ده قانون شهیدسیدمجتبی علمدار
#قانون_هشتم
دوتابرادربودندکه بظاهرهيأتي نبودند- وبه قول بعضي هاآن تيپي.اين دوشيفته ي سيد شده بودندوبه خاطردوستي باسيد واره هيأت شدند.يک روزمادراينها شک مي کند که چراشبهاديربه خانه ميآيند؟!.سک شب دنبال آنهاراه مي آفتدمي بيندپسرايش رفتند داخل يک زيرزمین،اين خانم هم پشت درمي هشيندوگوش مي دهد؛متوجه مي شود از زير زمين،صداي مداحي ميآيد.بعد از تمام مراسم،مادرمتوجه مي شود فرزندانش مشغول نمازشده اند.باديدن اين صحنه،مادر هم تحت تأثير قرارمي گيردواوهم به اين راه کشيدمي شود خودسيدبعدهاتعريف کردکه اين دوتا برادر يک شب آمدند،گفتند:سيد!مادرما مي خواهدشماراببيند.رفتم ديدم خانمي است چادري؛گفت:آقاسيد! شمامن راکه نماز نمي خواندم،نمازخوان کردي!چادربه سرنمي کردم،چادري کرديد!ما هرچه داريم!ازشماداريم.اين خانم بعدهاتعريف کردکه سيدبه من گفت:من هرچه دارم از اين فرزندان شمادارم!اينها معلم اخلاق من هستند!
بعداز شهادت سيدبنده خدايي به من مي گفت:مطلبي رامي خواهم به شمابگويم؛ يک روزغروب،داشتم باموتورازخيابان رد مي شدم؛ سيدرادرپياده روديدم؛ باران هم مي باريد؛گفتم: بروم سيدرا هم سوارکنم؛ بعدباخودم گفتم من با اين شلوارلي واين وضعيت ريش وسيبيل. دوباره گفتم:هرچه باداباد!ايستادمو گفتم: سيد!ياعلي!ميتوانم برسانمت! سيدگفت:خوشحال ميشوم!
دربين باخودم گفتم:خدايا!وضعيت ظاهري من باسيدشباهتي به هم ندارند.به همين گفتم:سيد! ببخشيد مااينطوري هستيم!
سيدنگاهي کردوگفت:توازمن هم بهتري!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab