بعد از آنی که تو رفتی به خدا در بدرم
همچو مرغی به قفس مانده وبی بال و پرم
شوقم این بود بیایی همه شبها به برم
یارو همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر ومن با همه پیری پسرم
همه شب گریه کنم مویه کنم جان افروز
یا کشم از جگرم ناله وآهی جان سوز
شب رسد باز بیاید به سراغم غم روز
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
من که عمریست فرو مانده ام اندر قفسی
جز به وصلت نکشم منت فریاد رسی
همه گویند که پیری ونداری نفسی
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق وجوانیست به پیرانه سرم
دست تقدیر چرا دیده من را به تو دوخت
چه بگویم که تنم زآتش دوری تو سوخت
اشگ چشمان تو هم بر شررش می افروخت
پدرت گوهر خود تا به زر وسیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
تا که دورم چو خزان از نفس وموج شمیم
حالت مرده دلان دارم واحوال الیم
نظرم هست روم تا بر جانان چو نسیم
تا به دیوار ودرش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
ننگ باشد به خدا نام تو بردن به هوس
مرغ پر کنده شده .عاشق زارت به قفس
درد بیماری من را تو دوایی ونه کس
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
پیریم را صنما بازی و بازیچه مگیر
از کمانم نگر ای دوست که چون بارد تیر
پیریم را منگر شیر نمی گردد پیر
از شکار دگران چشم ودلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آب خورم
پدرت گفت نداری تو پسر کیسه زر
گرد معشوق مرو وصل نیاید به ثمر
هم خودت هم هنرت را تو از این خانه ببر
عشق وآزادگی وحسن وجوانی وهنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
شکوه ها دارم از این شیوه ورفتار زدهر
که چرا کام هنر مند شود تلخ به زهر
تا برون می شود آن یار جفا پیشه به قهر
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
می برد حُسنِ نکویت همه را تا ملکوت
هم کمالت بپرستم من و هم حُسنِ نکوت
نروم از سر کویت به خدا بی تابوت
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
#ابراهیم_نصراللهی