از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند.
تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم.
دفترچه دست نخورده بود.
مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت "در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟ "
گفتم سواد ندارم
گفت "تو سواد نداری، دکتر چطور؟"
گفتم دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد. بنده خدا فکر کرد از مردن حرف می زنم و دوست دارم بمیرم.
گفت خدا نکند پدر جان ان شاءا... صد سال عمر کنی، این چه حرفهایی اسـت که می زنی؟
گفتم من که از مردن حرف نمی زنم، گفتم دکترم در قبرستان است" وقتی مریض می شوم می روم آنجا و پسرم علی شفایم می دهد
"شهید علی محمدیپور"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول _رفتی سر آلبوم؟ این عکس روزیه که تو رو از بیمارستان آوردیم. ما به رو
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
مناسبت های خاص مثل ایام دهه فجر، هفته دفاع مقدس، گاهی هم سالگرد بعضی عملیات ها، پدر حسین پارسا به عنوان راوی به مدرسه می آمد و تجربه های روزهای حضورش در جنگ را تعریف می کرد.
گاهی تا آمدن معلم منو حسین خاطرات رو مرور می کردیم. صدای معلم ریاضی که بلند شد، کلاس ساکت شد. تمام تخته سیاه از اعداد و علامت های روی آن نوشته می شد، رو سفید شده بود.
من مثل بقیه سرم پایین بود و تند می نوشتم. یک دفعه صدای شوخی یکی از بچه ها کل کلاس را به هم ریخت. سرم را بالا آوردم، دیدم ناصر دست گل به آب داده،
معلم با عصبانیت گفت: ساکت.
وکتاب ریاضی را نیمه باز گذاشت و گفت: این حرف رو کدوم شما زد؟
همه ساکت شده بودند، هیچ کس جرات نداشت سرش را بالا بیاورد.
نگاهی به ناصر کردم، دستم را بالا آوردم.
حسین بهت زده نگاهم می کرد. معلم نگاهی به من کرد سرش را تکان داد وگفت: خلیلی از تو انتظار نداشتم.
_آقا ببخشید حواسمون نبود.
معلم خودکار قرمز را براشت و وسط صفحه یک علامت قرمز زد و گفت: بشین.
شب بعد از نماز برای فرید تعریف کردم چه شده، فرید گفت: آخه تو چرا این کارو کردی؟ حالا نمره آخر سالتو کم می کنه.
گفتم: باید سر امتحان ریاضی خیلی خوب بخونم.
روزها مثل صابون آب خورده لیز می خوردند، هیچ کاری برای نگه داشتنشان نمی شد کرد. محاسنی که حالا هر روز ردیف بیشتری را روی صورتم پر می کرد.
تعطیلات نوروزی اولین گروه دانش آموزی را به اردوی راهیان نور می فرستند. به دلایلی که بهانه بود برای جا ماندنم نتوانستم با بچه ها راهی شوم.
#ادامه_دارد
#Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول مناسبت های خاص مثل ایام دهه فجر، هفته دفاع مقدس، گاهی هم سالگرد بعض
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
قرار شده یود با مامان و بابا برویم، اتوبوس که راه افتاد خیالم راحت شد که شهدا دعوتم کرده اند.
مامان صدام کرد و یک مشت پسته و تخمه کف دستم ریخت. وقتی نگاه به صورت مامان کردم خیلی حال خوبی داشتم.
ته ذهنم آمد اگر روزی شهادت قسمت من شود، برای یکی از چیزهایی که حتی در بهشت نیز دل تنگش می شوم، نگاه به صورت خانواده ام است.
چند روزی که جنوب بودیم، راویان مختلفی می آمدند و برای ما از شرایط و وضعیت آن زمان تعریف می کردند؛ایثار، شجاعت، صداقت و ... هر خاطره یک دنیا حرف در دل خود داشت. شهدا در یک چیز مشترک بودند، و آن عشق واقعی بود. یک جنسی از عشق که قابل گفتن نیست.
بعداز سفر راهیان سعی کردم بیشتر روی خودم کار کنم. بیشتر مراقب اخلاق و رفتارم بودم، برای خودم یک سرمشق نوشتم که چند بند خاص داشت؛ مثل این حرف شهید حسین خرازی، گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد، سال ها عقب می اندازد.
روزهای نوجوانی من و فرید کم کم دست در دست جوانی گذاشت. حالا هردومان بزرگ شده بودیم. با نگاهی حساس تر و کارهایی پخته تر؛ اما هنوز شیطنت خودمان را داشتیم. مسائل روز؛بخصوص بحث مقاومت اسلامی و حزب الله لبنان برای هردومان جالب بود.
مدتی پیگیر بحث استشهادی در بین بچه های حزب الله لبنان بودیم، یک سری مطلب و مقاله جمع کرده بودیم.
فرید خبر داد میدان فلسطین برنامه ای برای یادبود شهدای انتفاضه و استشهادی قرار است، برگزار کنند. وقتی رسیدیم برنامه شروع شده بود، کلی اطلاعات در مورد سید حسن نصرالله بچه های حزب الله و شهدای عملیات استشهادی به دست آوردیم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت.
"مقام معظم رهبری"
#دهه_فجر
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
البته یک عده منافق که در صدر اسلام هم بودند. کمونیستها، سلطنت طلبها و ... که پشیزی بیش نیستند، نمیخواهند اسلام بر ایران حکومت کند؛ پس شما امت حزب اللهی، میبایست با این افراد بجنگید، که این جنگیدن با جنگیدن در جبهه هیچ فرقی نمیکند...
ای برادران حزب الله و ای پیشمرگان روح الله! شما مسئولیتی بسیار سنگین بر دوش دارید؛ مسئولیتی که کوهها تاب مقاومتش را ندارند؛ این مسئولیت، از خون صدها هزار شهید سنگینتر و از خون بهشتیها، رجاییها و باهنرها هم سنگینتر است؛ پس شما وظیفه دارید از جمهوری اسلامی به تمام معنی حفاظت و نگهبانی کنید و نگذارید یک عده این جمهوری اسلامی را به شرق یا غرب که هر کدام از یکدیگر پستترند وابسته کنند.
"شهید محمد رمضانی زیارانی"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام سجاد (ع) می فرمایند:
القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده.
کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست.
بحار الانوار، ج۴۵، حدیث۱۱۸
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
سردار باقرزاده تعریف کردند به آقا عرض کردم: دیشب که خواستیم شهداء را کفن کنیم کربلا را دیدیم، همه بدن ها اربا اربا بود، حاج قاسم پنج تکه شده بود، سر در بدن نداشت، بخشی از کتف و دست راست و امعاء و احشاء و پای راست از مچ به پایین.
ابو مهدی مهندس هم فقط در ۴ الی ۵ کیلو گوشت.
عرض کردم: با اینکه برای کفن کردن همه وسائل را داشتیم، پارچه داشتیم، پنبه داشتیم، پلاستیک و دیگر لوازم را داشتیم اما نمی توانستیم این پیکرها را خوب جمع و جور کنیم و بسختی تیمم داده و کفن کردیم، نمیدانم امام زین العابدین (ع) در کربلا چطور پیکر سیدالشهداء را با بوریا جمع کرد؟
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
شهید یوسف الهی به من گفت :
در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت میشود ،بنویس
بعد خودش برای مأموریت دیگری حرکت کرد
نیمه شب خوابم برد، فقط ۲۵ دقیقه
برای پر کردن این فاصله زمانی، عددهایی از خودم نوشتم
وقتی شهید یوسف الهی آمد، بی مقدمه به من خیره شد و گفت: شهادتت به تأخیر افتاد ...
با تعجب به او نگاه میکردم، گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از خودت نوشتی؟ اگر مینوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن نبود؟!
آن شب و آنجا هیچ کس جز خدا همراه من نبود...
"شهید محمدحسین یوسف الهی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول قرار شده یود با مامان و بابا برویم، اتوبوس که راه افتاد خیالم راحت
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
نمی دانم می توانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا نه؟؟
تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام در محله باغستان کرج شکل گرفته بود، محله و خانه جدید برای من خیلی جالب و جذاب نبود؛ البته کسی هم از من نظری نپرسیده بود. تلخی این دور شدن با شیرینی رفتن به کربلا از دلم بیرون رفت.
وقتی به بین الحرمین رسیدم، تمام روضه های عالم جلوی چشمم مجسم شد؛ از لحظه رسیدن کاروان سیدالشهدا به این سرزمین، تا لحظه به اسارت رفتن خاندان آل الله.
از سفر کربلا که برگشتم تمام تلاشم را کردم تا عطر و طعم این زیارت را حفظ کنم.
با توجه به علایقم برای آزمون ورودی دانشکده افسری ثبت نام کردم. این تصمیم بهانه خوبی برای مشورت با روح الله و آقا مرتضی بود. به محض اینکه متوجه حضور آقا مرتضی می شدم به دیدنش می رفتم، گاهی ساعت ها من و آقا مرتضی در مورد کار با هم حرف می زدیم...
در نهایت من وارد دانشگاه امام حسین شدم.
یک برنامه به برنامه های خودم اضافه کردم. پنج شنبه ها صبح زود، بعداز نماز، بهشت زهرا.
اوایل پاییز بود. صابر به من زنگ زد، گفت: رسول بیا جلوی مهدیه میخوام بیام دنبالت بدیم دور بزنیم.
یک پیراهن دو جیب مشکی تنم بود، باشلوار کتان. دمپایی هایم را پایم کردم و به سمت مهدیه آمدم. رسیدم جلوی مهدیه دیدم یک پیکان پارک کرده. صابر با یکی دو نفر دیگر داخل ماشین بودند، صابر پیاده شد و گفت: بیا بریم رضا رو ببین.
_صابر بیخیال بزار ی شب دیگه.
صابر دست من را کشید و گفت: بیا بریم بد می شه.
رفتیم سمت شهرک شهید محلاتی، بین راه رضا نگه داشت و رفت داخل سوپر مارکت، و با دلستر برگشت.
از آن شب هر هفته شب های جمعه رضا و صابر همراه علی و میثم میامدن دنبال من به حرم امام و یا حضرت عبدالعظیم می رفتیم.
#ادامه_دارد
#Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول نمی دانم می توانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه من به شهرک شهید محلاتی می رفتم.
هم زمان آزمون ورودی دانشکده را شرکت کردم. اواخر اسفند ماه بود صابر به من خبر داد که رضا با یکی از دوستانش که از بچه های کادر مدرسه کوثر هستند، هماهنگ کرده برای سفر جنوب، خیلی خوشحال شدم از این خبر.
خوبی بی نظم بودن کاروان این بود من، رضا و صابر فرصت کردیم یک چرخی در شهرهای اطراف بزنیم. شوش، شرهانی منطقه دست نخورده ای که سال ها در دل خودش مردان بی ادعایی را داشت که گمنام بودند.
بچه های تفحص با حساسیت زیادی کار می کردند. آن قدر دور و براشان گشتم تا توانستم با پسری که از همه شوخ تر بود و لهجه یزدی اش شوخی هایش را دل چسب تر می کرد، آشنا شوم.
دست رفاقت به محمد حسین دادم، از او خواستم من را هم به جمع خودشان راه بدهد. با یکی دو نفر از مسئولین حرف زد و بعد از چند ساعت گفت رسول داداش بیا بریم قبول کردند.
روز قبل از شروع کار محمد حسین یکی دو نکته را خلاصه مفید برایم توضیح داد. نماز صبح را با بچه های تفحص خواندیم و وارد معبر شدیم. پشت سر هم به ستون جلو رفتیم. محمدحسین گفت: یکی دو روز است دست خالی برمی گردیم. بچها صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها را بفرستیم. پیرمردی که حاجی صدایش می کردند گفت: بیاید اینجا.
برای چند لحظه نفسم سنگین شد، شروع کردیم به پس زدن خاک. حاجی زانو زد و با دست شروع کرد به کنار زدن خاک. سُرخوردن عرق را روی پیشانی ام حس می کردم، فقط از شهدا خواستم که اگر این رفاقت را قبول دارند، رد و نشانه ای به من نشان بدهند. صدای صلوات که بلند شد، حاجی تکه استخوانی را نزدیک صورتش آورد و بوسید خیالمان راحت شد. تا اخر تعطیلات کنار اکیپ تفحص شرهانی ماندم حال دلم بسیار خوب بود کنار شهدا.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
روز 22 بهمن، روز نجات ملّت ایران و روز شکوفایى و پیروزى بزرگترین انقلاب دوران تاریخ ما از شروع اسلام تا امروز [است] ... یومالله بیستودوّم بهمن براى ما، هم از این نظر حائز اهمیت است که روز طلوع و ظهور بزرگترین انقلاب دوران تاریخ ما پس از اسلام است، و هم از این نظر که روز شکوفایى استعدادهاى ملّت ما و بهرهگیرى از زحمات و رنجها و مصائبى است که این ملّت در طول انقلاب بزرگ خود و در طول سال هاى مبارزه و نهضت متحمّل شده است. ما ملّت ایران این انقلاب را عید مبارک بزرگ خودمان بهشمار مىآوریم. پیش از این انقلاب، ما جامعهاى بودیم از اراده انسانى بهدور، از اسلام بهدور، تحت سلطه بیگانگان، تحت سلطه مستکبران، وضع مادّى ملّت ما و وضع معنوى این ملّت هر دو بد. انقلاب ما با نام خدا و با طلب مدد و کمک از پروردگار براى پیروزى اسلام و رفع ظلم و ستم آغاز شد و با تحمّل مصائبى در طول پانزده سال و بیشتر، به پیروزى رسید.
"مقام معظم رهبری"
#دهه_فجر
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
ای مردم امروز فرهنگ ما مورد تهاجم قرار گرفته است و اگر در این جنگ خدای ناکرده شکست را قبول کنیم باید بگویم که کار ما را تمام شده باید بدانید ای مردم ندای فرزند حق و طنین ولایت این است (شبیخون فرهنگی) و تمام گفتنی هایی را که باید بگوید در این کلام خود خلاصه کرده است او (رهبر) حجت را بر شما تمام کرده است و این راه را به ما نشان داد حال هر فردی به هر نحوی که میتواند باید در این جبهه قدم بردارد که در غیر این صورت فردای قیامت از او بازخواستی عظیم خواهد شد. ..
"شهید سید احسان میر سیار"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab