eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را "شهیدمهدی باکری" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وشش خانومی که لباس سفید بلندی بایه کلاه سفید پوشیده بود ,گویا دکتری ,چیزی بود,اشاره کرد که
علی یکی یکی وسایل چمدان خودش را زیرووروکرد واما چیزی که میخواست پیدانکرد,حتی به چرخهای چمدان هم رحم نکرد ووقتی چیزی پیدا نکرد ,به سراغ چمدان من امد وهرچه داشتم ونداشتم را ریخت روی تخت وباز چیزی پیدانکرد درهمین حال درسوییت را زدند. علی دررابازکرد,پشت در یوسف بود با سینی که دوتا ظرف غذا ویک بشقاب نان داخلش بود,غذا را داد ورفت. خیلی گرسنه ام بود ,دیگه بااین کارهای علی وحس گرسنگی ورنگ ولعاب غذا که انگار خوارک گوشت بود,به طرف غذا حمله کردم ,یکدفعه چیزی یادم امد ورفتم سراغ چمدان کتابهامون که از دستکاری علی درامان مونده بود ,دنبال یک برگه میگشتم باخودکار. اهان پیدا کردم... زود روی برگه نوشتم،علی من گشنمه ,این غذا خیلی اشتها برانگیزه ,معلوم گوشتش چی چی هست؟خوک نباشه,ذبح شرعی شده؟ علی شکلکی در اورد ونوشت:آدم گشنه ایمان نداره ,بخور بهت حرجی نیست خخخح بعد دید من بروبر نگاش میکنم نوشت:خیالت راحت ,این یهودیا تو بحث خورد وخوراک از ما مسلمان ترهستند,خوب میدونن خوراکیهایی که دراسلام حرام گفته شده,بسیار مضر هستند برای بدن وچون به سلامتیشون خیلی خیلی اهمییت میدهند پس گوشت حلال با ذبح حلال واسلامی,استفاده میکنن... بعدازاینکه دست ورومون راشستیم مشغول خوردن شدیم،علی همینطور میخورد واز مزه ی غذا تعریف میکرد ناگهان نگاهش خیره به جایی موند...رد نگاهش را گرفتم که... رد نگاهش راگرفتم ...وای خدای من الان نوبت کتاباست... سرم را به عنوان نه تکون دادم,اخه کل سوییت مثل بازار شام شده بود. علی یه لقمه دهنم گذاشت ویه بوسه به سرم زد وبرام تا کمر خم شد دیگه هیچی به قول معروف خرم کرد ورفت سراغ کتابها,یکی یکی برمیداشت ودقیق نگاه میکرد. دلم سوخت به حالش,سینی را بردم کنارش ولقمه میگرفتم براش,همچی ملچ ملوچی راه انداخته بود که خندم گرفت... همینجور که لقمه را گذاشتم دهنش یکباره محکم دستم را دندون گرفت,ناخوداگاه جیغی زدم که علی چشمکی زد وگفت:مامان دستت خوشمزه تره...بعدش اشاره کرد کتابی که دستش بود,کتاب تورات بود که مال هانیه یهودی بود... اروم اروم پوسته ی روییش راکنار زد,یه چی مثل دکمه ی کوچکی خودنمایی میکرد. علی سریع رفت طرف دفتر ونوشت: این دکمه خوشگله را میبینی یه نوع میکروفن وردیابه,این یهودیای خبیث مثلا میخوان بیست وچهارساعته مارا بپان,نمیدونن یه بچه شیعه ,خیلی زرنگ تراز ایناست... سرم داشت سوت میکشید از,اینهمه زرنگی زود نوشتم :اون ازمایشها چی بود ؟ما که عراق کل این ازمایشها را گرفته بودیم. علی نوشت:خوب میخواستن رودست نخورن ویه بدل را قالبشون نکرده باشن... زدم زیر خنده,حالا نخند کی بخند,باخودم فکر میکردم چقددد زرنگن خخخح بدل درخدمتشونه اما نمیدونن... علی تورات را پیچید تو کلی لباس وگذاشتش زیر تشک تا لااقل میکروفنش کارنکنه. کلی سوال بود که ته ذهنم راقلقلک میداد ,دست علی را گرفتم ورفتم سمت ظرفشویی شیر را باز کردم تا اگه احیانا صحبتی هم شنیدن نامفهوم باشه و... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش مبلغ کلانی از ایران می خواهد. همسر شهید با شنیدن این خبر با این کار مخالفت کرد و گفت: این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواهم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود. "شهید حاج هادی کجباف" @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! شادی روح شهید والا مقام " فریبرز رحیمی" فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام حسین علیه السلام میفرمایند : حَسبُكَ مِنَ العِلمِ أن تَخشَى اللّهَ ، وحَسبُكَ مِنَ الجَهلِ أن تُعجَبَ بِعِلمِكَ . از دانش، تو را همين بس كه از خدا بترسى و از جهل، تو را همين بس كه از دانشت خوشَت بيايد» . الأمالي للطوسي : ص ۵۶ ح ۷۸ @Sedaye_Enghelab
هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم. اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی گرفتم و به جبهه نمی رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است. "خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی" @Sedaye_Enghelab
⭕️ بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من این‌جا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟» مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. "شهید مصطفی صدرزاده" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وهفت علی یکی یکی وسایل چمدان خودش را زیرووروکرد واما چیزی که میخواست پیدانکرد,حتی به چرخها
من:ببین علی یه چی هست ذهنم را مشغول کرده,این اسراییلا که یهودین ویه جورایی سکولاریسم هستن یعنی اصول دینشان را وارد زندگی اجتماعی وجامعه نمیکنن ,خوب پس برای چی حریم ,مرد وزن را داخل جاهای مختلف مثل بیمارستان واتوبوس و... رعایت میکنند. علی:خوب معلومه,این یهودیا کلا قوانین اسلام را حفظند ,میدونی چرا؟؟چون ازاعماق وجودشون پی بردند که کاملترین وبهترین دین خدا که انسان را از همه لحاظ سرپا نگه میدارد,احکام وقوانین اسلام هستند ,پس خودشون برای استحکام حکومتشان, اکثر احکام اسلام را به عنوان قانون تصویب کردندوازاونطرف توجامعه های اسلامی با تبلیغات شیطانی که میکنند قوانین اسلام راکمرنگ وقوانین غرب رابهشت موعود نشان میدهند. دراسلام امده,ضامن بقای یک جامعه ,استحکام بنای خانواده هست واین یهودیا کشف کردن هرجا زن ومرد مختلط باشند ,اونجا خواه ناخواه فساد ایجاد میشه وبرای استحکام بنای خانواده ها این قوانین را وضع کردند..... باخودم فکر کردم ,ما کجاییم واینا کجا....توجوامع ما جا انداختند که اختلاط زن ومرد یعنی روشنفکری ومجزا کردن اینها یعنی,عقب ماندگی واینجا عین عقب ماندگی مارا قانون میکنن تا جامعه شان سالم بماند..... باعلی نماز خواندیم واستراحتی کردیم وقت غروب که هوا روبه خنکی میرفت علی گفت:پاشو هانیه جان,فکر نان کن که خربزه اب است,پاشو یه گشت بزنیم ودنبال خونه مناسب بگردیم برای اقامت دایممان. علی ,چندتا ادرس از پیرمرده که حالا میدونستم اسم اونم مثل اسم هتلش واسم شوهرجعلی من هارون است,گرفت وباهم راهی خارج از هتل شدیم. همینجور که قدم میزدیم ,از چیزایی که میدیدم تعجب می کردم.. چیزایی را که میدیدم خیلی باتصوراتم فرق داشت ,اخه عراق که بودیم وماهواره را روشن میکردیم ,مملوبود از فیلمهای هالییوودی که نشان میداد جوامع غرب ویهودی و...مردمش درپوشش آزاد بودند یعنی آزادیی که مساوی با برهنگی بود اما اینجا زنان وحتی مردان ,بسیار پوشیده بودند اکثر زنان دامن وپیراهن های بلند وبعضی که بلوز وشلوار بودند,لباسشان انقدر گشاد بود که حجم اندامشان قابل دیدن نبود... علی همینطور که دستم راگرفته بود گفت:چیه؟خیلی ساکتی,ببینم توفکری؟ من:علی ,از پوشش اینها درتعجبم... علی خنده ای کرد وگفت:این اسراییلیا هرچی خوبی هست برای خودشان میخوان ومبتذلات را برای کشورهای اسلامی سوغات میدهند.... سلما داخل این خیابان رانگاه کن...حداقل ,تابلو چندین کارگاه خیاطی به چشم میخورد ,شرط میبندم قسمت اعظمشان لباسهای عریان وبرهنه طراحی میکنند تا برای کشورهای اسلامی صادرکنند وبرهنگی را یک امر روشنفکری جامیزنند تا فساد را درکشورهای ما زیاد کنند درعوض, مجلس این کشورغاصب حکم میکند یعنی قانون کشورش اینه که افراد بالای چهارده سال حق پوشیدن لباسهای بدنما وتحریک کننده ندارند واگرکسی خلاف این امر انجام دهد جریمه میشود,این قانون اگر داخل یک کشور اسلامی بخواداجرا بشه همین کثافتها توبوق وکرنا میکنن که توفلان کشور ازادی نیست ومردم حتی توپوشش لباس ازادی ندارند اما به خودشون که میرسه لال میشن,چون میدونن کاردرست همین است. اینه که الان تو داخل کشورغاصب اسراییل قدم میزنی واما فکر میکنی,تویک شهر مذهبی ومسلمان هستی. باخودم فکر میکردم ,عجب موز مارهای هستند این صهیونیست ها,کاش میتوانستم هرچه که میبینم برای جوانان شیعه ی دنیا بگم واگاهشون کنم.... همین موقع رسیدیم به ادرسی که هارون هتلی داده بود. علی داخل دفتر املاک شد وشروع به صحبت کرد. اون اقا,عکس وتصاویر خونه هایی راکه برای اجاره گذاشته بودند را نشانمان داد وبالاخره از بین کلی خونه,یک خونه جم وجور ونقلی که برای ما دونفر مناسب باشه,پسندیدیم. البته املاکی ,میگفت تا کارت دایم اقامتمان را نبینه قراردادکلی رانمینویسه. قرار شد من وعلی فردا بریم دنبال کارت اقامت,اما نمیدونستم که فردا باچه عجایبی روبه رو میشوم. ادامه دارد. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در برخی منابع از آن با عنوان «کشتار ۱۷ شهریور» نیز یاد می‌شود، رویدادی در جریان ناآرامی‌هایی بود که در نهایت به وقوع انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ایران انجامید. در تاریخ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ خورشیدی، مردم تهران در محلات جنوبی خیابان ژاله پیشین (خیابان مجاهدین اسلام کنونی) و میدان ژاله (میدان شهدای کنونی) تظاهرات کردند در پی این اقدام ماموران برای سرکوب مردم به سوی آنها تیراندازی کردند که این اقدام منجر به شهادت رسیدن تعداد زیادی از هموطنانمان توسط نیروهای ارتش شاهنشاهی ایران شد. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وهشت من:ببین علی یه چی هست ذهنم را مشغول کرده,این اسراییلا که یهودین ویه جورایی سکولاریسم
خسته وکوفته برگشتیم هتل,قبل از برگشتن ،علی دوتا گوشی لمسی خرید,قیمتهاشون خیلی پایین بود ومتوجه شدم اینااهدایی کشورهای خبیثی هست که این رژیم را علم کردند وهمه نوع امکاناتی باکمترین قیمت ویا مجانی دراختیارشون قرارمیدن تا بکشن وغارت کنن واب هم تودلشون تکون نخوره. این ناجنسها همه چی راغارت میکنن مثلابیرون هتل فلافل خود عراق رابه اسم فلافل مخصوص تل آویو به خوردمان دادند. خسته از یک روز پرماجرا,نماز را به جماعت اقامون خوندیم ومیخواستم بخوابم که یادم امد تورات زیر تشکه,درسته توراتش ,تورات واقعی نبود وهرکسی رسیده یه چی ازش کم کرده ,یااضافه کرده وتحریف شده بود اما بازم اسم خدا وپیامبرش داخلش بود,اززیرتشک برش داشتم وگذاشتم لب پنجره واومدم بخوابم ,دیدم علی مثل یک بچه ی کوچلو توخودش جمع شده ومثل فرشته ها خوابیده. این مدتی که باعلی بودم,میدونستم ,شبها زود میخوابه ویک ساعت قبل از اذان صبح پامیشه ونمازشب میخونه وتا اذان باخدا مناجات میکنه وهمیشه به من هم توصیه میکنه ,نماز شبم رابخوانم والبته که منم اغلب اوقات میخوانم,تمام نمازها لذت خاص خودش را دارد اما نمازشب یه چیز دیگه است,خیلی خوشمزه است. اولین طلوع خورشید را درسرزمینهای اشغالی باهم دیدیم وراهی اداره مهاجرت شدیم,تاببینیم چی پیش میاد. وارد ادره شدیم واز نگهبان ورودی ,اتاق مسوول مورد نظرمون را پرسیدیم. وارد اتاق شدیم,یا ما زود امده بودیم ,یا واقعا اینجا خلوت بود,کسی جزما نبود. علی مدارکمون را روی میز گذاشت وسلام کرد,اقایی که پشت میزبود از زیر عینکش نگاهی کردسرش رابه علامت علیک سلام تکان دادوگفت:کارت موقت لطفا... یه ربع با مدارک ما ور رفت وبعد رو به علی کرد وگفت:اینطوری که معلومه,شما درستون را دررشته ی شیمی هسته ای تمام کردید وخانومتان دررشته ی پزشکی ناتمام... ببینید اینجا دیگه مملکت شماست وبرای خودش قانونهایی داره,برای مثال تمام افرادی دراین کشور زندگی میکنند وبالای ۱۸سال دارند باید سربازی بروند ,اقایون ۲سال وهشت ماه وخانومها دو سال وشما ازاین قانون مستثنی نیستید. وای این چی داشت میگفت,یعنی من وعلی………؟؟!! نا خوداگاه از دهنم پرید,سربازی؟؟ علی خیلی با طمانینه یه نگاه بهم کرد,یعنی اروم باش وروبه اقاهه گفت:اما یه جاهایی استثنا قایل میشن دیگه,مگه نه؟؟ اقاهه:اون که بله,مثلا اگر خانمتون بخوان درسشون را ادامه بدهند یاخودتون بخواین مدارج بالاتر راطی کنید ,بارعایت یک سری,شرط وشروط ازسربازی معاف میشید. نفس راحتی کشیدم که اقاهه ادامه داد:یه موضوع دیگه هم هست,اینجا تمام افرادش,کوچک وبزرگ فرق نمیکنه از همون ابتدایی باید زبان عربی وفارسی رامثل زبان مادری بلد باشند,شما که عربید,ایا فارسی هم بلدید؟ علی:نه متاسفانه,حالا چکارباید کنیم. اقاهه :خوب باید ازهمین فردا شروع کنید یک نامه براتون مینویسم ومعرفیتون میکنم به دانشگاه شیعه شناسی تل آویو وهمزمان با ادامه تحصیل دررشته ی تخصصیتون یا کارتون ,باید به این دانشگاه هم برید که هم زبان فارسی را یاد بگیرید هم از,اصول ودین شیعه سردربیارین,اینم جز قوانین اینجاست وبعد از داخل کشو,دوتا سیم کارت دراورد وگفت.اگر سیمکارت دیگه ای دارید ,کناربگذارید واز امروز ازاین دوتا سیمکارت استفاده کنید . درضمن باید جواب ازمایشاتتان بیاد تا بتونیم کارت دایم براتون صادرکنیم,هروقت این مراحل انجام شد وکارت دایم صادرشد ,باتماس به شماره همین سیمکارتها به شما اطلاع میدیم تا برای دریافت کارت اینجا تشریف بیارید. دیگه کاری نداشتیم ,هرچی میباید بدونیم را گفت,پس خداحافظی کردیم وامدیم بیرون. علی:حالا باید بریم دانشگاه تا مدارک تو یعنی هانیه ومن را با مدارک اینجا مطابقت بدهند تا ببینیم چی چی میگن وچطوری باید ادامه تحصیل بدهیم. همینجور که به خاطر شنیده هام گیج ومنگ بودم,باعلی به طرف دانشگاه رفتیم. ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهدای والا مقام " 17 شهریور" فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام میفرمایند: لا يَكُن أهلُكَ وذو وُدِّكَ أشقَى النّاسِ بِكَ . مبادا خانواده ات و دوستدارانت ، به واسطه تو ، بدبخت ترينْ مردمان باشند ! غرر الحكم : ج ۶ ص ۲۶۹ ح ۱۰۱۹۹ @Sedaye_Enghelab
اول پاییز بود و در کلاس دفتر خود را معلم باز کرد بعد با نام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد گفت بابا آب داد و بچه ها یک صدا گفتند بابا آب داد دخترک اما لبانش بسته ماند گریه کرد و صورتش را تاب داد او ندیده بود بابا را ولی عکس او را دیده در قابی سپید یادش آمد مادرش یک روز گفت دخترم بابای پاکت شد شهید مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک او را پاک کرد بچه ها خاموش ماندند و کلاس آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد دختری در گوشه ای آهسته باز گفت بابا آب داد و داد نان شد معلم گونه هایش خیس و گفت بچه ها بابای زهرا داد جان بعد روی تخته سبز کلاس عکس چندین لاله زیبا کشید گفت درس اول ما بچه ها درس ایثار و وفا ، درس شهید مشق شب را هر که با بابای خود باز بابا آب داد و نان نوشت دخترک اما میان دفترش ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت @Sedaye_Enghelab
نماز اول وقت روایت از پدر شهید تو راه مشهد بودیم با ماشین در حال حرکت که اذان سر دادند ، امید گفت: پدر بزنیم بغل نماز بخونیم؟ گفتم اینجا وسط بیابون؟ صبر کن تا برسیم به یه جایی که آب و دولابی باشه.. اونجا وایمسیم. چند دقیقه بعد از دور یه درخت و جوب آبی مشخص بود که یه دفعه امید با خوشحالی گفت: اینجا بایستیم انگار آب هم هست! گفتم صبر کن میریم جلو تر به روستا یا مسجدی برسیم بعد نماز میخونیم.. یه لحظه دیدم امید سرخ و سفید شد و گفت بابا چند دقیقه از فضیلت نماز اول وقت گذشته بعد شما هی میگید بریم جلو بریم جلو!... "شهیدامید اکبری" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_ونه خسته وکوفته برگشتیم هتل,قبل از برگشتن ،علی دوتا گوشی لمسی خرید,قیمتهاشون خیلی پایین بو
یکهفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یکهفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,اما الان کم کم برایم عادی شده ,اخه متوجه شدم که اسراییل,فقط وفقط بنا شده تا بااسلام ناب محمدی که همان اسلام شیعی هست ,مبارزه کند,بنا شده که در اخرالزمان حزبی باشد تا جلوی حزب الله بایستد وروز معلوم که درقران امده(روز معلوم اشاره به روزی دارد که شیطان توسط حجت زنده ی خدا ازبین میرود واین اشاره درقران امده است)را به عقب بیاندازد یعنی برای ابلیس وقت بخرد. حالا میدانم چرا برای یک بچه ی اسراییلی واجب است اصول شیعه رابداند,واجب است که زبان عربی وفارسی رایاد بگیرد چون در روایات تلمود برای بنی اسراییل این است که:شما توسط حزب خدا درزمین که زبانشان رانمیفهمید ,نابود میشوید واینها میخواهند زبان مارا بفهمند تاازنابودی بگریزند اما نمیدانند که از قانون الهی که همان نابودی ظالم است,نمی توان گریخت. من قرارشد ازفردا به دانشگاه طب بروم وهمزمان زبان فارسی رایاد بگیرم,به علی هم گفته اند که باید کارشناش خبره شیعه شناسی شود وانگار قراراست از وجودش بعدازاموزش استفاده ها کنند,نمیدانم کارمن سحت ترخواهد بود یاازعلی ,علی میگوید خودت رااماده کن چون چیزهایی میبینی که هرکدامش برای ازبین بردن روحیه ات کفایت میکند. اما من توکل کردم به خدایم ومیدانم به گفته ی قران,سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است. قرار داد خانه هم با گرفتن,کارت دایم ,نوشتیم والان درراه رفتن به منزلمان هستیم. برای اینکه درخانه جدید راحت باشیم,تورات هانیه را که حاوی میکروفن وردیاب بود در پنجره ی هتل ,مصلحتی جا گذاشتم ,تا بتوانم به راحتی باعلی,صحبت کنم ,اما علی میگوید خانه جدید را باید پاکسازی کند. یادم رفتم بگم,دیروز علی چندساعتی غیبش زد ,دلم به شور افتاد ووقتی که بالاخره پیدایش شد,متوجه شدم یک کتاب مشکوک همراهش بود که فقط شکلش کتاب بودو. این کتابه فقط جلدش یک کتاب زرق وبرق دار بود وقتی درش رابازمیکردیم ,چندتا دستگاه فوق پیشرفته برای ارتباط گیری وپاکسازی محل از ابزار جاسوسی واستراق سمع بود که علی کار کردشان را بلد بود وطبق قراری که درعراق با ابوصالح ونیروهایش گذاشته بودند,دیروز یک مبارز,فلسطینی با پوشش یهودی درمکانی که علی میدانست, به دستش رسانده بود البته ابوصالح سوغات برای من هم یادش نرفته بود وکتابچه ای دست نویس برام فرستاده بود که میبایست بخوانم وبعدازاینکه خوب حفظشان کردم,سربه نیستش کنم. به من خیلی سفارش شده بود که خودم رایهودی متعصبی نشان دهم که حاضرم برای بقای اسراییل هرکاری بکنم ویک سری فرمولها و...دراختیارم گذاشته بودند تا برای اینکه نظرشان راجلب کنم به انها ارایه دهم تا هم اعتمادشان را بدست بیاورم وهم اینکه به عنوان نخبه درکارهای سرریشان از من هم استفاده کنند وبه امیدخدا بتوانم اطلاعات خوبی از عملکرد این ابلیسان به جهان شیعه عرضه کنم. علی میگوید تومیتوانی ,چون دختر نوزده ساله ای که خودش رامادر عمادجازده وباعث فریب افعی داعشی وسعودی مثل ام فیصل شده,قادراست یک لشکریهودی خبیث را دور بزند. علی درخانه رابازکرد ومثل همیشه تاکمر خم شدوگفت:بفرمایید ماه بانو,نزول اجلال فرمایید برمنزل این مرد عاشق ودلخسته ودوراز وطن که همه ی آمالش رادرچشمان بانویش میجوید خنده ای زدم وداخل شدم,عجب حیاط,باصفایی,کنکاشم را از روی حیاط شروع کردم, یه درخت پرتقال داخل باغچه کوچکش بود,گوشه ی حیاط هم دسشویی وحمام قرارداشت,داخل حمام,سکویی به سبک قدیم طراحی شده بود که طرف نشسته استحمام کند. من:علی ,یعنی اینجا دوتاسرویس و حمام داره؟؟ علی:چرا میپرسی؟مگه تو دسشویی اختصاصی میخواهی بانو؟؟من قول میدم قبل ازاینکه بیام خونه,بیرون میرونا دسشویی برم, واینجا متعلق به شما باشد ومن تجاوزی به متعلقات بانوننمایم خخ من:عه بیمزه ,منظورم این بود ,چون یه سرویس وحمام بیرون داشت میگم حتما یکی هم داخل داره دیگه. علی:خوب نگو دیگه,مگه بهت نگفتم اینا تو رعایت چیزایی که باسلامتیشون درارتباطه ازماها, مسلمان ترن ,پس معماری خانه هایشان هم به سبک اسلامی ست,تواسلام سفارش شده,حمام ودسشویی که مرکز تمام کثیفیها وبیماریهاست ,خارج از ساختمان باید باشد. این خبیثها حمام ودسشویی داخل خانه را مدل روشنفکری جاانداختند وتوجوامع ما رواج دادند وخودشون سبک اسلامی کارمیکنند. داخل خانه شدیم,خونه مبله کرایه کرده بودیم,هال ,یه اتاق خواب,اشپزخانه هم یک طرف جدااز بقیه ی خانه که پنجره ای بزرگ روبه حیاط داشت مثل ما جهان سومیها هم اوپن نبود ودیگه لازم نبودبه خودم زحمت پرسیدن بدهم چون میفهمیدم احتمال صددرصد این مدل هم از معماری,اسلامیست واون چیزی که ما داریم دنباله روی کورکورانه از غرب هست. چمدانها راگذاشتیم داخل اتاق ,علی دستگاه ضدجاسوسیش را که اندازه یه قاشق غذاخوری بود ,دراورد وشروع به بررسی خونه کرد که. @Sedaye_Enghelab
بسم رب الشهدا و الصدیقین دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.  یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند. آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»  برگرفته از کتاب کرامات شهدا @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد یکهفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یکهفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,ام
همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند وخیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتراز یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم وذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد. علی:همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم. بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیزومرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیزشده بود. داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم. علی:میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب... من:علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟ علی:معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد:این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ من:اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم. علی :توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم. میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخارمیکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل واعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه,چون مطمینه از حمایت خدا.. ...... با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم. وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود,درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم. وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من, منم بی خیال نگاهی,انداختم.وصندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم. داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت:هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟ لبخندی زدم ودستش راگرفتم:منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم. درهمین لحظه استاد داخل شد....وای چرا این شکلیه؟ تصور من با تصویر اسحاق انور از زمین تا اسمان فرق میکرد. یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود.کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید. باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار میانداخت ,از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد... اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت:تازه واردی؟؟ندیدمت من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم:بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم. استاد سرش راتکان داد وگفت:امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟ من:راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم,همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم,جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم وجانم را فداش کنم . هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکرکردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ استاد:احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده ترین هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت:بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان. خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب,پیشرفتم که با حرف هانا فهمیدم نه.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام " پرویز صادقی " فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام میفرمایند: المُؤمِنُ إِلفٌ مَألوفٌ مُتَعَطِّفٌ. مؤمن ، خون گرم و الفت پذير و مهربان است . غرر الحكم : ج ۱ ص ۳۷۵ ح ۱۴۳۲ @Sedaye_Enghelab
اصلا‌میدونی‌ایشون‌کیه؟ پس‌بیا‌بشین‌برات‌تعریف‌کنم سنندج‌ به‌ دنیا‌ اومد تویِ‌یه‌ خانواده‌ سُنی. ١۵سالگی‌به‌اجباربه‌عقد‌یکی‌از هوادارایِ‌کوموله‌دراومد. زمستون١٣۶٠ توسط‌یه‌ گروه‌منافق‌ربوده‌شد. دستاشو‌بستن‌،موهاشو‌تراشیدن‌و توروستامیچرخوندنش‌به‌جرم‌ جاسوس‌خمینی"ره"... ١١ماه‌از‌ ربوده‌شدنش‌گذشت‌.فقط ١٧سال‌سن‌داشت. پیکرمجروح‌وکبودش‌رو اطراف‌روستا‌پیدامیکنن... خانوادش‌نمیتونن‌اونجادفنش‌کنن‌،منتقلش‌کردن تهران‌و بهشت‌زهرا‌ دفن شده.... نام‌این‌بانوی‌اسطوره‌ی‌مقاومت شهیده‌ناهید‌فاتحی‌کرجو.... اصلا‌تاحالا‌اسمشم‌نشنیده‌بودی‌نه؟ متاسفم‌ برای‌خودم که‌اندازه‌ی‌دختربودنم واسه‌امثال‌این‌بانوان‌شهیده کم‌گذاشتم.... وبجای‌اینکه‌دخترای‌مذهبی‌ومثلا‌شهدایی‌کشورم دنبال‌شناسوندن‌شهیده‌ها‌به‌مردم‌باشن... میرن‌خوشگل‌ترین‌و‌ خوشتیپ‌ترین‌ شهیدپسر رو، به‌عنوان‌رفیق‌شهید‌،انتخاب‌میکنن... بهت‌برخورد‌ رفیق‌؟ آره؟ اصلا‌گفتم‌که‌بربخوره... کم‌گذاشتیم.... خیلیم‌کم‌گذاشتیم... وخیلی‌هامثل‌ناهید،هنوز‌موندن‌ که‌کسی‌‌نمیشناستشون... "شهیده‌ناهید‌فاتحی‌کرجو" @Sedaye_Enghelab