eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
60 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹مشغول آشپزی بودم که کسی زنگ در خانه را به صدا در آورد. پشت سر هم زنگ میزد نگران شدم. آخر کیست که با این عجله زنگ میزند؟ به سمت در دویدم در را باز کردم پشت در پسر همسایه مان نفس نفس میزد. معلوم بود خیلی دویده است دست و پا شکسته و بریده بریده، :گفت _کبری خانم حسین شما را بردند کلانتری. 🌹با این حرفش آتش گرفتم حسین که اهل کار خلاف نبود، چرا باید پایش به کلانتری باز شود؟ اصلا حسین چه کار کرده؟ تا آمدم به خودم بیایم و بپرسم کدام کلانتری دیدم غیبش زد 🌹نمیدانم اجاق گاز را خاموش کردم یا نه؟ با عجله چادر مشکی ام را سرم کردم و از خانه بیرون زدم. 🌹از خودم پرسیدم تو یک زن تنها کجا میخواهی بروی؟ تو که تا به حال به کلانتری نرفته ای جرأت حرف زدن با یک مأمور را داری؟» پدرش هم که معلوم نبود سر کدام کار بنایی میکند به خاطرم رسید سراغ صاحب کار حسین، مشهدی ابوالقاسم بروم. 🌹 آخر او، هم صاحب کارش بود، هم همسایه ی دیوار به دیوارمان، حسین در مغازه‌ی سفال فروشی او شاگردی میکرد. مغازه هم نزدیک پمپ بنزین بود؛ اما مشهدی ابوالقاسم خودش در پمپ بنزین کار میکرد. (ادامه دارد ...) "شهید حسین سورانی" 💟 قسمت اول 📚 کتاب: @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
🌹مشغول آشپزی بودم که کسی زنگ در خانه را به صدا در آورد. پشت سر هم زنگ میزد نگران شدم. آخر کیست که با
🌹وقتی موضوع را به مشهدی ابوالقاسم گفتم ، بدون معطلی کارش را به همکار دیگرش سپرد و حرکت کرد در راه از او سؤال کردم: _مگر حسین چه کار کرده که پایش به کلانتری باز شده؟ -گمانم حسین توی سفال فروشی یک کارهایی میکند. _چه کارهایی؟ -نمیدانم بعضی وقتها دیدم که توی کوزه های سفالی اعلامیه می گذارد و میدهد دست مردم. _اعلامیه!؟ حالا با او چه میکنند؟ -نمی دانم تا خدا چه بخواهد. 🌹خیلی زود به کلانتری رسیدیم مشهدی ابوالقاسم به علت نزدیک بودن پمپ بنزین با کلانتری بیشتر افراد کلانتری را میشناخت وارد که شدیم، به من گفت: -شما! همین جا بمان، من میروم با رییس کلانتری صحبت کنم. 🌹من ماندم؛ اما تمام فکرم حسین بود باورم نمیشد حسین اهل این کارها باشد. دلم مثل سیر و سرکه می.جوشید چطور من متوجه ی این مسأله نشده بودم؟ او که شبها فقط یک سری کاغذ به خانه می.آورد آیا آن كاغذها اعلاميه بودند؟ من که سواد نداشتم. هر وقت هم سؤال میکردم اینها چیست؟ می گفت چیز مهمی نیست کاغذ است باید بدهم به کسی. 🌹دعا کردم مشکلی برایش پیش نیاید چون اگر پدرش میفهمید حتما کتک مفصلی به او میزد مدام نگاهم به در اتاق رئیس بود. به افرادی که در محل آمد و رفت میکردند توجه‌ی نمیکردم فقط دنبال جایی میگشتم که حسین را پیدا کنم. 🌹در اتاق رئیس باز شد مشهدی ابوالقاسم بیرون آمد با سرعت به طرفش رفتم. _چی شد؟ خیلی آرام تبسمی کرد، بعد گفت: -الحمد لله، حل شد. الآن آزادش میکنند. 🌹چند دقیقه بعد، حسین را از داخل بازداشتگاه بیرون آوردند. او را پیش رییس بردند چند ورقه کاغذ را جلویش گذاشتند، که امضا کند. از او تعهد گرفتند که دیگر دست به این کارها نزند. 🌹در راه که بر میگشتیم به مشهدی ابوالقاسم گفتم: _چطور شد آزادش کردند؟ -هیچی خیلی اصرار کردم رییس کلانتری با من آشنا بود به او گفتم من حسین را خوب میشناسم خانواده اش را هم میشناسم اهل این حرفها نیست باورش نمیشد میگفت: من خودم از او اعلامیه گرفته ام توی کوزه گذاشته بود. 🌹من فکر کردم با این دستگیری حسین دیگر دست به این کار نخواهد زد، اما فقط کمی احتیاطش بیشتر شد. او کارش را با جدیت و اعتقاد قوی تر دنبال کرد. "شهید حسین سورانی" 💟قسمت پایانی 📚 کتاب: @Sedaye_Enghelab