
🔘 فصل سوم قسمت دهم داخل اتاقم، خوابیده بودم که صدای موبایلم به صدا درآمد. پلکهای سنگینم را به سختی باز کردم و از لابه¬لای موژه هایم صدای زنگ را رصد کردم تا موبایل را دیدم. کشان کشان خودم را رساندم و تماس را به جای آنکه وصل کنم، خاموش کردم. با ساکت شدن موبایل، باز خوابم برد. طنین دوبارۀ زنگ موبایل، این‌باربه لاشۀ خسته من، حرکت بیشتری داد و گوشیم را وصل کردم. - سلام صادق! چرا گوشی رو قطع می کنی؟ خبر داری که میرحسین اعلام کرده که همه بریزند بیرون؟ - (با همان بی حالی) بابا تو دیگه چقدر پی گیری؟ بیخیال امیر، خواب بودم. خواهشا این روز جمعه ای ما را خراب نکن. نمیشه حالا ما تو خط مقدم نباشیم؟ - چرت نگو. زود پاشو بیا. من و آرش با بر و بچه های سامان خوش¬خیال، کنار پارک ایستادیم تا همه جمع شویم. زود بیا، یادت نره. با بی رغبتی لباسم را پوشیدم و آماده شدم تا از خانه بیرون روم که مادرم صدایم زد: صادق صادق! - بله - کجا می ری مادر؟ تلویزیون می گفت که خیابون ها شلوغه، آتیش و سنگ پرتاب می کنند. خطر داره مادر، امروز رو بیرون نرو. - نه مامان جان. من که کاری با کسی ندارم. میروم پیش دوستم و زود بر می گردم. مادرم نزدیکم آمد و دستانش را روی شانه هایم گذاشت در حالیکه به چشمانم خیره شده بود گفت: صادق جان! می گفت اسلحه همراهشان دارند، اگه خدای نکرده به تو بزنند من چکار کنم؟ - بی خیال مامان ، اینها فقط ریش و پشم دارها رو می زنند با من که کسی کاری نداره، اصلا من خودم با چندتاشون رفیقم، کاری با من ندارند. مادرم شخصیتی مذهبی داشت و وقتی این جمله را که از دهانم پرید، شنید پاهایش سست شد و دست لرزانش را به سمت صندلی داخل راهرو کشاند و آرام بر آن نشست و به فکر فرو رفت. من هم انگار که چیز خاصی نگفتم، خداخافظی کردم و از خانه خارج شدم. روز ۲۷ شهریور، آخرین جمعه ماه رمضان سال ۸۸ بود. کنار پارک فریبا هیاهویی برپا شد. تاکنون به این شکل تجمعی ندیده بودم. علاوه بر جوان های دانشجو، اقشار دیگر مردم در سنین متفاوت هم کم و بیش آمده بودند. امیر مثل تجمع سابق باز جلو رفته بود و از جمعیت شعار می گرفت. انگار همین که در جریان صدای تیر، کسی از مأمورین سراغش نیامده بودند، خیالش آسوده تر شده بود و دل و جیگر بیشتری پیدا کرده بود. من هم ملحق شدم اما به خاطر پافشاری های مادرم کمی محتاطتر شده بودم و خیلی جلو نمی رفتم. با رهبری امیر، همه صدا می زدیم: «مرگ بر دروغگو»، «مرگ بر دروغگو». بهزاد عکس های احمدی نژاد که روی صورتش علامت «ممنوع» چاپ شد بود را بین جمعیت پخش می کرد. ساره هم که باز خوی پلنگی¬اش به جوش آمده بود، جمعیت را تحریک می کرد. ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۲۲ دی ۱۳۹۹
🔘 قسمت یازدهم [بهزاد عکس‌های احمدی‌نژاد که روی صورتش علامت ممنوع چاپ شد بود را بین جمعیت پخش می‌کرد. ساره هم که باز خوی پلنگی¬اش به جوش آمده بود، جمعیت را تحریک می‌کرد.] کم‌کم سمت‌وسوی شعارها شکل دیگری گرفت مخصوصاً وقتی بچه‌‌‌ های سامان خوش‌خیال، جوّ بیشتر شلوغی را دست گرفتند؛ از « یک یاحسین تا میرحسین» به «نه غزّه نه لبنان جانم فدای ایران» و «اوباما او با ماست» و ... . ناگهان هنگامه‌ای به راه افتاد. دیگر از هیچی هراس نداشتیم. به‌قدری خون در رگمان به جوش آمده بود که هر چیزی جلوی¬مان می‌دیدیم، نابود می‌کردیم. ترشح بیش‌ازحد آدرنالین، منجر به آتش زدن سطل‌های زباله، کیوسک تلفن، عابربانک ها و... شده بود. در این میان، سامان خوش‌خیال و تیمش که دستمال‌های سبز به صورتشان بسته بودند؛ بسته‌های آب‌معدنی را به نشانۀ روزه‌خواری بین بچه‌ها، پخش می‌کردند و با کارهایشان دیگران را هیجانی و جسور می‌کردند. این روحیه بر همه اثر گذاشته بود. صحنه‌ای را خاطرم هست که شبیه به کارتن انگری بردز شده بود. پسری مات و مبهوت به این آتش‌بازی‌ها نگاه می‌کرد که دوست وحشی شده‌اش آمد مقابل صورتش و فریاد کشید: هان...چته نمی‌خوابی حقّت رو بگیری؟ الآن وقتشه... داد بزن زود باش، زودباش. یادت بیاد چقدر پدرت تو سرت می‌زد و می‌گفت خاک تو سر بی‌عرضه‌ات! پسرخاله‌ات رفته آلمان تو اینجا هیچ غلطی نمی‌کنی. یادت بیاد مادرت وقتی می‌خواست الهه رو برات خواستگاری کنه، خانواده¬اش گفتند پسرتون خدمت نرفته و بیکار و بی عاره. یادت بیاد وقتی تو دانشگاه، اون استاد عقده‌ای ازت سؤال پرسید و نتونستی جواب بدی، مثل یه آشغال از کلاس، جلو همه پرتت کرد بیرون. زود باش لعنتی حالا وقتشه... . پسرک هم در حالیکه چشمانش تر شده بود، شروع کرد به عربده زدن. شعارها فراتر رفته بود. «مرگ بر دیکتاتور» و «مرگ بر اصل...» و غیره جایگزین شعارهای قبلی شده بود. مأموران نیروی انتظامی هرچند آمده بودند ولی نمی‌توانستند حریف بشوند. تجربه صدای تیر اسلحه که مرا آن‌قدر ترسانده بود، آن روز دیگر برایم عادی شده بود. در آن‌طرف خیابان مرد مسنّی به همراه دو تن دیگر، جوانی را که ته‌ریش داشت، گرفته بودند و زیر چک و لگد مجبورش می‌کردند که به شخص اول مملکت، فحش بدهد. آرشی که هر وقت رنگ سبز کلانتری را می‌دید، خودش رو سبز می‌کرد، آن‌چنان جرئت کرده بود که با کمک چندتا از بچه‌ها، یک سرباز وظیفه را با باتون خودش کتکش می‌زدند. کار که به این شعارها و رفتارها رسید، نیروی ویژه انتظامی به همراه جمع زیادی بسیجی، وارد آن کارزار شدند. غلبه آن‌ها مسلّم بود. هرکس به یک سمتی فرار می‌کرد. آنجا بود که یاد دستان لرزان و چشمان دلواپس مادرم افتادم. ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۲۳ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 قسمت یازدهم [بهزاد عکس‌های احمدی‌نژاد که روی صورتش علامت ممنوع چاپ شد بود را بین جم
🔘 قسمت دوازدهم به همراه چند جوان دیگر، به قصد فرار، دو – سه کوچه‌ای را رد کردیم و به محله‌ای تقریباً آرام رسیدیم. همراه من یک پسر و دو دختر بودند. نفس‌زنان گوشه‌ای ایستادیم. من آن‌ها را نمی‌شناختم ولی آن‌ها همدیگر را به اسم صدا می‌زدند. پسر درحالی‌که نفس‌های پی¬درپی¬اش را می‌خورد، رو کرد به یکی از دخترها و به خنده گفت: ناهید! دختره رو! ناهید که هنوز خوی اعتراضیش در رگهایش می خروشید گفت: کدوما؟ پسر گفت: همان چادریه که چادر داره خفه¬اش می کنه. با دست به سمتش، در آن طرف کوچه اشاره کرد. وقتی نگاهی به آن دختر کردم، یاد آن دختری که داخل سوپری دیدم، افتادم. بی‌اختیار یادش کردم و نجابتش را از جلوی خاطرم گذراندم. یک‌مرتبه ناهید سمت آن دختر رفت. من نیم‌خیز و تکیه به دیوار به ناهید خیره شده بودم که چه در سر دارد؟! ناگهان ناهید دستش را گرفت به چادر دختر و آن را کشید با تمسخر صدا زد: کاکولات کپک نزنه انقدر پوشوندیشون؟ دختر که رنگ از صورتش پریده بود، بدون درنگ دست‌هایش را روی موهایش خواباند، تا کمتر موهایش دیده شود. با همان حال خودش را به روسری افتاده بر زمین رساند. کاسبی که نزدیک بود، سر ناهید فریاد کشید و با چوب دستی¬اش ناهید را ترساند و فراری داد. ناهید مثل دیوانه‌ها بالا و پایین می‌پرید و فحش می‌داد. من که از این کار خوشم نیامده بود، خودم را خیلی آهسته از آن‌ها فاصله دادم و تنها شدم. دست بند سبزم را در جیبم گذاشتم و از کنار پیاده‌رو، راهم را پیش گرفتم. هرچند روز پر تب‌وتابی داشتم ولی نمی‌دانم چرا حالم گرفته بود. کمی ترسیده بودم. خشونت آن روز ما خیلی زیاد شده بود. معلوم نبود عاقبت کارمان به کجا ختم می‌شود. اواخر خردادماه آن سال با اعلام خانم عفت مرعشی در ۲۲ خرداد، چندباری به همین شکل بیرون ریختیم و کلی از اماکن و بانک‌ها را آتش زدیم اما خیالمان از سویی راحت بود که می‌گفتند این سروصداها تب‌وتاب انتخابات است و از سوی دیگر چندتا از این درشت‌های مملکت، حامی این آشوب‌ها شده بودند. چندنفری هم که مثل ندا آقا سلطان کشته شدند، نزدیک شلوغ‌کاری‌های ما نبود. اما این دو بار آخر، صدای تیر از بین ما شلیک‌شده بود... . کم‌کم به خودم آمدم. اگر این شلیک‌ها و کشته‌ها پای من را هم گیر بی¬اندازد چه کنم؟! در همین فکرها بودم که دیدم نبش کوچه‌ای ایستادم که دقیقاً ازآنجا، دوتا کوچه با آن سوپری که چند روز پیش با امیر از آن بستنی خریده بودیم، فاصله بود. به فکرم زد برم پیش فروشنده¬اش و با او کمی حرف بزنم. از دور پاییدم که کسی داخل مغازه¬اش نباشد. بعدازاینکه سرش خلوت شد، وارد شدم. ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۲۴ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 قسمت دوازدهم به همراه چند جوان دیگر، به قصد فرار، دو – سه کوچه‌ای را رد کردیم و به
🔘 [از دور پاییدم که کسی داخل مغازه¬اش نباشد. بعد از اینکه سرش خلوت شد وارد شدم.] - سلام حاج‌آقا - سلام، بفرمایید... - (بعد از یه کم مِن¬مِن کردن) بستنی داری نَه نَه چیز... یه کبریت بده بی‌زحمت. مرد خنده¬ای روی گونه‌هایش آورد و بسته کبریت را به من داد و گفت: شما همان جوون چند روز پیش نیستی که با رفیقت آمدید بستنی خوردید؟ - بله خودم هستم. - رفیقت کجاست؟ دوباره شلوغ‌کاری کردید؟ - شلوغ‌کاری! نه ما حقمون رو می‌خواهیم. - با خرابکاری و آتش‌بیار معرکه شدن؟ - آره قبول دارم. این روش خوبی نیست ولی با کسایی که جور دیگه¬ای نمی‌فهمند، چاره¬ای جز این سروصداها نیست. - مثلاً چه جورایی گفتید که نفهمیدند؟ خدای من! مرد دوباره گیر داد. آخه من مثل امیر نمی‌توانستم حرف بزنم. چرخیدم و رفتم سمت در و کوچه را پاییدم. بعد برگشتم و به مرد گفتم: شما اون روز وقتی به من گفتید «دیدی» و منم گفتم چی رو، گفتید «هیچی» بعد آروم گفتید:«همه چی»، منظورتون چی بود؟ مرد همین‌طور که روی آرنج راستش به یخچال تکیه داده و به من زُل زده بود، لبش را کژ کرد و با نیشخندی گفت: راستش رو بگو جوون، حرفی داری، کاری داری بگو . چرا این پا اون پا می‌کنی؟! من منظوری نداشتم یه چیزی اومد به ذهنم گفتم. شما ناراحت شدید؟ - نه نه... من نیومدم گله کنم. فقط کنجکاو شدم که منظورتون رو بدونم...همین. - شما چرا انقدر به داخل کوچه سرک می‌کشی؟ - راستش بار اوّل که با دوستم اومدیم اینجا، یه دخترخانمی همراه مادرش رو دیدم که خیلی نجیب بود. تابه‌حال انقدر روگیری از دختری ندیده بودم. - آها...پس حسّم درست گفته بود.. - چیه رو؟ - وقتی کوچه رو دید می زدی احساس کردم چشمت دنبالشه. ای کاش تو هم از اون یاد می‌گرفتی و به چشم‌هایت نجابت می‌دادی. - من به‌قصد بدی نگاه نمی‌کردم. - نگاهت بد نبود ولی بد نگاه می‌کردی. - میشه فلسفی صحبت نکنید؟ مرد نفس عمیقی کشید و گفت: باعث بانی همۀ این مشکلات مملکتمون، اونایی هستند که می‌خواهند عقل رو از جوونامون بگیرند، منطق رو بگیرند و آخرش هم هویتشون رو. - ببخشید! شما تحصیلاتتون چقدره؟ مرد قهقهه‌ای زد و گفت: می‌بینی؟! شماها عقل و منطق رو فقط در این کلاس‌های دانشگاهی و مدارک تحصیلی می‌بینید. نه جوون، اشتباه می‌کنی! در همین وقت یک مشتری برای مرد آمد و از او پودر رخت‌شویی خواست. مرد از پشت یخچالش بیرون آمد و خواست پایش را روی چهارپایه بگذارد. اما همین‌که زانویش خم شد و پاچه شلوارش کمی بالا رفت، دیدم پای راستش مصنوعی است! خیلی شگفت¬زده شدم، باهمان حال تحیّر، پول کبریت رو گذاشتم روی ترازوی مرد و با صدایی شتاب‌زده گفتم: حاج¬آقا کاری ندارید؟ ببخشید خیلی اذیتتون کردم. - نه جوون خواهش می‌کنم. حالا... فوراً خداحافظی کردم و به سمت خانه راهی شدم. در مسیر به این فکر می‌کردم که اگر طرف جانباز باشد و بسیجی، بعد من را معرفی کند چی...؟!! ولی به شخصیتش نمی‌آمد که از این آدم‌ها باشد. نزدیک‌های خانه مون بودم که گوشیم زنگ خورد. امیر بود. - سلام امیر - (با صدایی پرهراس) سلام. کجایی؟ - نزدیک خونه - یه چند روز خودت رو گم‌وگور کن؛ مثل‌اینکه افتادن دنبالمون . آرش فعلاً تو بازداشتگاه است. انگار تو درگیری‌ها دو نفر با اسلحه کشته شدن. نامرد سامان خوش‌خیال و تیمش همشون نقاب بسته بودن. - الآن تو کجایی؟ - همین گَل و گوشه هام. دفعه بعد که اعلام شد بیاییم بیرون یادت نره نقاب ببندی. - باشه - خداحافظ پایان فصل سوم ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
۲۵ دی ۱۳۹۹
صریر
#مروارید_مشکی 🔘 [از دور پاییدم که کسی داخل مغازه¬اش نباشد. بعد از اینکه سرش خلوت شد وارد شدم.] - سل
سلام ممنون که من را تا پایان فصل سوم یاری دادید. مایلم نظرتون را درباره این داستان بدانم که اگر به طبع شریفتان خوش آمده، ادامه دهم و اگر که نه، بی خیال ادامه اش شوم و شبیه سریال های ایرانی، به یکباره پایانش دهم.😊
۲۶ دی ۱۳۹۹
🌸در دنیا شهرت زیادی دارد و برای خیلی از زنان اسوه است. 🌸در آسمان‌ها و نزد فرشته‌ها، مشهورترین و محبوب‌ترین زن است. 🌸او پاکیزه‌ترین زن هستی است. 🌸دانشش، فوق تصور است؛ کتابی از او به‌جا مانده که تمام وقایع هستی در آن نوشته شده است. 🌸او برای قدیمی‌ها و امروزی‌ها و حتی آیندگان، نام‌آشنا است. 🌸از مشخصات فردی و روش زندگی‌اش در کتاب‌های تاریخ، فراوان نقل ‌شده است. 🌸ملاقات با او از آرزوهای بسیاری از زنان است. 🌷او ذره‌ای از تمام این ارزش‌ها را از بدن و اندامش به دست نیاورده است. 🔮فاطمه زهرا سلام‌الله علیها گران‌ترین زن هستی است؛ بی‌آنکه ذره‌ای از بدن مطهرش را نامحرمی دیده باشد. سلام الله علیها ✍️علی فراهانی
۱۶ مهر ۱۴۰۱