۴ آبان ۱۳۹۹
امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند:
إذا نَشِطَتِ القُلوبُ فأودِعُوها وإذا نَفَرَت فَوَدِّعوها؛
دل چون در نشاط است (معرفت) را به آن واسپاريد، و چون در گريز است آن را واگذاريد.
بحارالنوار ج ۷۸ ص ۳۷۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم میزدند همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات، یا شهید میشی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت.اگه نری باهات برخورد می کنم. به همه ی فرمانده ها هم میگی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام
"شهید حسن باقری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
۴ آبان ۱۳۹۹
اصـلا دنبـال شنـاختـه شـدن نبـود و زیـاد عکس نمیـگـرفـت،هـرکاری مـیکرد بـرای رضـای خـدا بـود بـه همـین خـاطـر عکس شهـادتـش اینـجور معـروف شـد.....
"شهیدامیـرحـاجامـینـی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
۴ آبان ۱۳۹۹
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_چهارده یوزارسیف روزها پشت سرهم میگذشت فردا اولین روز مدرسه است یعنی اولین روز از اخرین سال ت
#بخش_پانزده
یوزارسیف
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد....
هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟!
سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.
مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟
درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان...
مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم...
منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود.
ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین
یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان...
یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم....
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
کاش گناهان ماهم ...
مثل شهدا...
ترک نماز شب و...
دیر شدن نماز اول وقت بود...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
۴ آبان ۱۳۹۹
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پانزده یوزارسیف وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...
#بخش_شانزده
یوزارسیف
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم وپر پر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم:مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد,مامان از تواشپزخانه صدا زد:زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت...
یه اووفی کردم وگفتم:نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است وتپدلم گفتم ,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه ,همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی ,چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد,چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده....همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود ,یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام ورفت زیر کفشم وناگهان....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یا فَرْحَتةٌ يعقوبُ بيوسِفْ، مُرِّي بِنْا...»
ای شادمانی یعقوب ز بازگشت یوسف، سری هم به ما بزن ...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
4_5915580833283966403.mp3
7.58M
#آغاز_ولایت_امام_زمان (عج)
تا سحر بیدار و زار
می کشم از دل هوار
مهدی #رسولی
#سرود
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"شهید مهدی میرخانی"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۴ آبان ۱۳۹۹
۵ آبان ۱۳۹۹
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
طُوبى لِشِيعَةِ قائمِنا المُنتَظِرِينَ لِظُهورِهِ في غَيبَتِهِ، وَالمُطيعينَ لَهُ في ظُهورِهِ، اُولئكَ أولِياءُ اللّهِ الَّذينَ لا خَوفٌ عَلَيهِم وَلا هُم يَحزَنونَ.
خوشا به حال پيروان قائم ما كه در زمان غيبت او منتظر ظهورش هستند و در زمان ظهورش فرمانبردار اويند. آنان، دوستان خدايند كه نه بيمى بر آنان است و نه اندوهگين مى شوند.
كمال الدين : ۳۵۷ / ۵۴
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۵ آبان ۱۳۹۹
کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانهای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمیدانم!! فقط میدانم دیپلماسی حاجقاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد. روسها ناوشان را حرکت دادند به سمت سوریه!
نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد! جلو رفتم و دقیقتر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "جانم فدای رهبر" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی» چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرفهایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج قاسم سلیمانی! حاجی چه کرده بود با اینها خودشان هم درست نمیدانستند.. طرف مسیحی بود اما جانش درمیرفت برای حضرت آقا!
