با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نهم از کرونا تابهشت مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم,زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم
#بخش_دهم
ازکرونا تابهشت
زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود ,علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت,دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است.
به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم.
گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی راگرفتم,اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند.
اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارتها را دادیم دست,همرزمان ویابهتربگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت,متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم.
هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی رابرنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید:الو...جانم سلما...چی شده؟
من :علی تا کی مأموریتی؟
علی:صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه..
من:چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟
علی:خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟
من:نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟
علی:سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت..
من:نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته..
علی:سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام
باتحکم وخیلی محکم گفتم:علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم...وبا ناامیدی گفتم ,علی....جان حاج قاسم اجازه بده...
علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت:سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی سنگینه....باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقرشدی,ادرسش رابفرست,
هروقت برگشتین ,من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن ,هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه...
بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم:ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم.
گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر اژانسهای هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم...
باورم نمیشد...انگار کارها خودبه خودوسریع انجام شد,واقعا فکرمیکردم ما دعوت شده بودیم وکسی که مارا دعوت کرده بود همه چیز رابرای رفتنمان مهیا نموده بود.
داخل فرودگاه کرمان از هواپیما پیاده شدیم,من وحسن وحسین,زینب وزهرا,حسن وحسین لباسهای مدافعین حرم راپوشیده بودند وزینب وزهرا هم با چادرهای عربیشان خوشگل وخوردنی شده بودند.
یه حس خوب ووصف ناشدنی داشتم,چهره ی تک تک بچه هام نشان میداد اوناهم تواین حس سهیم هستند.
تاکسی به مقصد گلزار شهدا گرفتیم,میدونستم که ایرانیا عصرپنج شنبه به مزاراموات وشهداشون سرمیزنن ,اما امروز وسط هفته بود ,پس احتمالا گلزار شهدا خلوت هست...درطول راه چهره ی شهر راکه نگاه میکردم,همه جا نگاه سردار رامیدیدم,هرکوچه وخیابان وخانه ودکانی هرکدام نشانه ای از ارادت به سرداردلهایشان را بر درودیوار اویزان کرده بودند,انگار کرمان,این شهر پهلوان پرور تنها یک خانه است وان خانه هم خانه(سردار دلها,حاج قاسم)است.
بچه ها دیگه مثل همیشه سوال پیچم نمیکردند,حالا میدونستن مقصدمان کجاست ومشخص بود که هرکدام دردنیای بچگی خودشان,حرفهایی راکه دوست داشتند به عمویشان حاج قاسم بزنند,مرور میکردند.
وارد قبرستان شدیم,راننده انگار میدونست مقصد ما کجاست,احتمالا این روزها خیلی از مسافرینش درپی بوی یار به این محل مقدس کشیده شده بودند.
جلوی گلزار شهدا نگهداشت,از جمعیتی که میدیدم,تعجب کرده بودم...خدای من انگار اینجا امام زاده ای دفن است,از هرسن وسلیقه ای دربین جمعیت میدیدیم,زن ومردوکوچک وبزرگ ,هرتیپ وقیافه,چادری وباحجاب وحتی آزاد وبی حجاب,همه وهمه به عشق سردار اینجا جمع شده بودند.
وارد صف طویل,سیل عشاق سرداردلها شدیم.
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اگر جسد من ناپدید شد افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تأسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهراء سلام الله علیها خورده شود.
"شهیداحمدامینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_دهم ازکرونا تابهشت زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان در
#بخش_یازدهم
از کرونا تابهشت
هرچه که صف جلوتر میرفت,زانوهای من شل تر میشد.....تااینکه من وبچه هایم رسیدیم....به مقصداصلیمان رسیدیم,قبل ازاینکه من بر سرمزار سردار زانوبزنم,حسن وحسین خودشان را روی سنگ مزار انداختندوبا زبان عربی وعبارتهای کودکانه با سردار درد دل میکردند,یکی میگفت عمو,داداش عباس رابردند,یکی میگفت عمو چرا نموندی تا پیداش کنی,زهرا محجوبانه چادرش رابرسرکشیده بود وبالای مزار با هق هق گریه میکردوحرف میزد اما نمیدانستم چه میگوید,ناگاه یاد خوابم افتادم وعباس...
بچه ها رااز مزار بلند کردم وگفتم:سردار خوب میدونی دل از وطنم نمیکندم...فقط وفقط برای خاطر شما امدم,سردار ,پسرم عباس ازت کمک خواسته...ای علمدار دنیای من,جان علمدارکربلا,نشانی، خبری از عباسم به من بده...سردار پسرانم رانذر وجودت کردم,نذر راهت کردم,نذر مرام ومکتبت کردم,سردار من نه , این بچه ها را ناامید نکن....عباسم....همینجور که گریه وزاری میکردیم,دوتا خانم که از خدام مزار سرداربودند زیربازویمان را گرفتند ومن وبچه ها را روی نیمکتی کنار مزار نشاندند.
شربتی برایمان اوردند.
یک ارامشی تمام وجودم را گرفته بود ,بچه هاهم ارام شده بودند ,انگار اینجا مامن ارامش وسکینه است...
طوری برنامه ریزی کرده بودم که شب برگردم,چون به علی,قول دادم,سریع برگردم,بلیط برگشتمان,برای ساعت یک شب بود,الان هم نزدیک غروب,نمیدانستم کجا برویم که درهمین حین اقایی امد به طرفمان..
یک اقا باظاهری مذهبی وسربه زیرامد نزدیک من وبچه ها وگفت:ببخشیدشما ایرانی هستید؟
ومن با لهجه ی عربی اما زبان فارسی گفتم:خیر,مال ایران نیستیم.
اون اقا اشاره به درخروجی کرد وگفت:من از خدام مزار سردارهستم,ما کرمانیها میهمان نوازیم,بفرمایید جلوی درخروجی گلزار سوارماشین بشوید...
من:ممنون ,امشب ساعت یک, پرواز داریم,ماندنی نیستیم..
اقاهه:هنوز تا وقت پروازتان خیلی مانده,شما میهمان حاج قاسم هستید,بفرمایید....
نمیدانستم چی بگم اما دوست نداشتم باهاش بروم,اخه باید احتیاط میکردم...
اون اقاهه انگار فکر من راخوانده باشد گفت:منزل شخصی نمیبرمتان,همانطورکه گفتم ,میهمان سردار هستید,الان ایام شهادت حضرت زهراست ,حاج قاسم همیشه ,این ایام درکرمان ومنزلشان اقامت میکردواقامه عزا برای مادرشان فاطمه زهراس مینمود,منزلشان تبدیل به بیت الزهراشده وامشب هم مراسم عزاداری برای حضرت زهراست,همانطور که سرش پایین بود,اشک چشمانش راپاک کردوادامه داد:اما امسال سعادت حضورسردار رانداریم,امسال اولین سال است که بدون حضورش,فاطمیه برپا کردیم....
یازهرا.....یازهرا....چه دل نشین...خانه ی حاج قاسم....روضه ی زهرا...
بااون اقا به منزل سردار یاهمون بیت الزهرا رفتیم,واون اقا که خودش را اقای حسن پور معرفی کرد,شماره اش را داد,تا هروقت مراسم تمام شد وخواستیم بریم فرودگاه,بهش زنگ بزنم.
با بچه ها داخل بیت الزهرا شدیم،خدای من چه جمعیتی....اما چهره تک تک افراد را غمی بزرگ پوشانیده بود.
وقتی رسیدیم که نمازجماعت بود,نمازمان را همراه جمعیت خواندیم.
گوشه ی خانه ضریح سبز کوچکی بود که بررویش حک شده بود شهدای گمنام,دست بچه ها راگرفتم وکنار ضریح شهدا نشستیم,معنویت شدیدی برفضا حکم فرما بود,گویی اینجا گوشه ای از بهشت آسمانیست,گویی اینجا جای قدمهای ملکوتیان است...
هنوز روضه ومصیبت نخوانده بودند,اما هرکس گوشه ای نشسته بود واشک میریخت,انگار بعداز گذشتن چندهفته از عروج سردار,زخم نبودنش هنوز التیام نیافته بود,هنوز هیچ کس رفتنش راباور نداشت.
شماره ای راکه اقای حسن پور روی کاغذ به من داده بود را بیرون اوردم تا داخل گوشی ذخیره اش کنم..
صفحه گوشی که روشن شد ...اوه خدای من بیست تماس بی پاسخ...همه هم از علی...چندپیام...وای کلا فراموش کردم براش پیامک بزارم یازنگ بزنم.
شماره علی راگرفتم...
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
" حسین عباسی"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام حسین علیه السلام میفرمایند:
فی قَولُ اللّهِ : «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ»، قالَ : أمَرَهُ أن يُحَدِّثَ بِما أنعَمَ اللّهُ عَلَيهِ مِن دينِهِ .
...در تفسير آيه «و امّا از نعمت پروردگارت سخن بگو» . فرمود: «فرمان داده است تا نعمت هايى را كه خدا در امر دينش به او ارزانى داشته است، باز گويد» .
المحاسن : ج ۱ ص ۳۴۴ ح ۷۱۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اگر صراط مستقیم میجویی بیـاٰ
از این راه مستقیم تر وجود نداٰرد
وآن حُب حسین علیهالسلام است
"شهیدسیدمرتضیآوینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
علاقه شدیدی به امام حسین( علیه السلام) داشت و همیشه می گفت:
" دلم می خواد روز محشر مثل اربابم بی سر باشم".
در آخر وصیتش هم نوشته بود این شعر را روی قبرم حک کنید.
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است
تن بی سر عجب نیست، رود گر در خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است
وقتی بعد از دو سه هفته، در عملیات کربلای 5 پیکرش تفحص شد و برگشت، پیکرش همان طور که آرزو کرده بود، بی سر بود و این شعر زینت بخش سنگ قبر شد.
"شهیدمجیدلردان"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_یازدهم از کرونا تابهشت هرچه که صف جلوتر میرفت,زانوهای من شل تر میشد.....تااینکه من وبچه هایم
#بخش_دوازدهم
از کرونا تابهشت
اولین بوق را که خورد صدای وحشت زده علی توگوشی پیچید:الو....
من:سلام علی ببخ...
نگذاشت ادامه بدهم وبا تندی وتغییری بی سابقه به پروپایم پیچید,کجا بودی؟چرا خبری ندادی؟چرا پیامهام راجواب نمیدی؟چرا گوشیت راجواب نمیدی؟داشتم از غصه دق میکردم ,ای زن بی فکر چرا فکر من بیچاره رانکردی...
علی اصلا مهلتی به من نمیداد حرف بزنم,منم گذاشتم خوب عقده هاش راریخت و..
علی:حالاچرا جواب نمیدی؟الان کدام گوری هستی هاا؟؟
خیلی ارام بهش گفتم:علی اقا ازشما بعیده,حالمان خوبه,الان هم کرمان, درمنزل سردارسلیمانی میهمانیم،ساعت یک شب پرواز داریم....
تااین حرف را زدم ,انگار تمام بادعلی خوابید خیلی اروم وبابغض گفت:خوشابه سعادتتان,التماس دعا وقطع کرد...
چه حال وهوایی داشت...از پهلوی شکسته ی زهراس شروع شدوبه پیکر اربن اربای حاج قاسم عزیز رسید وانگار غریبی وغربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه واین مهر تاظهور حجت حق باقیست....
شیعه یعنی پیرو اهل ولا
شیعه یعنی جان،فدای مرتضی
شیعه یعنی خوردن خون جگر
شیعه یعنی اتش ومسمار در
شیعه یعنی ,تسلیت سیلی شود
شیعه یعنی صورتی نیلی شود
شیعه یعنی غنچه ای همسنگر مادرشود
شیعه یعنی,شش ماهه گلی پرپرشود
شیعه یعنی,کوثر ناز رسول
شیعه یعنی,صدیقه,زهرابتول
شیعه یعنی, حاج قاسم,سرداردلم
پاسبان این حرم ,یا ان حرم
شیعه یعنی از برای مظلومی باشی سپر
شیعه یعنی پاگذاری درمیدان پرخطر....
الانم هم که به اون سفرکوتاهم فکرمیکنم,باز مملواز مهروسرشاراز ارادت به محضرحاج قاسم میشوم.
قبل از اذان صبح به منزلمان رسیدیم.
هنوز صبح نزده علی با شور وشوقی وصف ناپذیر زنگ زد وگفت:سلماا رسیدین؟
من:اره عزیزم,سفر پر باری بود
علی:معلومه که پربار بوده,خدای من ,سردار معجزه میکنه,الان از عراق زنگ زدن,نت را وصل کن ,یه پیام مجازی داری,خودت گوش کن...
ازلحن علی فهمیدم که اتفاق خارق العاده ای افتاده,دیگه از بقیه ی حرفهای علی چیزی نفهمیدم فقط میخواستم زود قطع کند.
نت راوصل کردم,یک ویس خیلی کوتاه برام اومده بود...
قلبم درتلاطم بود ,نمیدانستم چی قراره بشنوم اما میدونستم هرچی که هست عنایت سردار هست.
دانلودشد:ان اوهن البیوت ,لبیت العنکبوت...خدای من صدای عباس بود,به خدا خودش بود پسرک شیرین زبان وباهوشم,درسته, داره به من میگه بردنش اسراییل ,چون همیشه من از اسراییل به نام عنکبوت یاد میکردم....
ناخوداگاه گوشی را غرق بوسه کردم...حالا میدونستم عباسم زنده است....میدونستم کجاست...پس امیدی هست که پیداش کنیم..
از,صدای شوق وگریه من بچه ها پریدند,به سمتشان دویدم ویکی یکی غرق بوسه شان کردم....بچه ها...عباس زنده است.....گوش کنید براتون پیام داده وصدای زیبای عباس را براشون گذاشتم.
بچه ها باهیاهوبه بالاوپایین میپریدندوزهرا گفت:میدونستم,عمو پیداش میکنه
حالم خیلی خوش بود,اما هرچه که میگذشت ,نگرانیم بیشتر میشد,وای من ,عباس پیش کیه؟اگه بکشنش...اگه مثل هزاران بچه دیگه بااعضای بدنش تجارت کنند چه....وای خداااا...
شب قراربود علی بیاد...حالم دم به دم خرابتر میشد ,گاهی قران میخوندم....خسته که میشدم سرخودم را باظرف ولباس وجارو گرم میکردم,اما نه....ارام نمیشدم....خدا....
وضوگرفتم دورکعت نماز هدیه به روح سردار خوندم وناله کردم...ضجه زدم....به حق ابوالفضل قسمش دادم که اتش درونم را خاموش کند ونام عباس ع...کارخودش راکرد و...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab