eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
45 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ برخی نمیتوانستند تصور کنند که یک طلبه كه قرار است لباس روحانی بپوشد، چرا كارلوله‌كشی انجام ميدهد!؟ برخی فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر گفتن و دعاكردن... برای همين به او ايراد ميگرفتند!!! حتی برخي ها به اينكه با دوچرخه به حوزه می آيد ايراد ميگرفتند!!! اما آنها كه با روحيات محمدهادی آشنا بودند ميفهميدند كه او اسلام واقعی را شناخته... محمدهادی اعتقاد داشت که لباس روحانیت یعنی لباس خدمت به اسلام و مسلمین به هر نحو ممکن... "شهيد محمدهادی ذوالفقاری" @Sedaye_Enghelab
در همه کارها خدا را مد نظر داشته باشید که خداوند بر همه کارها نظاره می کند. برای ساختن جامعه باید اول از خود شروع کرد تا بتوان جامعه را خوب ساخت در کارها و گفتارتان رعایت اخلاق اسلامی را بکنید "شهید محمد رضا علیجانی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پنجاه_شش یوزارسیف خسته وکوفته از مدرسه برگشتم ,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفا
یوزارسیف همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد وببرشان,گوشهام را تیز کردم ,صحبتهاشون پیرامون بازار و دزدی واتش سوزی راسته ی زرگری دور میزددر اخر هم حاج محمد از,عاقبت کار بهرام پرسید,انگار کل محله از وضعیت ما باخبر بودند ومن فکر میکردم کسی سراز کار ما درنیاورده...حاج محمد از همه چیز,حرف زد به جز یوزارسیف ,انگار صحبت درباره ی حاجی سبحانی منطقه ی ممنوعه بود که هیچ کدام ورود پیدا نمیکردند... بیست دقیقه ای نشست وسپس بااجازه ای گفت واز جای برخواست,من متحیر از این زود رفتن حاج محمد ,زیر چشمی میپایدمش که متوجه اشاره نامحسوس او به پدرم شدم,انگار میخواست چیزی بگه که ما نباید میفهمیدیم....پدرم ارام از جای برخواست وبه حکم بدرقه حاج محمد را همراهی کرد... وارد حیاط شدند,نگاه به مامان انداختم که مشغول جم وجور کردن میز ووسایل پذیرایی بود,اهسته خودم را به پشت پنجره که مشرف,به حیاط بود رساندم,بابا وحاج محمد سخت مشغول حرف زدن بودند وانگار حاج محمد میخواست چیزی,را به سختی,به بابا بقبولاند وبابا از پذیرش سر باز میزد ,حرف زدنشان به درازا کشید که حتی مامان هم متوجه دور کردن بابا شد ومن اشاره کردم که دارن صحبت میکنند,در اخر بابا سرش را پایین انداخت وانگار مجبور به پذیرش شده بود وحاج محمد دست کرد جیبش پاکتی نامه دراورد ارام داخل جیب کاپشن بابا که روی دوشش انداخته بود,چپاند وبلافاصله خدا حافظی کرد.... حس کنجکاوی ام قلقلکم میداد تا سراز کار حاج محمد وان نامه در بیاورم,بابا وارد هال شد وهمزمان من وارد اتاقم شدم. باید یه جوریی میفهمیدم چی به چیه...بااخلاقی که از,بابا سعید سراغ داشتم محال بود بگه که حرفشان سر,چی,بود و... پس خودم باید دست,به کار میشدم,هرچند که میدونستم کار درستی نیست,اما فکر میکردم یه چیزی هست که به منم مربوط میشه پس.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
رفیق‌بازی‌در‌جبهه خـوشا‌ به حال‌ رفیقانی ‌که رسم ‌‌رفـاقت ‌را‌ به ‌جا‌ آوردند @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پنجاه_هفت یوزارسیف همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد وببرشان,گوشهام را
یوزارسیف درسهای فردا را اماده کردم وسکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این میداد که پدرومادرم به اتاقشان رفتند وشاید خواب,باشند,خیلی اهسته در اتاق را باز کردم وپاورچین پاورچین به سمت چوب لباسی جلوی در رفتم ,چون میدانستم بابا کاپشنش را جلو در هال اویزان میکند,نوری که از بیرون پنجره ی هال,به داخل,خانه میتابید راه را برام روشن کرده بود ونشان میداد که من اشتباه نکردم,ارام کنار جالباسی ایستادم وحال دزدی را داشتم که برای اولین بار دست توجیب کس دیگه ای میکند,پاکت نامه را لمس کردم,یه چیز سخت واهنی داخلش بود,پاکت را بیرون اوردم وصدای جلینگ ریزی,بلند شد که باعث شد من هول بشم,سریع در نیمه باز پاکت را وا کردم داخلش یه دسته کلید بود ویه کاغذ که انگار ادرس جایی بود... خیلی تعجب کردم,یعنی چه؟؟اینا چین وچه ربطی به بابا دارند..... ذهنم پراز سوالات جورواجور شده بود وبرگشتم اتاقم... امروز هم تومدرسه هیچی از درس وکتاب نفهمیدم چون تمام ذهنم درگیر,اتفاقات ناگواری,بود که پشت سر هم برای خانواده ام میافتاد. سر میز نهار بودیم که بابا ارام وشمرده گفت:نهارتون را که خوردین ,با هم راه میافتیم یه خونه هست باید ببینیم ,اگر پسندیدید ,دیگه تا اخر,هفته اینجا را باید تخلیه کنیم... مامان همونطور که قاشق را به طرف دهانش میبرد گفت:عه اقا سعید,شما که از,صبح بیرون نرفتید ,این خونه از کجا پیداش شد؟؟ بابا درحالیکه با غذاش بازی میکرد گفت:یکی از دوستان پیدا کردن ,خبرش رابه من دادند . ومن اونموقع بود که راز پاکت نامه واون دسته کلیدادرس داخلش را فهمیدم,پس هرچی که هست زیر سر حاج محمد است...احتمالا یه خونه که مناسب ما باشه وکرایه اش هم طوری هست که بابای مالباخته ی من بتونه بدهد برامون جور کرده.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید مدافع حرم والا مقام " علیرضا جیلان" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام باقر علیه السلام میفرمایند: شَرُّ الآباءِ مَن دَعاهُ البِرُّ إلَى الإِفراطِ ، وشَرُّ الأَبناءِ مَن دَعاهُ التَّقصيرُ إلَى العُقوقِ . بدترينِ پدران ، آن پدرى است كه محبّت ، او را به زياده روى بكشاند ، و بدترينِ فرزندان ، آن فرزندى است كه كوتاهى كردن [ در برابر پدر ] ، او را به نافرمانى بكشاند . تاريخ اليعقوبي : ج ۲ ص ۳۲۰ @Sedaye_Enghelab
ما ایمانمان را، اخلاصمان را، عملمان را درست می‌کنیم و با اسلام منطبق می‌کنیم، اگراین را داشته باشیم یاری خدا، تضمین شده است. "شهیدبهشتی" @Sedaye_Enghelab
کارش نداشته باشید بُلندش نکنید بگذارید راحت باشد تنهایش بگذارید میخواهد بلند گریه کند مبهوت نگاهش نکنید چه اشکالی دارد ؟ مادر است دیگر گاهی دلش خیلی برای فرزندش تنگ میشود اینجا معنایِ خیلی ، با جاهای دیگر فرق دارد این خیلی ، در لغت نامه دهخدا ثبت نشده این خیلی را فقط حضرت زینب س میتواند معنایش کند .. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پنجاه_هشت یوزارسیف درسهای فردا را اماده کردم وسکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این م
یوزارسیف با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا محله پایین تر بود اما خونه بزرگ ودلبازی بود یه خونه حیاط دار که قدیمی ساز بود منتها داخلش را بازسازی کرده بودند ودوواحد سبک هم بالاش بود که کل خونه خالی بود وبالاش یه دوخوابه بود ویه واحد هم یک خوابه اما مشخص بود نوسازه ,بابا گفت :پایین را خودمون میشینیم وواحد دوخوابه بالا مال بهرام ویک خوابه هم مال خود صابخونه هست,که فعلا خالیه... مامان با تعجب همه جا را بررسی کرد وگفت:اقا سعید کرایه اش چقدره؟بااین بیکاری بهرام ووضع مبهم کار خودت,مطمینی میتونیم از پس اجاره اش بربیایم؟؟ بابا اهی کوتاه کشید وگفت:شما نگران اون نباش خانم جان...به فکر تروتمیز کردن واسباب کشی باشید... من ومامان خونه را پسندیدیم یعنی یه چیزی تومایه های خونه خودمون بود فقط,یه کم کوچکترالبته خونه ما یک طبقه بود واینجا دوطبقه,ولی خوبیش اینه که بهرام هم از,سر درگمی درمیومد وکنار خودمون ساکن میشد. پیش خودم صدبار به اموات حاج محمد رحمت فرستادم,عجب ادم باخدا وباایمانی بود ,تواین دوره که همه کلاه خودشون را چسپیدن,بودن همچی انسانهایی نعمتی بزرگ بود,خدارا شکر که بودن,هرچند که بابا اصلاابدا از صاحب این خونه وکمک حاج محمد چیزی نگفت اما من انچه را که میبایست بفهمم,فهمیدم..... بابا زنگ زد بهرام وچون ماشین نداشتن ,قرار شد بابا بره دنبالشان تا بیان وخونه را ببینن,بهرام که خودش به مادیات اهمیت میداد,به بابا میگفت تواین شرایط از پس اجاره این خونه برنمیاد اما وقتی بابا بهش گفت که لازم نیست اون اجاره بده,خیلی متعجب شده بود...اما بهرام هم نفهمید که به لطف حاج محمد صاحب,خونه شده... خونه ای که حسی خوب در من بوجود میاورد ومن خبرنداشتم که قرار است چه چیزها دراین خانه تجربه کنم... ادامه دارد @Sedaye_Enghelab