eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
45 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
سفره سحری را پهن کردیم منتظر بهانه ای بودم تا چیزی که لازم دارم را به بابا بگویم؛ بلاخره فرصتش پیش آمد بابا پرسید: جلسه بسیج چه خبر بود؟ با ذوق گفتم: بعد ماه مبارک کلاس آموزش سلاح داریم. فکر می کردم الان بابا کلی تشویقم می کند ولی بعد از کمی سکوت گفت: رسول بارها گفتم درس. _چشم برای درس که مطمئن باشید. آقا مرتضی مربی پایگاه بسیج ما بود که ما دوره های کار با اسلحه راپل کوه و صخره نوردی و ... را با ایشان گذرانده بودیم. شب پنج شنبه مراسم افطار در مسجد بود. من، فرید و پوریا زودتر رفتیم تا در آماده کردن وسایل پذیرایی و پهن کردن سفره افطار کمک کنیم. به قول مادر پوریا ما خادم هیئت بودیم. بعد از نماز سریع سفره ها رو پهن کردیم، با دیدن آقا مرتضی آن هم در کنار خودمان، کلی ذوق کردیم. از سالی که وارد بسیج شده بودم، راپل را زیر نظر آقا مرتضی یاد گرفته بودم. مربی با تجربه و سخت گیری که موقع آموزش خیلی بد اخلاق می شد. برای آموزش و تمرین غلبه بر ترس از ارتفاع، مناسبترین محل نزدیک باغستان بود که ما به آنجا می رفتیم. بعد از چند روز هوا آفتابی شده بود، خورشید مثل بچه ها ی شیطان از فاصله بین پرده ها داخل خانه چرخ می خورد. پرده اتاقم را کنار زدم. شروع کردم به ورق زدن آلبوم، همان صفحه های اول یک عکس از روح الله بود با یک ماشین بزرگ، منم توی بغل مامان بودم. رفتم سراغ مامان گفتم قصه این عکس چیه؟؟
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول _رفتی سر آلبوم؟ این عکس روزیه که تو رو از بیمارستان آوردیم. ما به رو
مناسبت های خاص مثل ایام دهه فجر، هفته دفاع مقدس، گاهی هم سالگرد بعضی عملیات ها، پدر حسین پارسا به عنوان راوی به مدرسه می آمد و تجربه های روزهای حضورش در جنگ را تعریف می کرد. گاهی تا آمدن معلم منو حسین خاطرات رو مرور می کردیم. صدای معلم ریاضی که بلند شد، کلاس ساکت شد. تمام تخته سیاه از اعداد و علامت های روی آن نوشته می شد، رو سفید شده بود. من مثل بقیه سرم پایین بود و تند می نوشتم. یک دفعه صدای شوخی یکی از بچه ها کل کلاس را به هم ریخت. سرم را بالا آوردم، دیدم ناصر دست گل به آب داده، معلم با عصبانیت گفت: ساکت. وکتاب ریاضی را نیمه باز گذاشت و گفت: این حرف رو کدوم شما زد؟ همه ساکت شده بودند، هیچ کس جرات نداشت سرش را بالا بیاورد. نگاهی به ناصر کردم، دستم را بالا آوردم. حسین بهت زده نگاهم می کرد. معلم نگاهی به من کرد سرش را تکان داد وگفت: خلیلی از تو انتظار نداشتم. _آقا ببخشید حواسمون نبود. معلم خودکار قرمز را براشت و وسط صفحه یک علامت قرمز زد و گفت: بشین. شب بعد از نماز برای فرید تعریف کردم چه شده، فرید گفت: آخه تو چرا این کارو کردی؟ حالا نمره آخر سالتو کم می کنه. گفتم: باید سر امتحان ریاضی خیلی خوب بخونم. روزها مثل صابون آب خورده لیز می خوردند، هیچ کاری برای نگه داشتنشان نمی شد کرد. محاسنی که حالا هر روز ردیف بیشتری را روی صورتم پر می کرد. تعطیلات نوروزی اولین گروه دانش آموزی را به اردوی راهیان نور می فرستند. به دلایلی که بهانه بود برای جا ماندنم نتوانستم با بچه ها راهی شوم.
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول قرار شده یود با مامان و بابا برویم، اتوبوس که راه افتاد خیالم راحت
نمی دانم می توانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا نه؟؟ تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام در محله باغستان کرج شکل گرفته بود، محله و خانه جدید برای من خیلی جالب و جذاب نبود؛ البته کسی هم از من نظری نپرسیده بود. تلخی این دور شدن با شیرینی رفتن به کربلا از دلم بیرون رفت. وقتی به بین الحرمین رسیدم، تمام روضه های عالم جلوی چشمم مجسم شد؛ از لحظه رسیدن کاروان سیدالشهدا به این سرزمین، تا لحظه به اسارت رفتن خاندان آل الله. از سفر کربلا که برگشتم تمام تلاشم را کردم تا عطر و طعم این زیارت را حفظ کنم. با توجه به علایقم برای آزمون ورودی دانشکده افسری ثبت نام کردم. این تصمیم بهانه خوبی برای مشورت با روح الله و آقا مرتضی بود. به محض اینکه متوجه حضور آقا مرتضی می شدم به دیدنش می رفتم، گاهی ساعت ها من و آقا مرتضی در مورد کار با هم حرف می زدیم... در نهایت من وارد دانشگاه امام حسین شدم. یک برنامه به برنامه های خودم اضافه کردم. پنج شنبه ها صبح زود، بعداز نماز، بهشت زهرا. اوایل پاییز بود. صابر به من زنگ زد، گفت: رسول بیا جلوی مهدیه میخوام بیام دنبالت بدیم دور بزنیم. یک پیراهن دو جیب مشکی تنم بود، باشلوار کتان. دمپایی هایم را پایم کردم و به سمت مهدیه آمدم. رسیدم جلوی مهدیه دیدم یک پیکان پارک کرده. صابر با یکی دو نفر دیگر داخل ماشین بودند، صابر پیاده شد و گفت: بیا بریم رضا رو ببین. _صابر بیخیال بزار ی شب دیگه. صابر دست من را کشید و گفت: بیا بریم بد می شه. رفتیم سمت شهرک شهید محلاتی، بین راه رضا نگه داشت و رفت داخل سوپر مارکت، و با دلستر برگشت. از آن شب هر هفته شب های جمعه رضا و صابر همراه علی و میثم میامدن دنبال من به حرم امام و یا حضرت عبدالعظیم می رفتیم.
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه من به شهرک شهید محلاتی می رفتم. هم
با موفقیت طی کردن مراحل گزینش دانشگاه امام حسین (ع)، خبر قبول شدن و ثبت نامم همگی از بهترین اتفاقاتی بود که برگ های تقویم زندگی ام را رقم می زد. یک دوره کوتاه آموزش عمومی داشتیم. برنامه هماهنگ به همه ما داده بودند که صبح زود برای اعزام در محل شروع دوره، داخل محوطه دانشکده باید حاضر باشیم. هنوز شناختی از همدیگر نداشتیم و کل حرف های رد و بدل شده بین ما فقط سلام و صبح به خیر بود. یکبار که بی حال داخل اتوبوس نشسته بودم، حسین کنار دستم نشست، و خودش رو معرفی کرد، بعدها که با هم صمیمی شدیم گفت: از بس برخوردت سرد و یخ بود فکر کردم از بچه های بالا هستی. خندیدم و گفتم: حسین بچه بالا کجا بود؟ حالا که کلی باهم رفیق شدیم. کلاس و دوره های ما داخل دانشگاه شروع شده بود و بعد از اتمام دوره تئوری، اردوهای تخصصی را اجرا می کردند تا فرصت مرور و کار عملی پیدا کنیم. دوری از خانواده و دوستان برای بعضی از بچه ها سخت بود. سخت تر از دوری فشاری بود که زمان کار عملی روی ما بود؛ غروب که می شد، قیافه هایمان دیدنی بود، یکی پاهایش را ماساژ میداد، یکی زخم ها و تاول های دست و پایش را پماد می زد... خلاصه هر کدام داستانی داشتیم. ترم تئوری با آموزش عمومی تمام شد، ما برای مراسم افتتاحیه آماده می شدیم؛ این مدت با حسین و عقیل بیشتر آشنا شدم و از بچه های دوره قبل هم دوست هایی پیدا کردم؛ محمودرضا بیضایی، مرتضی مسیب زاده، حسن غفاری و محمد قریب راپل یکی از برنامه های مراسم افتتاحیه بود که من و چندتایی از بچه های دوره اولی ثبت نام کردیم...
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند
با مهدی، امین، علی و صابر قرار گذاشتیم برای تعطیلات به کرمانشاه برویم. ما برای مسافرت بهانه نمی خواستیم؛ اما بچه ها گفتند: شیرینی ماشینی که تازه خریدی، بریم مسافرت. با ذوق قبول کردم. امین با خانواده اش هماهنگ کرد قرار شد برای اسکان به خانه بابا بزرگ امین برویم. حدود ساعت ۳ صبح رسیدیم‌. خیلی ساکت و بی سر و صدا رفتیم اتاقی که طبقه بالا به ما داده بودند؛ اما این سکوت چند دقیقه بیشتر طول نکشید صدای خنده مان بعد از چند دقیقه بلند شد. تا اذان صبح کلی گفتیم و خندیدیم.‌ بعد ازنماز خوابیدیم. امین ۸ صبح آمد و بیدار باش زد که آقا بریم شهر و بگردیم. برای راحت تر بودن ما خانه عمو یا دایی امین را به ما دادند. آنجا کسی نبود. صدای خنده و شوخی مان تا آسمان می رفت. خوبی جمع ما این بود که بچه ها ظرفیت شوخی را داشتند و سریع یک طرح و نقشه جدید برای نفر بعدی اجرا می کردیم. تب و تاب انتخابات از همان روزهای اول سال، همه شهرها را گرفته بود. معرفی کاندیدا، جناح بندی ها را مشخص تر می کرد. پیام های حضرت آقا و توصیه به بصیرت، مسیر را مشخص کرد. از گوشه و کنار تحرک های گروه های ضد انقلابی و حمایت های معنا دار از کاندیدای خاص شنیده می شد، ما در آماده باش کامل بودیم. بعد از اداره با بچه ها هماهنگ می شدم، اول می رفتیم حوزه پیش هادی یک آمار از وضعیت می گرفتم و بعد با بچه ها می رفتیم پای کار. دشمن با یک برنامه ریزی دقیق داشت جلو می آمد، تا ریشه باورهای انقلاب را بزند. کم کم کار به سنگ، چوب، درگیری و آتش زدن رسیده بود. کافی بود یک بچه حزب اللهی بماند وسط جمعیت، آن طرفی ها چند نفری می ریختند روی سرش و با هر چی دم دستشان بود کتکش می زدند. روزها تبدیل به هفته و ماه شد. به محرم نزدیک شدیم، تنش ها بیشتر شد و نقطه اوج این تنش دهه اول محرم بود. علی رغم میل باطنی تجهیز شدیم برای جمع کردن این عائله. شناخت سرشاخه و دست گیری و هدایت جامعه به سمت آرامش. شروع ماه محرم وزیدن نسیم شور و شعور حسینی به بهبود شرایط کمک کرد. عاقل تر ها فهمیدند تا وقتی حسین به کوفه نرسیده باشد، مسلم ولایت دارد؛ اما خیلی ها هم برای شنیدن صدای ضرب سکه از پشت ولایت کنار رفتند. محمدحسین زنگ زد و گفت: تهدید کردند داخل هیئت ها بمب بگذارند. با علی می آید اینجا؟ بعد تماس سریع با علی تماس گرفتم. ما دو نفر اواسط سخنرانی رسیدیم. به علی گفتم: همه جا را حتی سطل زباله ها را باید بگردیم. من و علی مشغول شدیم‌ سخنرانی که تمام شد علی گفت: رسول بیا بریم مراسم شروع شد. به روی خودم نیاوردم. صدای مداحی محمدحسین می آمد. دل تو دلم نبود بروم کنار دست محمد حسین بایستم اما باید بیرون می ماندیم. چهارم محرم بود که احمد، صابر، دایی مسعود و رضا گفتند: بریم مشهد. با ماشین من راهی شدیم. روز هشتم از مشهد برگشتیم و نماز صبح تاسوعا را در صنف خواندیم. مراسم که تمام شد، به خانه آمدیم و من فکر می کردم که لااقل باید نصف روز بخوابم تا خستگی از تنم برود، هنوز وارد خانه نشده بودم که از محل کار تماس گرفتند آماده باش هستیم. این روزها درگیری ها بیشتر شد.
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول با امین و مهدی هماهنگ کردم که سمت میدان هفت تیر برویم. با موتور به
با تمام شدن غائله انتخابات، با ثبات بیشتری پیگیر کار و ادامه تحصیل شدم. اگر قرار بود نسبت به علاقه شخصی ام یگان خدمتم را انتخاب کنم، حتما تاکتیک انتخاب می کردم اما بدلیل زمان اعلام نیاز و انتخاب مسئول رده بالاترم وارد یگان تخریب شدم. با شروع شدن بهار عربی و متشنج شدن اوضاع کشورهای همسایه کار ما هم وارد فاز جدیدی شد و آن قدرت تحلیلی مسائل منطقه بود. بحث حفظ و حراست مقدسات دینی از جمله حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) دفاع از مظلوم، حفظ خط مقابله با اسرائیل و مهار کردن دشمن در بیرون از مرزهای کشور برش های پازلی بود که لزوم حضور ما در کشور سوریه را تعریف می کرد. اولین گروهی که از ایران اعزام شدند، وظیفه داشتند با حفظ این اصول که اجازه حضور فیزیکی نداریم، ثبات و آرامش را در شهرهای مهم مثل دمشق و حلب را برقرار کنیم. اوایل دی ماه که مصادف با اوایل ماه صفر بود گروه بعدی انتخاب و اعزام شد. در این گروه من و محرم و ترک هم بودیم. ما به محض ورود مباحثی مثل دعوت مردم برای کمک به حفظ کشور و آموزش های اولیه، مقابله با دشمن و امنیت راه ها را آموزش می دادیم. روز بعد شروع کلاس ها جزوه مبحث تخریب محرم را به امانت گرفتم که بتوانم نکات ریزی که محرم بارها در آموزش هایش به آنها اشاره کرده بود را یاد بگیرم و بتوانم از روی جزوه کپی بگیرم. روز ۲۵ ماه صفر و درست روز آخر ماموریتمان محرم شهید شد. بنابر شرایط موجود خبر شهادت و محل شهادت محرم جز به خانواده و تعداد محدودی از دوستان اعلام نشد و به قول قدیمی ترها آستین بر دهان گذاشتیم و آرام گریه کردیم تا این خبر به گوش نااهلان نرسد. روز مراسم تشییع به واسطه حسین با محمد آشنا شدم. جزوه محرم تنها یادگاری روز های سخت و غریبانه حضور ما در سوریه، دست من امانت ماند. بعد از شهادت محرم تصمیم گرفتم دوره های آموزشم را به بالاترین درجه طی کنم. سر کلاس های غواصی عمق و تاکتیک بیشتر به چشم اساتید آمدم و این را از تعریف های حامد فهمیدم. حس می کردم مدیریت نظامی؛ یعنی تسلط کامل داشتن روی مباحث علمی، عملی و این تسلط با تحقیق و تمرین امکان پذیر بود. حامد از وقتی باخبر شده بود هزار بار تاکید می کرد؛ رسول مراقب خودت باش.
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول محل کار از هر فرصتی استفاده می کردم تا از حامد کار یاد بگیرم یا به
دفترم را بستم و کناری گذاشتم، سعی کردم بیشتر چیزهایی که یادم آمد را بنویسم و این نوشتن در این روزهای سخت به من کمک کرد تا تمام کسانیکه واقعا از ته دل دوستشان دارم را در ذهنم مرور کنم و با همین بهانه از دل تنگی های اینجا گذر کردم. اواخر شهریور بود و هوا رو به خنکی می رفت، با حامد برای رفتن به حرم هماهنگ کردم، یک ساعتی وقت داشتم تا خودم را به ماشین های سرویس حرم برسانم‌. لباس هایم را شسته بودم یک اتوی هل هلکی زدم و آماده شدم حامد خندید و گفت: حالا تیپ نزنی نمی شه؟ گفتم: نه؛ بعد هم نگاهی به حامد کردم و گفتم حامد بیا یک اسم جهادی برای خودت انتخاب کن. _ اسم جهادی برای چی؟ _یک چیزی که اینجا بچه ها صدات بزنند. میدونی حامد، من حسنا را خیلی دوست دارم، اسمت را بذار ابوحسنا. حامد سری تکان داد و گفت: از دست تو هر چی تو بگی ابوحسنا. از خیابان که رد شدم، گوشی را برداشت و گفت: همه چیز خوبه؟ من هم گفتم: همه چیز ردیفه ابوحسنا. پیش خودم گفتم: عجب اسم قشنگی انتخاب کردم. با هر بار صدا زدن تصویر صورت زیبای حسنا دختر حامد جلوی چشم هایم می آمد. تا رسیدن ماشین یکی دوبار دیگر مسیر را چک کردیم. به ایستگاه که رسیدم، تعدادی زن و بچه منتظر ایستاده بودند. گوشی ام زنگ خورد قبل اینکه فرصت جواب دادن داشته باشم صدای انفجار بلند شد.
چگونه انقلابـی عمل کنیم و چگونه انقلابـی بمـانیم؟ توصیه می کرد که اگر میخواهیم در این انقلاب نقش خودمان را خوب ایفا کنیم و انقلابی عمل کنیم و انقلابی هم بمانیم، باید تاریخ اسلام را مطالعه کنیم. باید از تجربیات آنها بهره گیریم و بتوانیم در مقاطع حساس تاریخی،خوب عمل کنیم، باید از ولایت فقیه جدا نشویم. "شهید سید مصطفی الحسینی"
نگاه همه بر روی پرده سینما بود اکران فیلم‌ شروع شد دوربین زوم کرده بود به سقف سفید اتاق. دقیقه اول دوربین همچنان ثابت روی سقف زوم کرده بود . دقیقه دوم ؛ سوم ؛ چهارم ؛ پنجم ؛ ششم ؛ هفتم ..... اعتراض از سرتاسر سالن بلند شد که اقا این چه وضعیه ؟ خسته شدیم از بس سقف رو دیدیم !!! وقت مردم ارزش داره !!! بناگاه دوربین حرکت کرد بسمت پایین و روی صورت جانباز قطع نخاعی که روی تخت خوابیده و دیدگانش به سقف دوخته شده بود زوم کرد. کارگردان که در سالن سینما حاضر بود برای تماشاگران توضیح داد : این فیلم فقط و فقط هشت دقیقه از زندگی جانباز قطع نخاعی گردن به پایین هست که تمام ثانیه های شبانه روز را به سقف نگاه می کند اما ما نتوانستیم این هشت دقیقه رو تحمل کنیم و دیدید که صدای اعتراض همتون در سالن پیچید. فضای حاکم بر سالن عوض شد ؛ همه به احترام جانبازان ایستادند و هشت دقیقه مرتب کف زدند و اشک ریختند و صحنه هایی ماندگار خلق کردند که کارگردان آن صحنه ها را به فیلم اضافه کرد.
فرمانده دست تكان داد. حاجی از راننده خواست بايستد. از پنجره‌ي ماشين كه نيمه ‌باز بود، سلام و احوالپرسی كردند. فرمانده به حاجی گفت «اين بسيجی رو هم برسونين پايگاهش.»👌 - حالا برای چی اومده بودی اين‌جا؟‌ بسيجی به كفش‌هاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولی انگار قسمت نبود.» حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟» كفش‌هاش را كند، و سريع كفش‌هايی را كه حاجی داده بود پوشيد «به! اندازه است.» خودم اين كفش‌ها را برای حاجی خريده بودم؛ از انديمشک. كفش‌هايی را كه به بسيجی ها مي‌دادند نمی پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضی نشد يک جفت برای خودش بردارد. حاجي لبخندی زد و گفت:«خب پات باشه.» بسيجی همين‌طور كه توی جيب‌هاش دنبال چيزی می گشت گفت:«حالا پولش چقدر ميشه؟» و حاجی خيلي آرام، انگار به چيزی فكر می كرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.» "شهید محمد ابراهیم همت"
🌹🕊🌹🕊🌹 باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر! یعنی نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم...در نتیجه جامعه بیمه میشود، و یار برای امام زمان (عج) تربیت میشود... "شهید سیدمجتبی علمدار"
💎امام خامنه ای ؛ «سپاه پاسداران، ركن ركين و پايه‏ ى محكم دفاع از انقلاب در كشور است» 🌸سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را گرامی می داریم. 🌸