با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد_یک از کرونا تابهشت طارق با لبخندی گفت:نترس سلما,علی تازه از گور برخواسته به این راحتیا
#بخش_هفتاد_دو
از کرونا تابهشت
امام به همه دستور جهاد ومقابله دادند,نیروهای امام دریک چشم بهم زدن ,افراد مهاجم را دوره کردند ,اوضاع را به دست گرفتند واین بین زخمیهایی مثل من را از مهلکه بیرون اوردند .
با استیصال ودرحالیکه اشک میریختم گفتم:طارق,جان به لبم کردی,حضرت ,حضرت به سلامت است؟
طارق دوباره لبخندی زد که کل صورتش را پوشانید گفت:حضرت که خود شجاعترین مردم است وبا وجود قهرمانانی مثل عیسی روح الله ,مالک اشتر,سلمان فارسی...اصلا همین حاج قاسم خودمان که هیچ گزندی نخواهند دید...
ناراحت نباشید ,این تهاجم درنطفه خفه شد ,البته من را برای مداوا به بیمارستان بردند اما تا جایی که خبر دارم سردسته های انها اکثرا کشته شدند.خیلی از افرادشان هم تسلیم شدند واظهار پشیمانی کردند..نترسید همه چی امن وامان است..
بااین حرف طارق نفسی را که درسینه حبس کرده بودم به بیرون دادم ونفسی راحت کشیدم,به سجده شکر افتادم که خدا مردان زندگی ومرد بزرگ این دنیا را پدر مهربان تمام کاینات را درپناه خود حفظ کرده...
به راستی که وعده ی خدا حق است و حزب الله فهم غالبون...
اما هنوز به غیر از حزب خدا...حزب دیگری درگوشه ای هرچند کوچک از این دنیا جولان میدهد,حزبی که خود را فدایی فرمانده شان میدانند,حزبی که از تاریخ درس نگرفت وسخنان جان بخش حضرت برانها اثر نکرد وروز وشب سجده میکنند برخبیثی که درابتدای خلقت از سجده کردن بر پدرشان,ادم ابوالبشر,دوری کرد وحرف خدا را نشنید وشد رانده شده ی درگاه ربوبیت...
اری اکنون در دنیا فقط وفقط دونوع حزب است
حزب الله.....ودرمقابلش حزب شیطان..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد_یک یوزارسیف تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که ا
#بخش_هفتاد_دو
یوزارسیف
با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدمان شدیم واز مادرو بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند ,خواست چند دقیقه مارا تنها بگذراند,تعجب کردم اخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت ,اخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بودوحرف گوش کن...اما الان درسته بی احترامی نکرد اما نگذاشت بقیه مطابق رسم ورسوم همراه عروس وداماد وارد خانه بشوند...
خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال ,مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ...با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت:زری بانو,همسفر یوسف یا به قول خودت,یوزازسیف,بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح وروان یوزازسیفت را بهم بریزی, گریه کن.....
عزیزم من طاقت دیدن اشک تورا ندارم ,تمام حرفهای داداشت را شنیدم...نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است ,یکی بلند نظر ویکی کوتاه بین است ,اما ما برای ارامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبکسرانه شان توجه کنیم...بی خیال باش,شتر دیدی ندیدی...اینجور هم خودمان راحتیم وهم طرف مقابل ضایع میشود وبااین حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت وصدای باز شدن در کمد امد...
یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد امد به طرفم وپاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم وگفت:زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی وسپس در پاکت را بازکرد وادامه داد:ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد واین هم شش دانگ خانه ای که مهریه ی زری بانویم بود....
سند را گرفتم ,نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد,سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی.....
عجب بزرگ است روح بزرگ مردان وچه خردند سخنان ادمیان دنیا طلب....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab