eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
47 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
فرازی از وصیت‌نامه البته یک عده منافق که در صدر اسلام هم بودند. کمونیست‌ها، سلطنت طلب‌ها و ... که پشیزی بیش نیستند، نمی‌خواهند اسلام بر ایران حکومت کند؛ پس شما امت حزب اللهی، می‌بایست با این افراد بجنگید، که این جنگیدن با جنگیدن در جبهه هیچ فرقی نمی‌کند.‌.. ای برادران حزب الله و‌ ای پیشمرگان روح الله! شما مسئولیتی بسیار سنگین بر دوش دارید؛ مسئولیتی که کوه‌ها تاب مقاومتش را ندارند؛ این مسئولیت، از خون صد‌ها هزار شهید سنگین‌تر و از خون بهشتی‌ها، رجایی‌ها و باهنر‌ها هم سنگین‌تر است؛ پس شما وظیفه دارید از جمهوری اسلامی به تمام معنی حفاظت و نگهبانی کنید و نگذارید یک عده این جمهوری اسلامی را به شرق یا غرب که هر کدام از یکدیگر پست‌ترند وابسته کنند.‌ "شهید محمد رمضانی‌ زیارانی" @Sedaye_Enghelab
امام سجاد (ع) می فرمایند: القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده. کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. بحار الانوار، ج۴۵، حدیث۱۱۸ @Sedaye_Enghelab
سردار باقرزاده تعریف کردند به آقا عرض کردم: دیشب که خواستیم شهداء را کفن کنیم کربلا را دیدیم، همه بدن ها اربا اربا بود، حاج قاسم پنج تکه شده بود، سر در بدن نداشت، بخشی از کتف و دست راست و امعاء و احشاء و پای راست از مچ به پایین. ابو مهدی مهندس هم فقط در ۴ الی ۵ کیلو گوشت. عرض کردم: با اینکه برای کفن کردن همه وسائل را داشتیم، پارچه داشتیم، پنبه داشتیم، پلاستیک و دیگر لوازم را داشتیم اما نمی توانستیم این پیکرها را خوب جمع و جور کنیم و بسختی تیمم داده و کفن کردیم، نمیدانم امام زین العابدین (ع) در کربلا چطور پیکر سیدالشهداء را با بوریا جمع کرد؟ #با_شهدا_گم_نمی_شویم @Sedaye_Enghelab
شهید یوسف الهی به من گفت : در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت میشود ،بنویس بعد خودش برای مأموریت دیگری حرکت کرد نیمه شب خوابم برد، فقط ۲۵ دقیقه برای پر کردن این فاصله زمانی، عددهایی از خودم نوشتم وقتی شهید یوسف الهی آمد، بی مقدمه به من خیره شد و گفت: شهادتت به تأخیر افتاد ... با تعجب به او نگاه میکردم، گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از خودت نوشتی؟ اگر می‌نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن نبود؟! آن شب و آنجا هیچ کس جز خدا همراه من نبود... "شهید محمدحسین یوسف الهی" #با_شهدا_گم_نمی_شویم @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول قرار شده یود با مامان و بابا برویم، اتوبوس که راه افتاد خیالم راحت
نمی دانم می توانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا نه؟؟ تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام در محله باغستان کرج شکل گرفته بود، محله و خانه جدید برای من خیلی جالب و جذاب نبود؛ البته کسی هم از من نظری نپرسیده بود. تلخی این دور شدن با شیرینی رفتن به کربلا از دلم بیرون رفت. وقتی به بین الحرمین رسیدم، تمام روضه های عالم جلوی چشمم مجسم شد؛ از لحظه رسیدن کاروان سیدالشهدا به این سرزمین، تا لحظه به اسارت رفتن خاندان آل الله. از سفر کربلا که برگشتم تمام تلاشم را کردم تا عطر و طعم این زیارت را حفظ کنم. با توجه به علایقم برای آزمون ورودی دانشکده افسری ثبت نام کردم. این تصمیم بهانه خوبی برای مشورت با روح الله و آقا مرتضی بود. به محض اینکه متوجه حضور آقا مرتضی می شدم به دیدنش می رفتم، گاهی ساعت ها من و آقا مرتضی در مورد کار با هم حرف می زدیم... در نهایت من وارد دانشگاه امام حسین شدم. یک برنامه به برنامه های خودم اضافه کردم. پنج شنبه ها صبح زود، بعداز نماز، بهشت زهرا. اوایل پاییز بود. صابر به من زنگ زد، گفت: رسول بیا جلوی مهدیه میخوام بیام دنبالت بدیم دور بزنیم. یک پیراهن دو جیب مشکی تنم بود، باشلوار کتان. دمپایی هایم را پایم کردم و به سمت مهدیه آمدم. رسیدم جلوی مهدیه دیدم یک پیکان پارک کرده. صابر با یکی دو نفر دیگر داخل ماشین بودند، صابر پیاده شد و گفت: بیا بریم رضا رو ببین. _صابر بیخیال بزار ی شب دیگه. صابر دست من را کشید و گفت: بیا بریم بد می شه. رفتیم سمت شهرک شهید محلاتی، بین راه رضا نگه داشت و رفت داخل سوپر مارکت، و با دلستر برگشت. از آن شب هر هفته شب های جمعه رضا و صابر همراه علی و میثم میامدن دنبال من به حرم امام و یا حضرت عبدالعظیم می رفتیم.
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول نمی دانم می توانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا
فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه من به شهرک شهید محلاتی می رفتم. هم زمان آزمون ورودی دانشکده را شرکت کردم. اواخر اسفند ماه بود صابر به من خبر داد که رضا با یکی از دوستانش که از بچه های کادر مدرسه کوثر هستند، هماهنگ کرده برای سفر جنوب، خیلی خوشحال شدم از این خبر. خوبی بی نظم بودن کاروان این بود من، رضا و صابر فرصت کردیم یک چرخی در شهرهای اطراف بزنیم. شوش، شرهانی منطقه دست نخورده ای که سال ها در دل خودش مردان بی ادعایی را داشت که گمنام بودند. بچه های تفحص با حساسیت زیادی کار می کردند. آن قدر دور و براشان گشتم تا توانستم با پسری که از همه شوخ تر بود و لهجه یزدی اش شوخی هایش را دل چسب تر می کرد، آشنا شوم. دست رفاقت به محمد حسین دادم، از او خواستم من را هم به جمع خودشان راه بدهد. با یکی دو نفر از مسئولین حرف زد و بعد از چند ساعت گفت رسول داداش بیا بریم قبول کردند. روز قبل از شروع کار محمد حسین یکی دو نکته را خلاصه مفید برایم توضیح داد. نماز صبح را با بچه های تفحص خواندیم و وارد معبر شدیم. پشت سر هم به ستون جلو رفتیم. محمدحسین گفت: یکی دو روز است دست خالی برمی گردیم. بچها صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها را بفرستیم. پیرمردی که حاجی صدایش می کردند گفت: بیاید اینجا. برای چند لحظه نفسم سنگین شد، شروع کردیم به پس زدن خاک. حاجی زانو زد و با دست شروع کرد به کنار زدن خاک. سُرخوردن عرق را روی پیشانی ام حس می کردم، فقط از شهدا خواستم که اگر این رفاقت را قبول دارند، رد و نشانه ای به من نشان بدهند. صدای صلوات که بلند شد، حاجی تکه استخوانی را نزدیک صورتش آورد و بوسید خیالمان راحت شد. تا اخر تعطیلات کنار اکیپ تفحص شرهانی ماندم حال دلم بسیار خوب بود کنار شهدا. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا