eitaa logo
61 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
💠داستان نیمه بلند سیاسی - اجتماعی 💠 هرشب شب، ساعت ۲۲ نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث سال ۸۸ از فتنه ۸۸ تا حماسه ۹ دی در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 برای راحتی، مجددا قسمت ها را پشت سر هم گذاشته خواهد شد. در با ما همراه شوید. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
صریر
💠داستان نیمه بلند سیاسی - اجتماعی #مروارید_مشکی💠 هرشب شب، ساعت ۲۲ نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث س
بسم الله الرحمن الرحیم 🔘 🔸قسمت1⃣ و 2⃣ فصل اول اواخر تابستان آن سال بود. امیر، رفیق چندین ساله ام از من خواسته بود پنج شنبه آخر هفته، مثل روز گذشته با اتفاق دوستان دیگرمان به خیابان کوروش غربی بیاییم و شعار بدهیم.✊ امیر نسبت به من تندتر بود و معمولا هر وقت بحث سیاسی به میان می آمد، در سخنوری سبقت می گرفت. البته طبیعی بود؛ اطلاعات سیاسی اش از من خیلی بیشتر بود. پنج شنبه فرا رسید. ساعت ده، کم کم بچه ها جمع شدند. آفتاب داغی می تابید، هرچند هوا هنوز خیلی گرم نشده بود. مغازه دارهای اطراف خیابان، کم و بیش کاسبیشون را شروع کرده بودند. دیدن این مقدار جماعت ما، کاسب ها را کمی نگران کرده بود. بهزاد و آرش و ساره از همکلاسی های من هم آمده بودند. بهزاد که خیلی شیطنت داشت و معمولا مأموریت های عملیاتی را به او می سپردیم، بازی را شروع کرد. با صدای بلند گفت: «من نمی دونم این ریشی ها از جون این مملکت چی می خواند؟ انگار فقط این ها آدمند و ما حیوون...میگن دموکراسی ولی از دیکتاتورها هم تندروترند.» ساره که روی نیمکت کنار پارک نشسته بود، با یک جهش کوچک پرید و به سمت بهزاد جلو آمد و با صورتی عبوس فریاد کشید: «اینا یک مشت دروغگواند، دست پیش می گیرند که پس نخورند. بالأخره باید روی اینا کم بشه و الا حالاحالاها باید دروغ بشنویم.» امیر هم به میدان آمد و با صدای درشت کرده از انتهای حلق، عربده کشید و گفت: «ما آدمیم... شخصیت داریم. رأی ما عین شخصیتمون هست...ما نمی خواهیم شخصیتمون رو زیر پاهاشون له کنند... باید رأی ما رو پس بدهند... .» آرش شعله ای🔥 که امیر روشن کرده بود را برافروخته تر کرد و گفت: «اینها ما را برده و هالو فرض کردند، من که از حقم کوتاه نمیام... .» چند جوان دیگر هم که اسمشان را نمی دانستم، هیزم این آتش را زیاد کردند و جملاتی گفتند. من هم که فضا را مناسب دیدم، صدا زدم: مرگ بر دورغگو مرگ بر دروغگو. امیر هم ادامه داد و گفت: درود بر موسوی... . تقریبا حدود 60-70 نفری جمع شده بودیم. به شعار دادن که رسید، همه آستین اعتراض را بالا کشیدند و به همراه نمایش پلاکارد ها، شعارها را تکرار می کردند. ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . @M_AliFarahani
صریر
بسم الله الرحمن الرحیم #مروارید_مشکی🔘 🔸قسمت1⃣ و 2⃣ فصل اول اواخر تابستان آن سال بود. امیر، رفیق چند
🔘 قسمت3️⃣ نقطه شروع ما پارک فریبا بود که به سمت خیابان کوروش غربی به حرکت افتادیم. کاسب های محل، مقابل دکان های خود ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند. بعضی از آنها می خندیدند😄 و با حرکات سر، ما را تأیید می کردند. بعضی دیگر هم با کژ کردن دهانشان😒 با ما مخالفت می کردند. یکی از آنها صدا زد: «خواهشا اموال مردم رو تخریب نکنید... شما با این کارهاتون کسب و کار ما رو هم خراب می کنید... .» کاسبی که در و پنجره ساز بود گفت: «بیخیال! جوونن...خب حقشون رو می خوان...نمیشه که همه اش تو سرشون زد... .» میوه فروشی با دیدن ما فورا مشتری اش را از مغازه بیرون کرد و با عجله میوه های چیده شده در مقابل دکانش را به داخل برد. جمعیتمان بیشتر شده بود. در بین ما افرادی بودند که ابتکار عمل را به دست گرفتند و با دادن شعارهای نو✊، به اعتراض هایمان، رنگ و لعاب حماسی دادند. صد متر بیشتر به خیابان اصلی نمانده بود. فضایی حیرت انگیزی به راه انداخته بودیم. آنقدر که همه مان را جو گرفته بود و حاضر بودیم هرچیزی که در مقابلمان بود، نابود کنیم. ساره را هیچ وقت این جوری ندیده بودم، مثل یک ماده شیری😾 به هر سمت و سویی چنگ می انداخت و نعره می زد. بهزاد هم مثل تظاهرات قبل، چند شیشه مغازه را پایین آورده بود. من هم یک سنگ کوچکی را برداشتم و به سمت بنگاه املاکیی که عکس احمدی نژاد را روی شیشه اش چسبانده بود رفتم. ناگهان صدای شلیک تیری آمد❗️. فریاد و جیغِ جمعیت بلند شد. امیر به سمتم آمد و صدا زد: صادق، سنگ رو بانداز زمین... زود بیا بریم...اوضاع خراب شد... . ✨✨✨✨✨✨✨✨ نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11