منبع : کتاب سلیمانی عزیز
"شهید سردار حاج قاسم سلیمانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۵ آبان ۱۳۹۹
۵ آبان ۱۳۹۹
یادمون باشه که هرچی برای خدا کوچیکی وافتادگی کنیم خدا درنظردیگران بزرگمون میکنه
"شهید حاج حسین خرازی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۵ آبان ۱۳۹۹
۵ آبان ۱۳۹۹
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شانزده یوزارسیف روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط
#بخش_هفده
یوزارسیف
ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم ,دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چش وچارم نره که یکباره احساس کردم روی جایی گرم ونرم فرود امدم ویه بوی خوش واشنا تو دماغم پیچید,ارام ارام چشام را باز کردم,خدای من ,من روی اون بنده خدایی که جلو نانوایی بود فرو افتاده بودم,اون بنده خدا هم مثل اینکه یه شونه تخم مرغ دستش بوده,افتاده بود رو میز ,جلو نانوایی ومیز نانوایی باعث نجات هردومون شده بود ,خیلی دستپاچه بودم,تااینکه اون بنده خدا برگشت طرفم وای وای باورم نمیشد,اون مرد,خود خود یوزارسیف بود,با صورت اومده بود روتخم مرغا وکل صورت وریش ولب ولوچه اش مملواز تخم مرغ وپوسته تخم مرغ بود...با دستپاچگی وازخجالت نمیدونستم چی,بگم یهو از دهنم پرید:س سلام ببخشید به خدا تقصیر من نبود ,تقصیر این چادره تازه خیاط بدستم رسونده بود ,فک کنم اندازه نردبان خونه شان برای من چادر چیده...از تصور نردبان واقا رضا خندم گرفت ,اما هول و ولای این صحنه هرخنده ای را از یادم برده بود...
واما یوزارسیف درحالیکه یه دستمال از,جیبش درمیاورد وصورتش را پاک میکرد گفت:اشکال نداره بانو...پیش میاد ,ان شاالله خیره...که در همین حین سمیه از پشت سرم رسید....وای نه...خدای من این دختر الان ابروم را میبره,سمیه تا چشمش به جمال تخم مرغی یوزارسیف افتاد,سلام تو دهنش خشکید وبا حالتی متعجبانه گفت:واه چی شده زری؟چرا چرا یوزار....با سقلمه ای که به پهلوش زدم,حرفش راخورد وروبه یوزارسیف گفت:ببخشید این دسته گل دوست ماست؟
یوزازسیف که دیگه باتوجه به اتفاق شب جمعه ای ما دوتا راکاملا شناخته بود وگمانم دستش امده بود چی به چیه بازم تکرار کرد:اشکال نداره همشیره...پیش میاد وبعدش روبه من کرد که حالا از خجالت سرخ شده بودم,گفت:چادرتون خاکی,شده....
احساس کردم چیز دیگه ای میخواست بگه اما نشد یا نتونست...
یکدفعه سمیه هم با پررویی برگشت وگفت:چادر که الان میتکونیمش درست میشه,اما شما فکر کنم زحمتتون بیشتره,چون کل صورت ولباستون نقاشی,شده...
یوزازسیف لبخندی زددرحالیکه نان سنگک خشخاشیش را برمیداشت گفت:خیره,ان شاالله خیره وحرکت کرد طرف خانه اش...
من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه,کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز اول مدرسه این اتفاق اونم با یوزارسیف؟!!واااای...
جلو درمدرسه به خود امدم ,متوجه شدم که سمیه در حال فک زدنه اما هیچ یک از,حرفهاش را من متوجه نشدم...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۵ آبان ۱۳۹۹
۵ آبان ۱۳۹۹
مادرش از بقالی سر کوچه براش بستنی خرید
اما پسر بچه بستنیش رو نخورد
و اونو توی آستیـنش قایم کرد!
وقتــی رسیدن خونه رو کرد به مـادرش و گفت
:《مامان بستنیم آب شد
اما دل بچه های تو کوچه آب نشد...!》
"شهیدغلامرضاپیچک"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۵ آبان ۱۳۹۹
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفده یوزارسیف ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم ,دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چ
#قسمت_هجده
یوزارسیف
اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلی ام با اون چادری که مامان به دلش اومده بودبرام بخره و یوزارسیف دعا خونده بود واعظم خانم دوخته بود وچه دسته گلی به اب داد این چادر دسته گل من...
تومدرسه حواسم به هیچی نبود,نه مثل سالهای پیش با سمیه سر یه صندلی جلو عقب بحثمان شد ونه اصلا فهمیدم که کی معلم جدید بود وکی قدیمی,همش ذهنم درگیر حادثه اول صبحی بود,سمیه هم که همش فک میزد ,صحبت میکرد,زنگ تفریح هم که جاش پیش مرضیه خانم دختر حاج محمد بود ,بعضی وقتا که میدیدمش چه گرم گرفته,خندم میگرفت,اخه چه پشتکاری داره این دختر فضول...اما نمیدانستم که دل اونم مثل دل من یه جا گیر کرده....
بالاخره به خونه رسیدم,کلید در حیاط را انداختم وسروصدای پژمان ,پسر بهرام داداش بزرگم که کل خونه را برداشته بود ,نوید این را میداد امروز میهمان داریم.
ومن برخلاف اینکه عاشق پژمان بودم وهمیشه مشتاق شیطنتهاش,اما امروز یه جورایی حال وحوصله ی هیچ کس را نداشتم,دوست داشتم خودم باشم وخودم ....
پا که داخل هال گذاشتم ,پژمان مثل اجل معلق جلوم ظاهر,شد وخودش را انداخت توبغلم,درحینی که پژمان را تواغوشم فشار میدادم وبوسش میکردم رو به مامان وشیما عروس بزرگه ,سلام کردم,وناگهان دوباره چادره اومد زیر پام ومن درحال سرنگون شدن بودم که شیما پرید وسط ومانع افتادنم شد.
با بد خلقی برگشتم طرف مامان وگفتم:اه مامان,نیگا اعظم خانمت چی برام دوخته,انگار هم قد اقا رضا برا من چادر بریده این دومین باره که میخواستم بخورم زمین...
تااین حرف از دهنم دراومد مامان خنده ای زد وگفت :هم قد اقا رضا؟؟وادامه داد:حالا که نخوردی زمین,عصر میریم درستش میکنیم....
اووفی کردم وارد اتاقم شدم ودرحین وارد شدن گفتم:مامان من خستم اگه خواب افتادم برا نهار بیدارم نکنید, چون میدونستم,پژمان وشیما پرچمدار ورود بهرام هستند ویقینا بهرام برا نهار میاد ومن همیشه به خاطر اخلاقای خاص بهرام از هم صحبتی,باهاش فراری بودم,اخه بهرام غرق مادیات بود ,کنارش که مینشستیم یک سر میگفت فلانی اینجور داره فلانی نداره ,این ماشین را امروز اینجور معامله کردم فردا میخوام این کار کنم یعنی اصولا ادمها را با مادیات سنج میزد,بی شک اگه به من نگاه میکرد پیش خودش میگفت:این خواهر ما هم درسته که جمال وکمال داره اما چون دستش توکاروباری نیست هیچ نمی ارزه,همونطور که بارها وبارها پولش را به رخ داداش بهمن بیچاره که معلم بود,میکشید...
خلاصه چادره را در اوردم یه دستی بهش کشیدم تاش زدم وباخود میگفتم,اعظم خانمم دستش خوب بود هااا, لباسهام را دراوردم وبا لبخندی برلب خودم را پرت کردم رو تخت وغرق تفکر شدم....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۵ آبان ۱۳۹۹
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"سید احسان میرسیار"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۵ آبان ۱۳۹۹
۶ آبان ۱۳۹۹
امام باقر علیه السلام میفرمایند :
يا مَعشَرَ شيعَتِنَا ، اِسمَعوا وافهَموا وَصايانا وعَهدَنا إلى أولِيائِنَا : اصدُقوا في قَولِكُم ، وبَرّوا في أيمانِكُم لِأَولِيائِكُم وأعدائِكُم ، وتَواسَوا بِأَموالِكُم .
اى گروه شيعيان ما! سفارش ها و توصيه هاى ما به دوستدارانمان را بشنويد و بفهميد كه : راست گفتار باشيد ، و به پيمان هايتان با دوست و دشمنتان وفادار بمانيد ، و با اموالتان يكديگر را يارى كنيد .
. دعائم الإسلام: ج ۱ ص ۶۴
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۶ آبان ۱۳۹۹
شیطان حکومت خویش را بر ضعف ها و ترس ها و عادات مابنا کرده است؛
و اگر تو نترسی و ازعادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را باکمال خلیفه الهی جبران کنی دیگر شیاطین را برتو تسلطی نیست...
"شهید سید مرتضی آوینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۶ آبان ۱۳۹۹
خداوندا؛
روزی شهادتميخواهمکه
ازهمہچيزخبری هست...
الّاشهادت
"شهیدسردارحاج احمدکاظمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۶ آبان ۱۳۹۹
۶ آبان ۱۳۹۹
با شهدا گم نمی شویم
#قسمت_هجده یوزارسیف اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلی ام با اون چادری که مامان به دلش او
#بخش_نوزده
یوزارسیف
چند هفته از بازگشایی مدارس میگذشت,من بعداز اون خیطی که روز,اول مهر کاشته بودم ,سعی میکردم اهسته برم واهسته بیام,طوری از جلو خانه حاج محمد رد میشدم که انگار میترسیدم تیر بخورم,بااینکه تمام حواسم پی اون طبقه بالا بود اما بعداز اون حادثه واقعا روم نمیشد با حاجی,سبحانی روبه رو بشم,سمیه روز,به روز با مرضیه گرمتر میگرفت وحیف که رشته ی ما تجربی بود واز مرضیه ادبیات ,اخه کم مانده بود خودش را به جای مربی فیزیک قالب کنه وهرروز,راهی خانه حاج محمد بشه,اما الان میدونستم که سمیه نه برای کسب اطلاعات راجب یوزارسیف طرح دوستی ریخته بلکه دل خودش توخونه حاج محمد گیر افتاده .
امشب سرشام بابا چیزی گفت که شاخکام تیز شد...
بابا درحالیکه لیوان اب را میریخت وجرعه جرعه مینوشید رو به مامان کرد وگفت:اقا سید که سرمیدان همین خیابان خرازی داشت که یادته چندهفته پیش به خاطر سیم کشی پوسیده برقای مغازه اش کل مغازه اتیش گرفت ورفت روهوا...
مامان لقمه غذاش را فرو داد وگفت:اره بیچاره چند تابچه ی,قدونیم قد هم داره معلوم چه جوری روزگارش رامیگذرونه...
بابا اهی کشید وگفت:اره والا اما دیروز باورت میشه همین حاجی سبحانی مسجد خودمون,درسته جوانه اما همتش به صدتا حاجی حاج اقاهای ریش سفید میارزه...باورت میشه لباس عمله جات را کرده بود تنش وکل مغازه را ازنوسفید کرده ویک تنه کل برق کشی مغازه را انجام داده...خداخیرش بده,امشب هم بعداز نماز یه گلریزان گرفت از همه ی محله پول جمع کرد تا یه سری وسیله بخرن برای تومغازه...
مامان که به قول بابا اشکش دم مشکش بود,درحالیکه اشک چشاش را پاک میکرد گفت:خدا ببخشه به زن وبچه اش چه جوانایی پیدا میشه هاا
بابا اهی کشید وگفت:کدوم زن وبچه؟؟بیچاره هنوز مجرده..نمیدونم مادر وباباوخانوادش کین,اما هرکی هستن ,صد رحمت به شیرپاک ونان طاهری که خورده,واقعا اقاست واقعا....
وقتی بابا از یوزارسیف تعریف میکرد ومامان به حال خانواده اش غبطه میخورد من غرق شادی وغرور میشدم حالا چرا؟! نمیدونم....
ولی خیلی نگذشت که علت,این حس را فهمیدم...
بعداز,شام سرشار از حسهای,خوب بودم وبا ارامش رفتم خوابیدم اما نمیدانستم این شاید اخرین شب ارامشم دراین خانه باشد...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۶ آبان ۱۳۹۹