با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_ویک ازکرونا تا بهشت از هواپیما پیاده شدیم,انگار داخل یک دشت بزرگ ویه بیابان فرود امده بو
#بخش_شصت_ودو
از کرونا تابهشت
تجهیزات نظامی را از هواپیما پیاده کردیم ,تجهیزاتی که فوق برتر بود که تا به حال هیچ بشری به چشم ندیده بود,از راه دور هم کنترل میشدند وصدالبته خون بیگناهی را زمین نمیریختند...
با یاد خدا پیشرویمان را شروع کردیم,به راحتی اب خوردن شهر تلاویو را که روزگاری پیش به همراه علی در ان زندگی میکردیم به تصرف خود دراوردیم,سران صهیونیستها که اکثرا شیطان در عمق جانشان نفوذ کرده بود وجز حزب شیطان وشیطان پرست بودند,هرچه امام با سخن گفتن واوردن ایاتی از تورات ونشان دادن تابوت سکینه ی موسی ع ,تلاش نمود,به راه نیامدند وبه امام علنا اعلام کردند تا پای جان از فرمانده شان که الان به صورت واضح همه ان را میدیدند,اطاعت میکنند...وفرمانده شان کسی نبود جز عزازیل بزرگ یا همان ابلیس که به عینه با چشم خودمان میدیدیمش,حضرت که اطمینان پیدا کردند انها هدایت نخواهند شد دستور جنگ را صادر کردند....جنگ سختی بود ومیتوان با اطمینان بگویم که این حزب شیطان واقعا برای زنده ماندن سرورشان از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند ,اما اینبار با دیگر بارها فرق داشت واین جنگ با دیگر جنگها فرق داشت,دیگر مظلوم کشی به پایان رسیده بود,دیگر کودک ربایی وکودک کشی جایی دربین مردم نداشت,به راستی که پایان حکومت شیطان بر دنیا وبرقلب مریض شیطان پرستان بود...
با مدد خداوند وامدادهای غیبی ومهارت لشکر عظیم مولا ,بسیاری از سران لشکر شیطان را کشتیم وسپاهیانشان که ترس از حضرت درعمق جانشان نفوذ کرده بود,بدون کوچکترین مقاومتی تسلیم شدند واقرار به پشیمانی کردند,پا درون تل اویو گذاشتیم,دربین انبوه کشتگان به دنبال چهره ای اشنا بودم.....چهره ای که انقدر شیطان براوتسلط داشت که محال بود جز زنده گان وتوبه کنندگان باشد...
علی هم مثل من چشم میگرداند.....
دل در دلم نبود...قلبم درفشار وتلاطم بود..یعنی...یعنی..امروز ,اینجا,عباس وزینبم را خواهم یافت...
جلو.میرفتم ونگاه میکردم ,سعی میکردم هیچ کشته ای را از,قلم نیاندازم...
هرچه که گشتم هیچ اثری از انور خبیث پیدا نکردم,لشکر، کل شهر را از لوث وجود این جانیان پاک کرده بودند,ساعتی استراحت میکردیم وبعد به سمت بیت المقدس حرکت مینمودیم..
دراین هنگام اشک از چشمانم سرازیر شد ,علی نزدیکم امد وبا همان طمانینه ی خاص خودش گفت:گریه نکن سلما...امام با ماست...نگران نباش عباس وزینب را پیدا میکنیم وبعد اشاره کرد که بلند شوم وبااو درشهر قدمی بزنیم وخانه های انور را که علی مثل کف دست میشناخت جستجوکنیم,شاید ردی,از انها پیدا کردیم.
اول به طرف خانه ی انور که درکنار دانشگاه بود وزمانی من مرگ خود رابه چشمانم درانجا دیدم روان شدیم...
هرچه که به خانه نزدیکتر میشدیم دل در سینه ام بیشتر میتپید ,انگار قرار بود با صحنه ای یا خبری بد ,روبرو شوم.
درب خانه قفل بود علی رسم جوانمردی را فراموش نکرده بود واحتمال کوچکی میدادکه شاید انور توبه کرده باشد,ابتدا چندین بار درزدیم وبعد علی صدازد اما هیچ خبری,نشد دراخر وبا شلیک یک گلوله درب خانه بازشد...وارد خانه شدم...خدای من این خانه اصلا هیچ تغییری نسبت به چندین سال پیش نکرده بود.
هیچ کس درخانه نبود واز,اشفتگی خانه مشخص بود که انور دستپاچه به جایی گریخته,است.
همه ی خانه را گشتیم,تنها جایی که مانده بود,همان اتاقی بود که روزگاری بنیامین,این موجود کج ومعوج که ساخته دست انور بود و عمری هم نکرد,بود.
به سمت اتاق رفتم...انگار صحنه ها جلوی چشمم جان گرفته بود,درب اتاق رابازکردم,علی هم قدم به قدم با من میامد.
اتاق به همان حالتی که اخرین بار دیده بودم,خالی خالی بود,اما...
اما خوب که دقت کردم,روی تخت خالی که قبلا هیکل نحیف بنیامین رویش جان داد,چیزی توجهم را جلب کرد...
خدای من باورم نمیشد...
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_ودو از کرونا تابهشت تجهیزات نظامی را از هواپیما پیاده کردیم ,تجهیزاتی که فوق برتر بود که
#بخش_شصت_وسه
از کرونا تابهشت
درست روی تخت ,عکسی از زینب وعباس بود,عکسی که مشخص بود تازه گرفته شده,باورم نمیشد این بچه های من بودند که معصومانه به دوربین زل زده بودند وصورتشان اینچنین تکیده ولاغر شده بود...
عکس رابرداشتم,علی هم پشت سرم قرارگرفت,شانه هایم را ماساژ میداد وهمراهم اشک میریخت...
پس پس درست حدس زده بودم,زینب وعباسم دست این شیطان خبیث اسیربودند,همینطور که با گریه عکس را زیرورو میکردم ,علی عکس راگرفت وبرگرداندش...
اوه...انور خبیپ چند جمله پشتش نوشته بود:
خوب میدانستم که بالاخره همراه ان امامتان که ادعا دارید کل دنیا را بدست میاورید ,به اینجا میرسید...خوب عکس وچهره ی فرزندانتان را نگاه کنید چون میدانم ,قرار نیست دیگر زنده وسالم انها را ببینید...
من خیلی بدجنس نیستم,این عکس را گذاشتم تا اخرین یادگاری باشد برایتان...
اینها قربانیهای عزازیل بزرگند,تا کباب شدنشان راهی نمانده...
با هرکلمه ,کلمه ای که میخواندم ,فشار روحی ام شدید وشدیدتر میشد...اخر من زنم...من مادرم...عاطفه زنانگی ام ومهر مادریم مرا شکننده تر از,علی...این مرد زندگی ام نموده,من طاقت اینهمه ناملایمات راندارم,
دنیا دور سرم میچرخید که با لیوان ابی که علی به صورتم پاشید به خود امدم,
علی:سلما...این شیطان خبیث میخواسته با روح وروان ما بازی کند....والله که وعده ی امام حق است...نگران نباش,امام با ماست...خدا با ماست....عباس وزینب را بالاخره به ما میرسانند...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
دوراندفاعمقدس
اوجافتخاراتملتایراناست . . .
• حضرتآقا
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خبر از یوسُفانی آوردند که
پیراهنشان به رنگ خون است...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وسه از کرونا تابهشت درست روی تخت ,عکسی از زینب وعباس بود,عکسی که مشخص بود تازه گرفته شده
#بخش_شصت_وچهار
از کرونا تا بهشت
با به صدا درامدن بیسیم علی که خبر از حرکت لشکر به سمت بیت المقدس میداد ,به طرف لشکر حرکت کردیم.
به محض رسیدنمان,طارق مثل اسپندی روی اتش از جا جهید وگفت:کجا رفتید؟یک دفعه کجا غیبتان زد,انهم باهم؟؟
اشکم که بند امده بود دوباره روان شد,عکس مظلوم جگرگوشه هایم را نشان طارق دادم,طارق با دیدن عکس,غمی برچهره اش افتاد ووقتی مضمون نوشته های انور را که باخط عبری نوشته بود متوجه شد,بغض گلویش راگرفت اما مثل علی خودش رانشکست وگفت:غمت نباشه خواهر,ما الان صاحب داریم,بی صاحب وبی پدر نیستیم که,ما از دوران یتیمی رد شدیم,پدر امت وپدر دنیا با ماست ما در رکاب مهدی زهراس هستیم,با لطف خدا وبه مدد امام,عباس وزینب را پیدا میکنیم...
به راستی که حقیقت همین بود ,ما در رکاب کسی دیم که از پدر مهربان تر برامتش بود وداد مظلوک را از ظالم مبستاند ,اینجا منبع سکینه وارامش بود,پس چه غم...مراغمی نیست باوجود مهدی زهراس..
بالاخره حرکت کردیم...هرچه که جلوتر میرفتیم ,پایگاه های کلیدی این رژیم غاصب را یکی پس از دیگری به تصرف خودمان درمیاوردیم..
از جای جای دنیا ,سیل پیامهای بسیار بسیار زیاد به سمت ما روان بود,اینبار پیامها حاکی از پیوستن عده ای زیاد از یهودیان دنیا داشت که با دیدن صحنه هایی از کوه انطاکیه وتورات اصلی وتابوت سکینه ی حضرت موسی ع,به حضرت بقیه الله ایمان اورده بودند وخود را درجرگه ی مسلمانان میخواندند...
به راستی که کلام حق بر دلهایی که فطرتی پاک دارند ,به راحتی مینشیند وجهان ودنیا کم کم داشت یکدست میشد برای برپایی حکومتی الهی ...
در یک قدمی بیت المقدس بودیم وحضرت دوباره مثل روال قبل عمل کرد,دوربینها اماده فیلمبرداری و مخابره میشدند وبی شک تمام کسانی که دربیت المقدس بودند ,سخنان حضرت را مستقیم وزنده داشتند...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهدامدافع حرم
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
پیامبر اکرم (ص)میفرمایند :
جاهِدوا أنفُسَكُم بِقِلَّةِ الطَّعامِ وَالشَّرابِ ؛ تُظِلَّكُمُ المَلائِكَةُ ، ويَفِرَّ عَنكُمُ الشَّيطانُ .
با كم خوردن و كم نوشيدن ، به جهاد با نفْس هاى خويش بپردازيد تا فرشتگان بر شما سايه افكنند و شيطان از شما بگريزد .
. تنبيه الخواطر : ج ۲ ص ۱۲۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی(ره) رسیدند
و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند.
وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند.
شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم.
امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی.
"شهیدعباس بابایی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خاطرهای از آیتالله میرزا جواد آقاتهرانی
ایشان اعتقاد و احترام عجیبی به رزمندهها داشت. یک شب به تیپ امام جواد(علیه السلام) آمد. در جمع نیروها سخنرانی کرد. پس از اتمام سخنرانی، وقت نماز بود. صفوف رزمندهها تشکیل شد، اما آیتالله آقا تهرانی قبول نمیکرد امام جماعت شود. شهید برونسی، فرمانده تیپ به ایشان عرض کرد: آقا! جلو بایستد تا به شما اقتدا کنند.
میرزا جواد آقا هم در پاسخ فرمود: شما دستور میدهی؟ شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش میکنم.
علامه گفت: نه خواهش را نمیپذیرم. بچهها گفتند: آقای برونسی! مصلحتاً بگویید دستور میدهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم. شهید برونسی هم همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز!
بعد از نماز، آقا حال عجیبی داشت. شهید برونسی را کنار کشید و در حالی که اشک میریخت گفت: دوست عزیزم! جواد را فراموش نکن و حتماً ما را شفاعت کن.
(نقل از: یکی از رزمندگان تیپ جوادالائمه-علیه السلام)
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
دوباره وقت زیارت دوباره وقت سفر
دوباره نوبت آغوش و گوشههای جگر
دوباره آمده از راه روح تازهی عشق
دوباره چرخش هرچه ستاره دورِ قمر
دوباره شهر پر از خواهش و تمنا شد
ز دستهای کرَمدار و آسمانِ نظر
بگو به مرغ سحر باز ناله از سرگیر
خبر رسیده ز پروانههای در اخگر
خبر رسیده رسیده ز بحر خانطومان
سفینههای نجات و چراغ راه بشر
سفینههای نجاتی که در تلاطم شهر
میان ارّهی نجار و پُتک آهنگر
میان سوزن خیاط و چرخ نقاله
میان حجرهی بازار و مشق در دفتر
رسیدهاند که غفلت ز قلبمان برود
وَ دل برای که باید تپید جز دلبر؟
شاعر: حسین عباسی فر
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وچهار از کرونا تا بهشت با به صدا درامدن بیسیم علی که خبر از حرکت لشکر به سمت بیت المقدس
#بخش_شصت_وپنج
از کرونا تابهشت
حضرت لب به سخن گشود وابتدا مانند همیشه با حمد وثنای الهی شروع کرد وسپس دین موسی ع وعیسی ع و تمام پیامبران قبل از رسول خاتم را تاییدنمود وادامه داد که دین اسلام همان دینی است که پیامبران قبل از,پیامبر خاتم اورده اند واما کاملتر وجامع تراست پس هرکس خداجوست وایمان قلبی به پیامبران دارد به ما بپیوندد وکاملترین دین خدا را که اسلام ناب محمدی ست یاری کند ,بی شک هرکس به ما بپیوندد ما با اغوشی باز از او استقبال میکنیم وان کس که مارا غضب کند وعلم جنگ برافرازد ,مورد خشم وغضب خداوند قرارمیگیرد وما هم با اونبرد خواهیم کرد تا زمین از,وجود چنین افرادی پاک شود و....
بعد از,سخنان حضرت وارد بیت المقدس شدیم,باز هم تعدادی از,سران لشکر مخالف به میدان امدند ودریک چشم بهم زدن نیست ونابود شدند,سربازان لشکر مخالف که با دیدن مهارتهای لشکر امام ته دلشان خالی,شده بود,همه اسلحه ها را زمین نهادند وبا دستهایی که تا بالای,سر اورده بودند,تسلیم لشکریان حق شدند انگار لشکر رعب حضرت که بردلهای مخالفان میافتد,ضربه اش کاری تر بود که درچشم بهم زدنی کل لشکر دشمن تارومارشد ..
نزدیک اذان ظهر به وقت فلسطین بودیم,جمعیتی انبوه از مسلمانان زجر کشیده در مسجدالاقصی جمع شده بودند,فریادوهیاهوی شادی به هوا بلند بود,همه وهمه ,کودک وبزرگ وپیر وجوان,اشک ریزان ولبیک گویان به طرف حضرت میامدند تا جز اولین کسانی باشند که باحضرت بیعت میکنند وگلی از گوشه ی جمال یوسف تازه از سفر برگشته میچینند.
که
ناگهان رعدبرقی دراسمان به درخشیدن گرفت واسمان از وسط به دونیم شد وانگار درهای اسمان بازشد,تمام دوربینها به کار افتادند ولحظه ها راشکار میکردند..
ابتدا ,راهرویی از نور برپا شد وگروهی که پیشاپیش انها مردی نورانی بود سوار بربال ملایک در صحن مسجدالاقصی پیش پای بقیه الله فرود امدند وسپس ملایک همانطور که امده بودند ,برگشتند ودر اسمان بسته شد وآسمان به حالت اول خود برگشت...
حضرت با رویی گشاده ودرحالیکه تمام صورتش از شادی میخندید اغوش باز کرد وان مرد نورانی را که پیشاپیش مردانی دیگر از,اسمان نزول کرده بود را دربر گرفته وبا بوسه برپیشانیش فرمود:خوش امدی برادرم عیسی...
انوقت بود که فهمیدم حضرت عیسی مسیح که هزاران سال پیش برای درامان ماندن جانش به امر خداوند به اسمان عروج کرده بود,هم اینک به زمین نزول اجلال فرموده بود تا وجودش ذخیره ای باشد برای یاری بقیه الله وکمک به برپایی حکومت حق الهی...
از بس که عظمت وجود حضرت عیسی مسیح من را گرفته بود از توجه به دیگر همراهان حضرت غافل شده بودم ,با تلنگر علی که به بازویم میزد واشاره به جمع نزول کرده میکرد,نگاهم به سمت مردانی کشیده شد که مانند ما لباس سربازی امام زمان عج را دربر کرده بودند وگوییا از اسمان نزول کرده بودند تا مهدی زهراس را مانندنگین انگشتری گرانبها دوره کنند ویار باشند برای وجود نازنینش...چهره ها همه نورانی وناشناس بود وناگهان دربین چهره های از اسمان امده,چهره ای اشنا را دیدم بالبخندی برلب...باورم نمیشد...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab