امام حسین علیه السلام میفرمایند:
فی قَولُ اللّهِ : «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ»، قالَ : أمَرَهُ أن يُحَدِّثَ بِما أنعَمَ اللّهُ عَلَيهِ مِن دينِهِ .
...در تفسير آيه «و امّا از نعمت پروردگارت سخن بگو» . فرمود: «فرمان داده است تا نعمت هايى را كه خدا در امر دينش به او ارزانى داشته است، باز گويد» .
المحاسن : ج ۱ ص ۳۴۴ ح ۷۱۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اگر صراط مستقیم میجویی بیـاٰ
از این راه مستقیم تر وجود نداٰرد
وآن حُب حسین علیهالسلام است
"شهیدسیدمرتضیآوینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
علاقه شدیدی به امام حسین( علیه السلام) داشت و همیشه می گفت:
" دلم می خواد روز محشر مثل اربابم بی سر باشم".
در آخر وصیتش هم نوشته بود این شعر را روی قبرم حک کنید.
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است
تن بی سر عجب نیست، رود گر در خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است
وقتی بعد از دو سه هفته، در عملیات کربلای 5 پیکرش تفحص شد و برگشت، پیکرش همان طور که آرزو کرده بود، بی سر بود و این شعر زینت بخش سنگ قبر شد.
"شهیدمجیدلردان"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_یازدهم از کرونا تابهشت هرچه که صف جلوتر میرفت,زانوهای من شل تر میشد.....تااینکه من وبچه هایم
#بخش_دوازدهم
از کرونا تابهشت
اولین بوق را که خورد صدای وحشت زده علی توگوشی پیچید:الو....
من:سلام علی ببخ...
نگذاشت ادامه بدهم وبا تندی وتغییری بی سابقه به پروپایم پیچید,کجا بودی؟چرا خبری ندادی؟چرا پیامهام راجواب نمیدی؟چرا گوشیت راجواب نمیدی؟داشتم از غصه دق میکردم ,ای زن بی فکر چرا فکر من بیچاره رانکردی...
علی اصلا مهلتی به من نمیداد حرف بزنم,منم گذاشتم خوب عقده هاش راریخت و..
علی:حالاچرا جواب نمیدی؟الان کدام گوری هستی هاا؟؟
خیلی ارام بهش گفتم:علی اقا ازشما بعیده,حالمان خوبه,الان هم کرمان, درمنزل سردارسلیمانی میهمانیم،ساعت یک شب پرواز داریم....
تااین حرف را زدم ,انگار تمام بادعلی خوابید خیلی اروم وبابغض گفت:خوشابه سعادتتان,التماس دعا وقطع کرد...
چه حال وهوایی داشت...از پهلوی شکسته ی زهراس شروع شدوبه پیکر اربن اربای حاج قاسم عزیز رسید وانگار غریبی وغربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه واین مهر تاظهور حجت حق باقیست....
شیعه یعنی پیرو اهل ولا
شیعه یعنی جان،فدای مرتضی
شیعه یعنی خوردن خون جگر
شیعه یعنی اتش ومسمار در
شیعه یعنی ,تسلیت سیلی شود
شیعه یعنی صورتی نیلی شود
شیعه یعنی غنچه ای همسنگر مادرشود
شیعه یعنی,شش ماهه گلی پرپرشود
شیعه یعنی,کوثر ناز رسول
شیعه یعنی,صدیقه,زهرابتول
شیعه یعنی, حاج قاسم,سرداردلم
پاسبان این حرم ,یا ان حرم
شیعه یعنی از برای مظلومی باشی سپر
شیعه یعنی پاگذاری درمیدان پرخطر....
الانم هم که به اون سفرکوتاهم فکرمیکنم,باز مملواز مهروسرشاراز ارادت به محضرحاج قاسم میشوم.
قبل از اذان صبح به منزلمان رسیدیم.
هنوز صبح نزده علی با شور وشوقی وصف ناپذیر زنگ زد وگفت:سلماا رسیدین؟
من:اره عزیزم,سفر پر باری بود
علی:معلومه که پربار بوده,خدای من ,سردار معجزه میکنه,الان از عراق زنگ زدن,نت را وصل کن ,یه پیام مجازی داری,خودت گوش کن...
ازلحن علی فهمیدم که اتفاق خارق العاده ای افتاده,دیگه از بقیه ی حرفهای علی چیزی نفهمیدم فقط میخواستم زود قطع کند.
نت راوصل کردم,یک ویس خیلی کوتاه برام اومده بود...
قلبم درتلاطم بود ,نمیدانستم چی قراره بشنوم اما میدونستم هرچی که هست عنایت سردار هست.
دانلودشد:ان اوهن البیوت ,لبیت العنکبوت...خدای من صدای عباس بود,به خدا خودش بود پسرک شیرین زبان وباهوشم,درسته, داره به من میگه بردنش اسراییل ,چون همیشه من از اسراییل به نام عنکبوت یاد میکردم....
ناخوداگاه گوشی را غرق بوسه کردم...حالا میدونستم عباسم زنده است....میدونستم کجاست...پس امیدی هست که پیداش کنیم..
از,صدای شوق وگریه من بچه ها پریدند,به سمتشان دویدم ویکی یکی غرق بوسه شان کردم....بچه ها...عباس زنده است.....گوش کنید براتون پیام داده وصدای زیبای عباس را براشون گذاشتم.
بچه ها باهیاهوبه بالاوپایین میپریدندوزهرا گفت:میدونستم,عمو پیداش میکنه
حالم خیلی خوش بود,اما هرچه که میگذشت ,نگرانیم بیشتر میشد,وای من ,عباس پیش کیه؟اگه بکشنش...اگه مثل هزاران بچه دیگه بااعضای بدنش تجارت کنند چه....وای خداااا...
شب قراربود علی بیاد...حالم دم به دم خرابتر میشد ,گاهی قران میخوندم....خسته که میشدم سرخودم را باظرف ولباس وجارو گرم میکردم,اما نه....ارام نمیشدم....خدا....
وضوگرفتم دورکعت نماز هدیه به روح سردار خوندم وناله کردم...ضجه زدم....به حق ابوالفضل قسمش دادم که اتش درونم را خاموش کند ونام عباس ع...کارخودش راکرد و...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_دوازدهم از کرونا تابهشت اولین بوق را که خورد صدای وحشت زده علی توگوشی پیچید:الو.... من:سلام
#بخش_سیزدهم
از کرونا تا بهشت
تا زمانی که علی به خانه رسید ,مثل مرغ سرکنده,بی قرار بودم,صدای چرخش کلیدکه در قفل در، پیچید انگار دنیا را به من داده بودند,بچه ها زودتر از من به طرف درهال حمله ورشدند,انگار انها هم برای امدن پدرشان لحظه شماری میکردند وشاید ,اضطراب من به این طفلهای بینوا منتقل شده بود وانها هم مثل مادرشان دنبال مأمن امنی برای دلشوره هایشان بودند.
علی جلوی درهال بود که حسن وحسین وزینب از سروکولش بالا رفتند وزهرا هم درگوشه ای لبخند به لب این زیباترین صحنه ی زندگی را نگاه میکرد....
حسن وحسین از سفرکوتاهمان شیرین زبانیها کردند وزینب از حال وهوای منزل سردار,بازبان کودکی اش قصه ها گفت,وای که چقدراین بچه ها بزرگند ومن کوچک فرضشان میکنم....
بعداز شام ,زمانی که بچه ها از پدرشان دلکندند وبا حرف علی به اتاق خوابهایشان پناه بردند,من هم سربرشانه ی علی گذاشتم وهق زدم,هق زدم وعقده دل واکردم....
علی:عه چته بانووو....نکنه به خاطر اون برخورد نامناسبم پشت تلفن ناراحتی هاا؟خانومی...ببخشید...دست خودم نبود....اخه خیلی نگران بودم...اگه دست از گریه برداری یه خبرخووووب بهت میدم....
عه این چی داشت میگفت....
مثل بچه ای که بهانه میگیره وبا دیدن یک شکلات خوشحال میشه,اشکهام رابا پشت دستم پاک کردم وگفتم:بگو جان علی؟؟!خبرخوشت چیه؟
علی:عه عه نی نی کوچلوشدی,دوباره با پشت دست؟؟
خنده ای زدم وبهش تکیه کردم,چه ارامشی.....چه تکیه گاه امنی....خدایا این تکیه گاهم را هیچ وقت از من نگیر.....هرچه میخواهی بگیر اما این نگیر ....
اما بی خبربودم که شاید این جزءاخرین بارهاییست که اینگونه دارمش...
من:علی بگو....چی شده که نگفتی؟از وقتی صدای عباس راشنیدم هم خوشحال شدم از زنده بودنش هم استرس دارم برای زنده ماندنش....
بگو که دلم بدجوری حالش بد هست...
علی:اون پیام را که عباس فرستاده بود ,از اسراییل بود
من:خوب این راخودم میدونستم,اخه همیشه جلوی بچه ها,صحبت اسراییل میشد من میگفتم,عنکبوت یا رتیل و...
علی:اگه قول بدی ,خونسردی خودت راحفظ کنی ودوباره آه وناله راه نندازی,یه چی دیگه هست,نشونت میدم,سلما این چی که نشونت میدم,نشانه ی خوبیه,دوستان گفتن ,از همین طریق خیلی راحت جای,عباس را پیدا میکنن,البته من تأکیدکردم خودمم باید باشم.
دلم میخواست ببینم علی راجب چی حرف میزنه پریدم وسط صحبتش وگفتم:باشه چشم ,هرچی توبگی زووود باش بگو چی شده...
علی درحینی که صفحه گوشیش را بازمیکرد لبخندی زد وگفت:ای دخترک عجول...گوش کن؛
یه ویس دیگه بود به این شرح:ای مسلمانان جاسوس,فکرکردین که از اسراییل فرارکردین,قصردر میرین؟نه خیال ورتان داشته,شما صاحب بچه هایی شدید که نتیجه علم من,علم اسراییل بود وتا تک تک این بچه ها رابدست نیارم وبرای سربازی از قوم برگزیده تربیت نکنم وشما دوتا جاسوس رابه درک واصل نکنم از پا نمینشینم.....نمیخواستم ماهیت من کشف بشه ,اما چکارکنم که این پسرک فضولتان باعث شد که همه چی روبشه...به خودم تبریک میگم,درسته که پسری سرتق ولجباز است وکلامی جز قران بامن حرف نمیزنه ومدام از جهنم وعذاب میترسونتم,ولی,فوق العاده باهوشه ومن میتونم ادبش کنم واونجورکه میخوام تربیتش کنم.
خدای من این صدای انور بود...
خود خبیثش بود به خدااا...
مگر علی ,نکشته بودش؟این افعی چندسر,مثل گربه هفت تاجون داشت...
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
« وارد خانه شد.
مهمان داشتیم که گرم صحبت بودند.
مرتضی بعد از مکث کوتاهی، رفت داخل انباری توی حیاط و در رو بست.
رفتم دنبالش و بهش گفتم:
چرا نیومدی بشینی؟!
گفت:
مگه ندیدی داشتن غیبت میکردن؟!
همینجا میشینم.
اگه میخوای من بیام، بگو دیگه غیبت نکنن.»
"شهید مرتضی ضیاء علی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سیزدهم از کرونا تا بهشت تا زمانی که علی به خانه رسید ,مثل مرغ سرکنده,بی قرار بودم,صدای چرخش
#بخش_چهاردهم
از کرونا تابهشت
من:علی...این که انور بود...مگه نکشتیش؟؟
علی:سلما من اونموقع توشرایطی نبودم که بفهمم انور به درک واصل شده یانه؟یک تیرشلیک کردم طرفش ودیدم غرق خون روی زمین افتاد اما صدای اژیر ووضعیت تو باعث شد به این موضوع توجهی نکنم,احتمالا بعداز ما نیروهای امنیتی رسیدن ونجاتش دادند,اما سلما...حالا باید خیالت راحت باشه که انور هیچ اسیبی به عباس نمیزنه,مطمینا اون دنبال خودمون میگرده تا بقیه ی بچه ها را ازچنگمان دربیاره وبه قول خودش مارابکشه...
هم من وهم همکارام مطمینیم که انور هنوز جای جدید ماراکشف نکرده واصلا به ذهنش هم خطورنمیکنه ماازعراق خارج شده باشیم واین قضیه را من از اعجاز حاج قاسم ولطف خدا وصدالبته زرنگی پسرمان عباس میدونم....
بایاداوری عباس,دوباره اشکم جاری شد وگفتم:الان چکار میکنی علی؟؟
علی:خوب معلومه,من اسراییل را مثل کف دستم میشناسم,سوراخ موشهای انور هم که بلدیم,اگه جای جدیدی رابرای سکونتش انتخاب کرده باشه,پیدا کردنش مثل آب خوردنه,من خودم باید برم,البته باحمایت نیروهای ایرانی وعراقی ومبارزین فلسطینی...
ولی باید یک سری شرایط جوربشه...
من:علی ,منم میام..خودت خوب میدونی منم اسراییل رامیشناسم ,میگم طارق وفاطمه,یه مدت بیان ایران وپیش بچه ها بمونن,باهم میریم عباس را پیدا میکنیم,باشه؟!
علی با تحکمی که وقت عصبانیت درصداش موج میزد گفت:نه نه سلما...بزرگترین وظیفه توالان حمایت ازاین طفلهای معصوم هست,بعدش من به تنهایی باخیال راحت ترمیتونم به هدفم برسم,باطارق و..نباید هیچ تماسی داشته باشیم,به احتمال قوی, موساد وجاسوسهای انور طارق را زیر نظر دارند تا ازطریق انها به ما برسند,اخه من وتو ضربه ی بدی به این رژیم وکله گنده هاش زدیم,به هرچیزی متوسل میشن تا مارا به چنگ بیارن,سلما,تاکید میکنم,زمانی که من رفتم,به هیییچ وجه با هیچ کدام ازاقوام واشنایانمان از هیچ طریقی ارتباط نگیر....ان شاالله بعداز ازادی عباس اوضاع فرق کند...
باخودم فکرمیکردم,علی راست میگه....انور مار زخمی هست,به صلاحم هست حرفای علی راموبه موانجام بدهم.
واینطور بود که علی با رعایت اصولی دوباره راهی خانه ی عنکبوت شد تااینبار پروانه ای دیگر راازدام این موجود چندش اور نجات دهد..
یکهفته ای طول کشید تا علی را راهی خانه ی عنکبوت کردیم,وقت رفتن علی,احساسات منتاقضی وجودم رافراگرفته بود,از طرفی شوق پیداکردن ورهاشدن عباسم چنگ به دلم میزد وازطرفی دلشوره ی سلامت ماندن علی به جانم افتاده بود.
اصلا این رفتن با بقیه ی رفتنهای علی فرق داشت,جوری خداحافظی میکرد که فکرمیکردم خودش میداند خداحافظی اخرش هست ویا حداقل مدت زمان زیادی قراراست همدیگر را نبینیم,بارها وبارها سفارش بچه ها راگرفت وبچه ها با صورتی غمگین نظاره گر رفتارش بودند.
این احساسات را درچشمان حسن وحسین هم میدیدم,پسرانم برای نگهداشتن پدرشان ,حتی برای یک دقیقه بیشترباپدرماندن,وقت میخریدند,زینب از علی دلکن نمیشد وبغل علی را با هیچ چیز,حتی خوراکیهایی که دوست داشت ,عوض نمیکرد,زهرا ,از من هم مستاصل تربود,با نگاهش به من میفهماند که اگر راهی داشت,کاش بابا علی ,نمیرفت.
اینجا بود که یاد جهاد مدافعین حرم وخداحافظیشان با خانواده هایشان علی الخصوص کودکان کوچکشان افتادم,اشک چشمانم سرازیر شد وبا خودمیگفتم چرا؟؟به چه گناهی؟؟؟....
به هر زحمت وترفندی بود,بچه ها را ازعلی جدا کردم,علی,این مردزندگی ام ,این تکیه گاه أمن حیاتم را از زیر قران رد نمودم وبه خداسپردمش.....
قرار بود علی اول به عراق برود واز انجا راهی اسراییل شود.
چادر به سرکردم وداخل کوچه ایستادم وتاجایی که ماشین از دیدم پنهان شد ,خیره به رد ماشین بودم.....باخودزمزمه میکردم:
در رفتن جان ازبدن گویند هرنوعی سخن
من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab