همسر شهید بودن، یک حس ویژه است .
درعین حال که همسرت را از دست دادهای
میدانی زنده است . در کنارت است و
همراهت است . میدانی
زندگیات را نظاره گر است و شاهد تمام
آنچه بعد از آن به تو میگذرد .
گرمای دستش دیگر نیست ولی همیشه
دستگیرت است . نیست ولی با شادی ات
خوشحال است و با غمت دلگیر میشود .
قلبش نمیزند ولی همیشه احساسش زنده است
و میتوانی همیشه خانومش باشی .
کسی او را پشت سرت نمیبیند ولی میدانی
محکم ترین حامی ات است .
"شهید امیرسیاوشی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#بخش_یازدهم
ازپنجره اتاق بیرون رانگاه میکردم,پدرم تا دررا باز کرد دوتا سرباز داعش با لگد به جانش افتادند واورا کشان کشان به درون خانه اوردند,عماد بیدار شده بود وچون ترسیده بود مدام جیغ میزد,یکی از سربازان داعش با قندان تفنگش برسر مادرم زد وبا لهجه ای خاص ازمادرم میخواست تا عماد راساکت کند ,بچه بیچاره حق داشت من که چندین سال ازاو بزرگتر بودم زهره ام درحال ترکیدن بود,لیلا خودش را به من چسپانده بود انگار من بیچاره تکیه گاه امنی برایش بودم پدرم مدام التماس میکرد ومیگفت:هرچه دارم وندارم مال شما ,فقط بازن وبچه هایم کاری نداشته باشید ,من رابگیرید بگذارید بچه هایم بروند
یکی از سربازان خنده زشتی کرد وگفت:کافر بی دین بدون اینکه توچیزی به مابدهی هرچه داری ونداری مال ماست وقهقه ای زد وبه سمت من ولیلا امد ,پدرم از ترس اینکه هتک حرمتی به ما کند خودش را روی ماانداخت وشروع به التماس کرد,عماد از دیدن این صحنه ها فریادش بلند وبلندتر شده بود به طوریکه به هیچ وجه ساکت نمیشد,یکی از داعشیها به سمت مادرم هجوم برد وچادرش راکشید وشال عربی مادرم رااز سرش برداشت وعماد راکه محکم به بغل مادرم چسپیده بود ,قاپید,باشال مادرم دهان عماد رابست,پدرم طاقتش طاق شده بود به سمت داعشی حمله ورشد وشروع به ناسزا گفتن کرد,دیگه هق هق من ولیلا هم بلند شده بود,اون یکی داعشی ازپشت سربه پدرم هجوم اورد وپدر نقش زمین شد وهردو داعشی,قهقه راسردادند ,یکیشان به سرعت به حیاط رفت وبعداز چندلحظه بابندی که لباسها
را رویش افتاب میکردیم برگشت وگفت:صبرکنید معرکه درراه است میخواهیم نمایشی بدهیم که نمونه اش رادرعمرتان ندیده اید کافران حربی....
خدای من اینها حیواناتی وحشی در لباس انسان بودند..دردلم متوسل شدم به تمام ائمه ای که یک هفته ای بیشترنبود که به انها ایمان اورده بودم.
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#بخش_دوازدهم
داعشی وحشی به سمت من ولیلا امد ومیخواست دستان مارا با بند لباس ببندد,پدرم تااین حرکت رادید بلند شدتا به سمت مابیاید اما اون یکی داعشی بالگدی که به پشتش زد باعث شد پدرم به صورت زمین بخورد,مادرم با گریه های بلند والتماسهای پی درپی همانند مرغی که به جوجه هایش حمله شده خودرا روی من ولیلا وعماد انداخت ومدام التماس وتقلا میکرد تا شاید دل داعشیان به رحم اید اما ,مرد حرامی بازوی مادرم راگرفت وکشان کشان اورابه سمتی که پدرم بود برد ,الان دیگه پدرومادرم یک گوشه اتاق بودند ومن ولیلا بادستان بسته وعماد بادهان بسته گوشه ی دیگر اتاق که روبروی پدر ومادرم قرارمیگرفتیم بودیم.
هیچ کدام درحال خودمان نبودیم بس که گریه کرده بودیم وناله زده بودیم گلووچشمهایمان به سوختن افتاده بود,یک لحظه ازذهنم گذشت که هدف داعشیها چیست؟چکار میخواهند کنند,که یکی از داعشیها چاقویی خنجر مانند, از پرشال کمرش دراورد ورو به دیگری کردوگفت:ابواسحاق ,اینها قربانی من یاتو؟....ابواسحاق نگاهی کرد ویک برق شیطانی درچشمانش درخشید وگفت:نه نه ابوعاص دست نگهدار...باید هنگام قربانی مجاهدان تکبیر بگویند ,صبر کن الان برمیگردم...
خدای من,یا امام حسین ع ,اینها چه میخواهند بکنند ...قربانی....چه کسی؟....به چه گناهی؟؟؟...
ادامه دارد.....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
منافقین چشمان سید مهدی را در آوردند؛
سیدمهدی رضوی از جمله دانشآموزانی بود که داوطلبانه و به عنوان بسیجی در جبهههای جنگ حضور داشت و سرانجام در عملیات مرصاد و در ۱۷ سالگی بدست منافقین به شهادت رسید.
مادر شهید نحوه شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند:
سیدمهدی در گردان مسلم لشکر ۲۷ و در منطقه اسلامآبادغرب بود که به شهادت میرسد.
منافقین سفّاک چشمهایش را در آورده بودند، گوشهایش را بریده بودندو آنقدر به فکش ضربه زده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده و بدنش را سوزانده بودند.
زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم
"شهید سید مهدی رضوی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
وصیت شهید داود میرزایی: شما ای خواهرانم! امیدوارم که درخانه و بیرون از خانه نمونه باشید.باحجاب باشید که در پیشگاه خداوند و در پیش حضرت فاطمه(س) سربلند خواهید بود.
وصیت شهید شعبانعلی نور محمدی: خواهر عزیز حجاب تو از خون من رنگین تر است و باید تو با حجاب جهاد کنی و من با خونم.
وصیت شهید اصغر جوکار: خواهرم! سرور تو زینب(س)است و رسالت تو حفظ حجاب است.
وصیت شهی حمید رضا نظام: خواهرم! حجاب مجوز ورود تو به بهشت است. آیا واقعاً بهشت نمیخواهی؟
وصیت شهید حسین حفیظی: حجاب سلاح زن مومن است.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
توی منطقه به حاج عمار معروف بود به هر کس میگفتی حاج عمار می شناختنش
البته قبلش هم توی مناطق جهادی به اسم عمارعبدی خودش رو معرفی میکرد
عمارش رو از جمله أین عمار حضرت آقا و عبدی رو از شهید عبدی گرفته بود
"شهید محمدحسین محمدخانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام علی علیه السلام میفرمایند:
ألا إنَّ مَثَلَ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله كَمَثَلِ نُجومِ السَّماءِ ، إذا خَوى نَجمٌ طَلَعَ نَجمٌ .
هان ! خاندان محمّد ، همچون اختران آسمان اند كه هر گاه يكى ناپديد شود ، ديگرى پيدا مى آيد .
نهج البلاغة : الخطبة ۱۰۰
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
از حسین به همه خواهران....
هر خانمی که چادر به سرکند وعفت ورزد و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شرو؏ کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین؏ خواهم کرد و او را دعا میکنم.
"شهیدحسینمحرابی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
نمیتوانیم با آمریکایی ها قـدم
بزنیم و انتظار شفـاعت شهدا
را هـم داشـته باشیـم ...
"شهیدحاج حسین همدانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
قهربودیم درحال نماز خوندن بود .
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم؛
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن؛
ولی من باز باهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار؛ بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام...نمازش تمام...دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
باز هم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم .
گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند. ..
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نه!!!!!
گفت:لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری .
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری...
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم .
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه،
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم؛ خدا رو شکر که هستی .
"شهید عباس بابایی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_دوازدهم داعشی وحشی به سمت من ولیلا امد ومیخواست دستان مارا با بند لباس ببندد,پدرم تااین حرکت ر
#بخش_سیزدهم
ابواسحاق بیرون ازخانه رفت.وهمه ی ماحتی عماد ساکت شده بودیم انگار درفکر عاقبت این معرکه بودیم وباسکوتی که براتاق حاکم شده بود تازه متوجه سروصداهای بیرون از خانه شدیم ,صدای گریه وشیون زنان وکودکان بیگناه باصدای تیر وفشنگ جنگی قاطی شده بود انگار یک لشکربه محله ی ایزدیها حمله ورشده بود واخربرای چه؟به چه جرمی؟؟؟
چنددقیقه ای طول کشید که ابواسحاق باپنج شش داعشی که رویشان را بسته بودند وپرچم سیاهرنگی که رویش عبارت (لااله الاالله ومحمدارسول الله)نوشته شده بود به داخل اتاق امدند...
مو براندامم راست شدازترس به مرز سکته رسیده بودم ,یعنی این حرامیان چه چیزی درفکرشان بود که ابواسحاق گفت:میخواهی شروع کنیم ,الان شرایط برای قربانی فراهم است .
درهمین هنگام یکی از داعشیهایی که تازه امده بود گفت:دست نگهدارید...
ابواسحاق:چی شده برادر میخواهی شفاعت این کافران راکنی؟
داعشی:نه نه,میگم حیف این قالی که به خون این کافران الوده شود,کلی قیمتش است وخنده ای,شیطانی سرداد...
ابواسحاق:راست میگی ,ببرینشون ببرینشون بیرون.
ازبرخورد دستانشون بابازوم چندشم میشد وخودم دست عمادرابادستان بسته ام گرفتم ولیلا هم چادرمن راگرفت وباهم رفتیم روی حیاط
یک حوض اب بزرگ روی حیاط داشتیم,یک طرف بابا ومامان را نشاندند وطرف دیگر حوض ما سه تا بچه را دوتا داعشی بالای سرما ایستادند وبقیه بالای سرپدرمادرمان...
قلبم به شدت هرچه تمام تر میزد یعنی این شیاطین چه میخواستند انجام دهند
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab