امام علی علیه السلام میفرمایند:
لا يَكُن أهلُكَ وذو وُدِّكَ أشقَى النّاسِ بِكَ .
مبادا خانواده ات و دوستدارانت ، به واسطه تو ، بدبخت ترينْ مردمان باشند !
غرر الحكم : ج ۶ ص ۲۶۹ ح ۱۰۱۹۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
نماز اول وقت
روایت از پدر شهید
تو راه مشهد بودیم با ماشین در حال حرکت که اذان سر دادند ، امید گفت: پدر بزنیم بغل نماز بخونیم؟ گفتم اینجا وسط بیابون؟ صبر کن تا برسیم به یه جایی که آب و دولابی باشه.. اونجا وایمسیم.
چند دقیقه بعد از دور یه درخت و جوب آبی مشخص بود که یه دفعه امید با خوشحالی گفت: اینجا بایستیم انگار آب هم هست!
گفتم صبر کن میریم جلو تر به روستا یا مسجدی برسیم بعد نماز میخونیم..
یه لحظه دیدم امید سرخ و سفید شد و گفت بابا چند دقیقه از فضیلت نماز اول وقت گذشته بعد شما هی میگید بریم جلو بریم جلو!...
"شهیدامید اکبری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_ونه خسته وکوفته برگشتیم هتل,قبل از برگشتن ،علی دوتا گوشی لمسی خرید,قیمتهاشون خیلی پایین بو
#بخش_هفتاد
یکهفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یکهفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,اما الان کم کم برایم عادی شده ,اخه متوجه شدم که اسراییل,فقط وفقط بنا شده تا بااسلام ناب محمدی که همان اسلام شیعی هست ,مبارزه کند,بنا شده که در اخرالزمان حزبی باشد تا جلوی حزب الله بایستد وروز معلوم که درقران امده(روز معلوم اشاره به روزی دارد که شیطان توسط حجت زنده ی خدا ازبین میرود واین اشاره درقران امده است)را به عقب بیاندازد یعنی برای ابلیس وقت بخرد.
حالا میدانم چرا برای یک بچه ی اسراییلی واجب است اصول شیعه رابداند,واجب است که زبان عربی وفارسی رایاد بگیرد چون در روایات تلمود برای بنی اسراییل این است که:شما توسط حزب خدا درزمین که زبانشان رانمیفهمید ,نابود میشوید واینها میخواهند زبان مارا بفهمند تاازنابودی بگریزند اما نمیدانند که از قانون الهی که همان نابودی ظالم است,نمی توان گریخت.
من قرارشد ازفردا به دانشگاه طب بروم وهمزمان زبان فارسی رایاد بگیرم,به علی هم گفته اند که باید کارشناش خبره شیعه شناسی شود وانگار قراراست از وجودش بعدازاموزش استفاده ها کنند,نمیدانم کارمن سحت ترخواهد بود یاازعلی ,علی میگوید خودت رااماده کن چون چیزهایی میبینی که هرکدامش برای ازبین بردن روحیه ات کفایت میکند.
اما من توکل کردم به خدایم ومیدانم به گفته ی قران,سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است.
قرار داد خانه هم با گرفتن,کارت دایم ,نوشتیم والان درراه رفتن به منزلمان هستیم.
برای اینکه درخانه جدید راحت باشیم,تورات هانیه را که حاوی میکروفن وردیاب بود در پنجره ی هتل ,مصلحتی جا گذاشتم ,تا بتوانم به راحتی باعلی,صحبت کنم ,اما علی میگوید خانه جدید را باید پاکسازی کند.
یادم رفتم بگم,دیروز علی چندساعتی غیبش زد ,دلم به شور افتاد ووقتی که بالاخره پیدایش شد,متوجه شدم یک کتاب مشکوک همراهش بود که فقط شکلش کتاب بودو.
این کتابه فقط جلدش یک کتاب زرق وبرق دار بود وقتی درش رابازمیکردیم ,چندتا دستگاه فوق پیشرفته برای ارتباط گیری وپاکسازی محل از ابزار جاسوسی واستراق سمع بود که علی کار کردشان را بلد بود وطبق قراری که درعراق با ابوصالح ونیروهایش گذاشته بودند,دیروز یک مبارز,فلسطینی با پوشش یهودی درمکانی که علی میدانست, به دستش رسانده بود البته ابوصالح سوغات برای من هم یادش نرفته بود وکتابچه ای دست نویس برام فرستاده بود که میبایست بخوانم وبعدازاینکه خوب حفظشان کردم,سربه نیستش کنم.
به من خیلی سفارش شده بود که خودم رایهودی متعصبی نشان دهم که حاضرم برای بقای اسراییل هرکاری بکنم ویک سری فرمولها و...دراختیارم گذاشته بودند تا برای اینکه نظرشان راجلب کنم به انها ارایه دهم تا هم اعتمادشان را بدست بیاورم وهم اینکه به عنوان نخبه درکارهای سرریشان از من هم استفاده کنند وبه امیدخدا بتوانم اطلاعات خوبی از عملکرد این ابلیسان به جهان شیعه عرضه کنم.
علی میگوید تومیتوانی ,چون دختر نوزده ساله ای که خودش رامادر عمادجازده وباعث فریب افعی داعشی وسعودی مثل ام فیصل شده,قادراست یک لشکریهودی خبیث را دور بزند.
علی درخانه رابازکرد ومثل همیشه تاکمر خم شدوگفت:بفرمایید ماه بانو,نزول اجلال فرمایید برمنزل این مرد عاشق ودلخسته ودوراز وطن که همه ی آمالش رادرچشمان بانویش میجوید
خنده ای زدم وداخل شدم,عجب حیاط,باصفایی,کنکاشم را از روی حیاط شروع کردم, یه درخت پرتقال داخل باغچه کوچکش بود,گوشه ی حیاط هم دسشویی وحمام قرارداشت,داخل حمام,سکویی به سبک قدیم طراحی شده بود که طرف نشسته استحمام کند.
من:علی ,یعنی اینجا دوتاسرویس و حمام داره؟؟
علی:چرا میپرسی؟مگه تو دسشویی اختصاصی میخواهی بانو؟؟من قول میدم قبل ازاینکه بیام خونه,بیرون میرونا دسشویی برم, واینجا متعلق به شما باشد ومن تجاوزی به متعلقات بانوننمایم خخ
من:عه بیمزه ,منظورم این بود ,چون یه سرویس وحمام بیرون داشت میگم حتما یکی هم داخل داره دیگه.
علی:خوب نگو دیگه,مگه بهت نگفتم اینا تو رعایت چیزایی که باسلامتیشون درارتباطه ازماها, مسلمان ترن ,پس معماری خانه هایشان هم به سبک اسلامی ست,تواسلام سفارش شده,حمام ودسشویی که مرکز تمام کثیفیها وبیماریهاست ,خارج از ساختمان باید باشد.
این خبیثها حمام ودسشویی داخل خانه را مدل روشنفکری جاانداختند وتوجوامع ما رواج دادند وخودشون سبک اسلامی کارمیکنند.
داخل خانه شدیم,خونه مبله کرایه کرده بودیم,هال ,یه اتاق خواب,اشپزخانه هم یک طرف جدااز بقیه ی خانه که پنجره ای بزرگ روبه حیاط داشت مثل ما جهان سومیها هم اوپن نبود ودیگه لازم نبودبه خودم زحمت پرسیدن بدهم چون میفهمیدم احتمال صددرصد این مدل هم از معماری,اسلامیست واون چیزی که ما داریم دنباله روی کورکورانه از غرب هست.
چمدانها راگذاشتیم داخل اتاق ,علی دستگاه ضدجاسوسیش را که اندازه یه قاشق غذاخوری بود ,دراورد وشروع به بررسی خونه کرد که.
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بسم رب الشهدا و الصدیقین
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.
یک شب بچهها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکهتکه شده است.
بچهها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسهای گذاشتند و آوردند.
آنچه موجب شگفتی ما شد، وصیتنامهی این برادر بود که نوشته بود:
«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبداللهالحسین (ع) با بدن پارهپاره ببر.»
برگرفته از کتاب کرامات شهدا
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد یکهفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یکهفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,ام
#بخش_هفتادویک
همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند وخیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتراز یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم وذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد.
علی:همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم.
بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیزومرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیزشده بود.
داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم.
علی:میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب...
من:علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟
علی:معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد:این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ
من:اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم.
علی :توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم.
میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخارمیکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل واعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه,چون مطمینه از حمایت خدا.. ......
با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم.
وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود,درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم.
وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من,
منم بی خیال نگاهی,انداختم.وصندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم.
داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت:هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟
لبخندی زدم ودستش راگرفتم:منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم.
درهمین لحظه استاد داخل شد....وای چرا این شکلیه؟
تصور من با تصویر اسحاق انور از زمین تا اسمان فرق میکرد.
یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود.کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید.
باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار میانداخت ,از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد...
اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت:تازه واردی؟؟ندیدمت
من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم:بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم.
استاد سرش راتکان داد وگفت:امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟
من:راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم,همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم,جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم وجانم را فداش کنم .
هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکرکردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ
استاد:احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده ترین هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت:بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان.
خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب,پیشرفتم که با حرف هانا فهمیدم نه....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
" پرویز صادقی "
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام علی علیه السلام میفرمایند:
المُؤمِنُ إِلفٌ مَألوفٌ مُتَعَطِّفٌ.
مؤمن ، خون گرم و الفت پذير و مهربان است .
غرر الحكم : ج ۱ ص ۳۷۵ ح ۱۴۳۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اصلامیدونیایشونکیه؟
پسبیابشینبراتتعریفکنم
سنندج به دنیا اومد
تویِیه خانواده سُنی.
١۵سالگیبهاجباربهعقدیکیاز
هوادارایِکومولهدراومد.
زمستون١٣۶٠ توسطیه
گروهمنافقربودهشد.
دستاشوبستن،موهاشوتراشیدنو
توروستامیچرخوندنشبهجرم
جاسوسخمینی"ره"...
١١ماهاز ربودهشدنشگذشت.فقط
١٧سالسنداشت. پیکرمجروحوکبودشرو
اطرافروستاپیدامیکنن...
خانوادشنمیتونناونجادفنشکنن،منتقلشکردن
تهرانو بهشتزهرا دفن شده....
ناماینبانویاسطورهیمقاومت
شهیدهناهیدفاتحیکرجو....
اصلاتاحالااسمشمنشنیدهبودینه؟
متاسفم برایخودم
کهاندازهیدختربودنم
واسهامثالاینبانوانشهیده
کمگذاشتم....
وبجایاینکهدخترایمذهبیومثلاشهداییکشورم
دنبالشناسوندنشهیدههابهمردمباشن...
میرنخوشگلترینو
خوشتیپترین شهیدپسر رو،
بهعنوانرفیقشهید،انتخابمیکنن...
بهتبرخورد رفیق؟ آره؟
اصلاگفتمکهبربخوره...
کمگذاشتیم....
خیلیمکمگذاشتیم...
وخیلیهامثلناهید،هنوزموندن
کهکسینمیشناستشون...
"شهیدهناهیدفاتحیکرجو"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.
به صندلیاش اشاره کرد.
گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛
ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.
با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛
از این پستها و درجهها چیزی در نمیآد!
"شهید احمدکاظمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab