بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_34
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
شب که شد باهم رفتیم خونشون و تاریخ عقد و اینا رو مشخص کردن براشون توضیحم دادم که میرم ماموریت و خیلی طول میکشه تا برگردم...!
مهریه به درخواست خود زینب خانم شد ۳۱۳ شاخه گل نرگس و حفظ کل قرآن...
تاریخ عقد هم چهار روز بعد یعنی پنجشنبه و سه روز قبل از رفتن من!
توی این چهار روز باهم خرید رفتیم لباس انتخاب کردیم و خلاصه بیشتر باهم آشنا شدیم! دروغ چرا اما هرچقد به روز عقد نزدیک میشدیم استرس بیشتری بهم اضاف میشد...
روزی که باهم رفتیم برای خرید حلقه، یه حلقه نقره ای که دور تا دورش نگین داشت رو انتخاب کرد..لباس هم لباس پوشیده ای انتخاب کرد و خریدم.. چند روزیش هم با مامان و مادر زینب خانم رفتیم..
اونقدر لحظه شماری میکردم هم برای عقد و هم برای سوریه!
••روز عقد••
ساعت ۹ و نیم بود که کم کم آماده شدیم.. مامان و مائده و مونا با ماشین بابا باهم رفتن .. دایی و عمو و خاله هام هم میخواستن بیان.. از وقتی یادم میاد یه دختر خاله داشتم که خیلی بهم میچسبید راستش خیلی خوشم نمیومد ازش.. چند باری که رفتیم خونشون خیلی پوشش بدی داشت..
موهام رو حالت قشنگی به بالا دادم و فرق کج زدم با اون لباس خیلی تیپ قشنگی داشتم(اعتماد به سقفم خودتونید😂)
••از زبان زینب••
لباس سفیدم رو پوشیدم چادرم هم سرم کردم.. آرایش خییلی ملایمی هم کردم.. چادر سفیدمو گذاشتم تو کیفم که رفتم اونجا عوض کنم.. از خوشحالی رو پا بند نبودم😐😂 توی آینه اتاق داشتم خودمو برانداز میکردم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شمارش تماس رو وصل کردم
+الو
-سلام
+سلام خوبین
-بله شما خوبین
+ممنون
-اگر میشه تشریف بیارین پایین
+بله بله الان میام
قطع کردم و دستی به چادرم کشیدم و از پله ها رفتم پایین.. مامان و بابا و رسول هم با ماشین خودشون قرار بود بیان...
-سلام صبح بخیر
+سلام صبح شماهم بخیر
قبل از اینکه خودم باز کنم اون درو برام باز کرد.. سرمو انداختم پایین و لبخند محوی زدم.. سوار شدم و اونم ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم... بعد چند دقیقه سکوت رسیدیم.. چون دیشب محریمیتون تموم شده بود مثل قبل خیلی با صمیمیت نبود..
#ادامه_دارد...
@Shhedgmnam