eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شانزدهم خدای من این دوداعشی خبیث سر غنایم جنگی یا بهتر بگویم اموال غارتی دعوایشان شده بود, بال
ابواسحاق به سمت ماامد عماد ولیلا ازترسشان به دوطرف من چسپیده بودند,قلبم شکست اخر درعین بی پناهی ,تکیه گاه دیگری شده بودم. باخود فکرکردم اگر خواهروبرادرم دلشان به من خوش است پس بگذاراین دلخوشی کوچک راازانها نگیرم ,میباید هرگز خودرانشکنم وخودرا ضعیف نشان ندهم تا این کورسونور امید دردل این بیچاره ها خاموش نشود. اهسته گفتم:عماد,لیلا,اصلا نترسید....همراه من بیایید... حرفی رابه بچه ها میزدم که خودم خیلی اعتقادی نداشتم اخه تمام وجودم مملوازترس واضطراب بود اما توکل کردم برخدایم ,همانکه بنده نوازاست ومن هم تازه بااین خدای مهربان ودین زیبایش,کاملترین دین دنیایش, اشنا شده ام.... باهم از درخانه بیرون رفتیم,اولین چیزی که توجهم راجلب کرد ,لبخند تمسخرامیز ابوعمر بود ونگاه پیروزمندانه ی خاله هاجر,خدای من اینها چه حقیرند که راضی وخشنودند از حقارت همسایگانی که تاچندی قبل عمووخاله ,صدایشان میکردند... کوچه ومحله ,مملواز دختران وزنان وکودکان ایزدی بود که به اسارت داعشیها درامده بودند,اهسته به عماد ولیلا گفتم:اصلا نترسید,ببینید ما تنها نیستیم ,توکل کنیدبه خدا...عماد که باز اشکهایش جاری شده بود وبی صدا گریه میکرد خودش رامحکم تر به من چسپانید وبا پاهای کوچکش,قدمهای بزرگی برمیداشت تا مبادا از خواهرانش جدا شود...برادرکم انگار عمق خباثت این شیاطین داعشی راخوانده بود وضمیر ناخوداگاهش از خطری دیگر اگاهاش میکرد ,که حتی نمیخواست قدمی از من دور شود. ازمحله ی ایزدیها خارجمان کردند وهمه رابه صف نمودند تا ماشینهایشان برای تحویل برده هایشان برسد... بالاخره امدند دوتا ماشین ,یه تیوتای مسافری بایک بنز باری از راه رسید... ازجلوی صف همهمه ی زنانی رامیشنیدم که گریه وآه وناله والتماسشان باهم قاطی شده بود. لیلا:سلما چه خبره چکارمیکنن؟؟ نمیدانم عزیزم ,صبرکن ببینیم این خبیثان باز چه نقشه ای درسردارند. خدای من, پسربچه هایی را که ازسه سال بالاترداشتند ازخانواده شان جدا وسوار تویوتا میکردند,یعنی چه هدفی ازاینهمه خباثت دارند؟؟ محکم عماد راچسپیدم وسعی کردم زیر چادرم پنهانش کنم,اخه این طفل معصوم کشش,اینهمه زجر راندارد,اول که کشتن پدرومادرش درجلوی چشمانش وحالا جدایی.... عمادهم که انگار احساس خطر میکرد,هیچ صدایی ازخود درنمیاورد وتاجای ممکن خودرا درپناه چادر خواهرک بیچاره اش پنهان نموده بود. داعشی حرامی به سمتم امد انگار برامدگی جسم نحیف عماد را دیده بود ,با قنداق تفنگش برسر ورویم میزد وناسزا میگفت ودریک آن دستان لرزان برادرم از دستان بسته ام ول شد... عمادرا سمت خودکشید ,لیلا بااشک وناله التماسش میکرد که عمادرانبرد.. اما ان حرامی تفنگ رابالا برد که برفرق لیلا فرود اورد,خودم رامیان داعشی ولیلا انداختم,تفنگ به پیشانی ام خورد وگرمی خون را روی صورتم احساس کردم اما ازپا ننشستم ودست عماد را گرفتم وفریاد زدم:پسرم است ,عزیزم است,تورا به خدایی که میپرستید رحم کنید اورا ازمن جدا نکنید... التماسهای من انگاراین حیوانات خون آشام را جری تر کرده بود دوباره به سمتم هجوم اورد ومشت ولگد حواله ام کرد....کاش میزد اما عماد رانمیبرد. عماد ازچهار گوشه ی چشمش اشک میریخت,انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست.... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شانزدهم از کرونا تا بهشت روزها درپی هم میگذشت وتماسهای علی هم قطع شده بود,بچه ها بد قلقی میک
از کرونا تابهشت چند ساعت گذشت واحساس کردم صورت زینب گل انداخته,اومدم دمای بدنش رابگیرم,خیلی داغ بود,بچه,چهل درجه تب داشت. فوری اتاق زینب راجداکردم,زینب که حالا بی حال گوشه ای افتاده بود را بردم روی تختش خواباندم,کل خانه را بادود اسپند واسپری گلاب ضدعفونی کردم. به بچه ها سپردم هیچ کس به اتاق زینب داخل نشه,زینب را پاشویه کردم.چادرم راسرم انداختم وفوری,به سمت طب الصادق حرکت کردم. خدایا بچه ام را از تومیخوام...کمکم کن,حالا دیگه مطمین بودم زینب کرونا گرفته,بااین دست شکسته وبدن ضعیف...خدایا به دادم برس. پزشک گیاهی طب الصادق دارویی داد که از سیروسداب وگردو وانجیر تشکیل شده بود,داد وگفت هرشش ساعت یکبار بهش بدم,داروی امام کاظم هم داد تا هرشب بهش بدم وتوصیه کرد از داروهای زینب به بقیه ی بچه ها هم بدم وخودم هم بخورم,ودراخر گفت خانه رامدام بااسپند وگلاب ضدعفونی کنم واگر تنگی نفس عارض شد بخورجوش شیرین بگیریم وبرای تبش هم توصیه کرد با آب ونمک دریا ویا آب وسرکه خانگی ,بچه را پاشویه دهم.... بدوو وباقدم هایی بلند خودم رابه خانه رساندم... زینب همچنان درتب بالا میسوخت,شب تا صبح کنارتختش مدام پاشویه اش کردم,تبش میافتاد وبعداز یک ساعت دوباره روز از نو وروزی از نو... تمام کارم شده بود پرستاری از زینب وتمام امور خانه را وکارهای حسن وحسین راسپرده بودم دست زهرا....زهرا این دختر زیبایم مثل مادری دلسوز به بچه ها میرسید ,حتی بااین سن کمش ,پخت وپز هم میکرد...خدایا شکرت که هست,خدایا شکرت که زهرا را دارم. یک شبانه روز دیگه تبش ادامه داشت وبعدش قطع شد,اما بدن درد وبی قراری عارض وجودش شد,زینب از درد ناخوداگاه گریه میکرد واز بی قراری با پاهای نحیف وبدن ضعیفش دور تا دور اتاق میچرخید ومن هم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زجرکشیدن دخترم راببینم واشک بریزم...خدا لعنت کند شیطانهای انسان نما را که از زجرکشیدن مردم ومردن ملت لذت میبرند,خدا ریشه کنشان کند... من از زینب مستأصل تربودم,دم نوش گیاهی وارامبخش را که خواب اوربودند,به خوردش میدادم تا لااقل خواب برود وکمتر زجر بکشد. تااینکه نزدیک غروب ,ارام گرفت وراحت خوابید. خوشحال بودم,فکر میکردم تمام شد, زینب خوب شد..اما.... ادامه دارد .. @Sedaye_Enghelab