#الخیر_کله_بخدمة_حسین
قسمت ۱/۵
همين كه نشستيم توي خانه تلفن ابواحمد زنگ خورد.
ابواحمد خودمان بود.آدرس را داد و گفت خیلی وقت است منتظر سیدیم.
دقیقا همان ساختمانی بود که لَختی روی پله اش نشسته بودیم.
نمیدانستیم که همان مقصدی است که دنبالش هستیم.
ما آدمها عادتهای همین است. دنبال چیزی هستیم که نمیشناسیمش.
بلند شویم که برویم ابوعلی نگذاشت.
گفت باید صبحانه بخورید و دوش بگیرید بعد بروید.
نظامی بود و عضو ارتش، جذبه یک افسر را داشت.
نمیشد روی حرفش حرف زد.
گفتیم چشم.
نشستیم و صبحانهتازهای که ام احمد زحمتش را کشیده بود با خوشمزگی تمام خوردیم.
و البته شای عراقی شیرین خوش عطرش را.
حالا باید می رفتیم.
گفت می رسانمتان.
گفتم خودمان میرویم.
قبول نکرد.
احمد را صدا کرد وسایل صبحانه را ببرد و خودش رفت سراغ شاسی بلند سفیدش و ماشین را روشن کرد که برویم سمت محل اسکان.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
به جای مقدمه!
اوایل قرن بیستم بود که یک آقای خوشپوش آلمانی به نام ادموند هوسرل که از ریشهای پرفسوری نونکتیز و عینک روی دماغش همان اول حس زده میشد استاد دانشگاه است، روی مبل خانهاش در شهر هاله آلمان لم داده بود.داشت پیش را میکشید و مثل بقیه استادهای فلسفه، به فکر و مکرهای عجیب و غریب فلسفیاش سر و سامان میداد که یک مرتبه اتفاقی افتاد:
یک ایدهی جذاب که میتوانست در بازار فلسفهجات حسابی سر و صدا کند، همزمان با دود تنباکو از کلهاش پرید بیرون. یک ایدهی خیلی ساده:
«برای شناختن چیزها باید به خودِ چیزها توجه کنیم.»
این جملهی هشت کلمهای که احتمالاً به نظر شما آنقدر بدیهی است که یک بچهٔ ششساله با عقبماندگی ذهنی هم میتواند آن را بگوید، باعث انقلابهایی در عالم فلسفه شد که با اصطلاح پدیدارشناسی از آن یاد میکنند! انقلابهایی که خوشبختانه این کتاب خیلی ربطی به آنها ندارد.
دلیل اینکه یک صفحه کاغذ حرام این توضیحات کردم و مزاحم خلوت جناب هوسرل شدم این بود که بتوانم زیر عنوان این کتاب را توضیح بدهم.
منظورم همان قسمت عجیب و نامأنوسِ {Mآ} و {Sرائیل}اش است. حرف آقای هوسرل در واقع این بود که ما وقتی داریم به چیزی فکر میکنیم، پیشداوریهایمان، اطلاعات قبلیمان، فرهنگمان، پستی که پنج دقیقهٔ پیش توی اینستاگرام دیدهایم و هزار چیز دیگر روی شناخت ما از آن چیز تأثیر میگذارد.
درست است در واقعیت این پیشفرضها خیلی وقتها کمک میکنند که ما آن چیزها را بهتر و راحتتر بشناسیم؛ اما بعضی وقتها هم گند میزنند به کل ماجرا !
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
کانال سید سراج الدین جزائری
به جای مقدمه! اوایل قرن بیستم بود که یک آقای خوشپوش آلمانی به نام ادموند هوسرل که از ریشهای پرفسو
#پرونده_زمین_گیر
فصل اول
سرگذشت قوم بی نوای یهود for Dummies
یهودیها در همهٔ سالهایی که توی اروپا زندگی می کردند، هیچ وق در آنجا آدمهای خوشنامی نبودند.
احتمالأ يكى ازدلايلش، هم نـژاد نبودنشان با بقية مردم اروپا بود و دليل ديگرش اختلاف مذهبى.
به هرحال مسيحیها معتقد بودند كه يهودیها حضرت عيسى را به صليب كشيدهاند و به همين خاطر در چشم آنها آدمهـاى شرور و منفورى بودند.
اين رابطۀ غيرمسالمتآميز در بعضى از شهرهاى اروپا تا آنجا پيش رفته بود كه يهودیها را مجبور ﻣﻰكردند در محلههاى خاصى بد نام گِتو زندگى كنند و اگر در ساعات شب، بيرون ازآن محلهها تردد ﻣﻰكردند، مجازاتشان میكردند.
ﺩقت كنيد كه همين يک اتفاق، خودش به انـدازۂ كافى بـراى ترسناكتر كردن يهودیها براى نسلهاى بعدى مردم اروپا كافی بود، تصورش را بكنيدكه در شهر شما گروهى از آدمها باشند كه از نظر دين و نژاد با شما متفاوت باشند، محلههاى مخصوصى براى خودشان داشته باشند و هميشه با يك لباس و ظاهر عجيب و غريب رفت و ٱمد كنند.
همين به تنهايى آنقدر آنها را مرموز میكرد كه آدمها هميشه با بدبينى به آنها نگاه كنند.
در قرن چهاردهم ميلادى اما اين رابطهٔ خصومتآميز تبديل به نفرتى عمومى شـد. در آن سالها كـه بيمارى طاعون سياه در اروپا همهگير شد و جان ميليونها نفر را گرفت، بهيكباره انگشت اتهام دراز شد سمت يهودیها.
اين شايعه كه يهودیها اين بيمارى را از عمد با مسموم كردن چاهها و کارهایی از این دست شایع كردهاند، تودههاى بیاعصاب مردم را در برابر آنها قرارداد و با اينكه پاپ، رهبر مسيحیها هم اعلام كرده بود كه يهودیها بیگناه هستند، مردم كه حقيقتأ رد داده بودند محل سگ هم به حرفش نگذاشتند و پدر یهودیهاى آن دوره را درآوردند و خونهاى زيادى ازشان ريختند ... لقب موش كثيف از آن بهبعد ماند روى پيشانی شان. (میدانيد كه موش درواقع عامل شيوع طاعون شناحته مىشود.)
ماجراى نفرت از يهودیها دراروپا همين طور ادامه پيداكرد و آنها مدام اينكه در اقليت بودند، رنج میبردند. بااين حال كجدار و مريز زندگیشان را می کردند و هر طور بود با روزگار میساختند.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
کانال سید سراج الدین جزائری
#پرونده_زمین_گیر فصل اول سرگذشت قوم بی نوای یهود for Dummies یهودیها در همهٔ سالهایی که توی اروپ
#پرونده_زمین_گیر
فصل دوم
ایران در میان
ممكن است اين حرفم برايتان عجيب باشد؛ اما طبق اسطوره هاى كهن، ما ايرانى ها ازهمان گذشته دنبال اين بوديم كه در ايران زمين حكومت خير مطلق و حقيقت يكتا و دولت راستى و درستى برقرار باشد. درواقع باور داشتيم كه معنويت و پاكى و درستى بايد دركالبد دولت و حكومت روى زمين جـارى شود. مثلا در همين شاهنامه، همه شاه هاى درست وحسابي چيزى داشته اند به نام فره ايزدى.اين فره مرموز درواقع يک جور نور يا بصيرت و یا همچين چيزى بوده كه خدا به پادشاه هاى شايسته میداده تا به وسيله ی آن مردم رابه صورت الهى اداره كنند. مثلا جناب فردوسى درباره پادشاهي جمشيد، شاه بزرگ اسطوره اى ايران می گويد:
جهان را فزوده بدان آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرّه ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست كوته كنم
روان را سوى روشنى ره كنم
دارد میگويد كه من هم زمان هم پادشاه هستم و هم موبد تا خوب ها را از بدها جداكنم و آدم ها را بفرستم سمت خوبی ها این طور كه بويش مى آيد، انگار در اسطوره هايمان هم حكومت دست آخون... منظورم روحانيون محترم
بوده است!!! بگذريم...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
کانال سید سراج الدین جزائری
#پرونده_زمین_گیر فصل دوم ایران در میان ممكن است اين حرفم برايتان عجيب باشد؛ اما طبق اسطوره هاى كه
#پرونده_زمین_گیر
ادامه فصل دوم
ایران در میان
ما ايرانيها خودمان را يک همچين چيزى تصور می كرديم، حتى اگر به قصه پهلوان هاى شاهنامه خصوصا مفهوم جهان پهلوانش؛ رستم نگاه كنيد، میبينيد كه يك آدم خيلى قوى است. به وقتش خوشگذرانى هايش راهم دارد؛اما هميشه مراقب ايزد و خواست ايزد است.
در نقاط عطف داستانش به درگاه ايزد رجوع ﻣﻰكند میداند كه اگر مورد غضب ايزد قرار بگيرد كارش تمام است، همانطوركه در كشتن اسفنديار اينطور ﻣﻰﺷود .
اما اوضاع در بيشتر صفحات تاريخ آنﻁﻮر كه ما آرزویش را داشتيم،رقم نخورده! درست است كه ما ايرانى ها در فرهنگ و سبك زندگیمان هميشه اين ميانهروى را رعايت كردهايم؛اما آنجایی كه كار، به درست كردن يک حكومت عادل پاک ميانه رو رسيده، زهوار كار در رفته است ما در رؤياى جمعیمان يك همچين فرمانرواهايى مىخواستيم؛امابیشتر اوقات اوضاع خلاف اين میشده: حكومت به دست افرادى می افتاده كه به جاى بندگى خدا و خدمت به خلق خدا؛ فقط به فكر شكم و جيب و تاج و تخت خودشان بودند و با مردم با ظلم، و تبعيض رفتارمى كردند.
انگار كه ما ايرانی ها هميشه دنبال يك همچين رؤيايى بودهايم؛ اما بيشتر اوقات در حسرتش ماندهايم و فقط غصهاش را خوردهايم.مثلا در دوران حكومت هخامنشيان، اگر كوروش و داريـوش را بيرون از اين توصيفات لحاظ كنيم حداقل ده نفر از دوازده پادشاه اين سلسله افرادى مستبد، خودشيفته و با رفـتارهایی به شدت ناعادلانه بودند و حکومت به هر چیزی شباهت داشت به جز حکومت پاک الهی! فقط در يك نمونه خشايار شا در يك ماجراى مضحك، به خاطر علاقه اش به يكى از همسرهاى يهودى حرمسرايش، اجازه داد تا يهودی ها عده زيادى از مخالفان ايرانى شان را قتل عام كنند.
در نهایت هم اين سلسله كه در دورهٔ داريوش سوم به اوج ضعفش رسيده بود،باحمله اسكندر مقدونى نابود شد. اشكانيان هم باآنكه توانستند در فلات ايران اندكى قدرت به دست آورند، ولى هيچوقت نتوانستند ايران عظيمى كه مرجع دنيايى و معنوى شرق و غرب باشد، درست كنند، در دوران ساسانيان هم كه دوباره ايران روى قدرت و شكوه عالمگير را به خودش میديد، حكيم ها و دانشمندها پرورش بيدا كردند و مى شد اميد داشت كه روياى ايرانى ها محقق شود، دوباره حكمران ها فاسد شدند؛ نظام طبقاتى ظالمانه اى بر كشور حاكم شد و ايران دوباره غلتيد در سراشيبى انحطاط.
دراواخر دوره ی ساسانيان، هم پادشاهها، هم خيلى ازدرباريان از فكر ايزد و رعيت آمده بودند بيرون و حواسشان فقط به جيب و شکم و قدرت خودشان جمع شده بود.
همان موقع بود که یک اتفاقی افتاد و ایران خسته و ایرانی های خسته دل را برد به مرحله بعدی. حمله ی اعراب مسلمان و سقوط سلطنت ساسانیان.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
#بازداشت_در_حرم
قسمت اول
دی ماه سال 93 بود به حاج حمید داودآبادی تماس گرفتم که اگه حالش رو داری بریم لبنان میخواستم تحقیقات و کارهای پیش تولید یه مستند رو پیگیری کنم.
استقبال کرد و خیلی زود افتادم دنبال تهیه بلیط و کارهای سفر. با آقا رضا مصطفوی و سید منصور علمایی و حاج حمید یه اکیپ چهارنفره تشکیل دادیم و و عازم سفر شدیم.
این چندمین بار بود که لبنان می رفتم ولی باهمه سفرها فرق داشت. اون سفر از قبل برنامهریزی کرده بودم برای یک شیطنت خطرناک. سفر به سوریه اون هم در دل جنگ با داعش...!
شرح مفصل سفر باشه سر یه فرصت دیگه ولی این بخشش یه چیز دیگه است.
تازه رسیده بودیم حرم حضرت رقیه(ع) و قرار بود شب بریم زیارت زیینبیه و بلافاصله برگردیم هیچ جا حتی هتل هم امن نبود خصوصا برای ما که ایرانی بودیم.
می گفتند ممکنه کسی بخاطر چند دلار لو بده شما رو و شبون یا اسیر بشید یا کشته بشید برای تبادل جنازه و اسیر یا دریافت پول توسط معارضین.
زیارت مختصری کردیم و نشستیم توی ایوان حرم.
31 دسامبر بود و چند ساعت به آغاز سال نو میلادی .
حرم نسبتا شلوغ بود و سوری ها و افغانستانی ها همه جا بودند و البته نیروهای ایرانی که سعی میکردند ایرانی بنظر نرسند.
زدم به پهلوی حاج حمید و اشاره کردم به یه مرد خوشقامت حدود ۳۵-۴۰ ساله و به حاج حمید گفتم بنظرم از فرماندهان ایرانیه. خندید و گفت یعنی اینقدر تابلوئه که تو حدس زدی!؟
گفتم شاید بشود واسطهای پیدا کرد تا برویم خط مقدم را ببینیم و روایت کنیم...!
رفتم و نشستم نزدیکش و بی بهانه شروع کردم به صحبت باهاش.
همین که سلام کردم چشمانش گرد شد. آخه یه ایرانی اون هم تو حرم حضرت رقیه(س) وسط جنگ !؟
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
کانال سید سراج الدین جزائری
#بازداشت_در_حرم قسمت اول دی ماه سال 93 بود به حاج حمید داودآبادی تماس گرفتم که اگه حالش رو داری بر
#بازداشت_در_حرم
قسمت دوم
با تعجب پرسید نظامی که نیستی!؟
گفتم نه!؟
گفت: چطور اومدی تا اینجا!؟
گفتم: از خط عسکری (جاده نظامی) مرز المصنع.
چشمهایش گردتر شد.
بیچاره حق داشت. حداقل می شد خودمان را جای لبنانی ها جا بزنیم و از جاده معمولی برویم.
آن هم از منطقه بی طرف که باید از بین نیروهای جاسوس یونیفل رد می شدیم و هر آن بود مثل پوست خیار بفروشندمان و...
اما دل را زده بودیم به دریا وپیشنهاد راننده بود که به ایست بازرسیهای ارتش سوریه در کل مسیر پاسپورت ایرانی نشان بدهیم.
نیروهای نظامی سوریه هم به هوای اینکه ما از نیروهای مستشاری ایران هستیم بدون تفتیش و سؤال اضافه راه را باز میکردند و میگفتند از خط عسکری (جاده نظامی) بروید.
سؤال و جوابها داشت بالا میگرفت و تیم ها جلوی هم صف کشیده کرده بودند.
همسفرهای من به جمع ملحق شده بودند و رفقای رزمنده هم کم کم دورمان حلقه زده بودند.
برخی شان حاج حمید را میشناختند و حاجی هم که هم شیرین زبان بود و هم مجلس گرمکن همه را مشغول خودش کرده بود.
یواشکی با تلفنم با یکی از فرماندهان نظامی محور مقاومت که از دوستان نزدیکم بود تماس گرفتم و گوشی را دادم به ابوفاطمه. اسمش را از مکالمه اش با حاجی فهمیدم.
گفت:کیه؟
گفتم: انتظار دارید پشت تلفن بگم کیه؟ بگیر صحبت کن میفهمی.
از قضا از فرماندهان مستقیمش بود و خیلی زود شناختش، حسابی ما راهم تحویل گرفته بود که کمکمان کنند.
ابوفاطمه که حسابی از دستمان شاکی بود، حالا حداقل کمی آرامتر شده بود و خیالش راحتتر که نفوذی نیستیم؛ با لحنی ملامتگرانه گفت: کار اشتباهی کردید که اینطوری آمدید.
میگفت شما را به راحتی به چند دلار میفروشند و بعد باید چند صد هزار دلار بدهیم تا پس بگیریمتان.
خنده ای کردم و گفتم حالا اگه میدونی میخوای ۱۰ هزار بده تا برگردیم ارزونتر پاتون تموم میشه ۹۰ هزار هم بذار جیبتون. اینجوری هم ما به یه نون و نوایی می رسیم هم چیزی گیر این داعشیها نمیاد.
گره از سگرمههایش باز شد و لبخند ملیحی زد و گفت: خوب حالا اینجا چه میخواهید!؟
گفتم میخواهیم برویم حلب و جنگ را ببینیم.
نیشخند تمسخرآمیزی زد و گفت: حلب؟ دیروز حاج عزیز(فرمانده وقت سپاه) اینجا بود. امکان حضورش نبود، از همین دمشق برگشت یعنی در واقع دیپورت کردیم.
شما هم باید برگردید همین الآن. ماشین هماهنگ میکنم ببردتون مصنع.
گفتم: عمرا بر نمیگردم. حداقل الآن نه
تا اینجا آمدهایم حداقل دمشق را ببینیم و و زیارت سیری بکنیم.
سرتقی و زبان نفهمی من را که دید نمیدانم نگرانمان شد یا لجش درآمد
جمع بندیشان این شد که آن شب را علی الحساب بازداشت باشیم تا فردا تصمیم بگیرند...!
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
#بازداشت_در_حرم
قسمت سوم.
جمع بندیشان این شد که آن شب را علی الحساب بازداشت باشیم تا فردا تصمیم بگیرند...!
بازداشت؟؟؟
بله درست شنیده بودم.
قرار بود بازداشت شویم.
ابوفاطمه یکی از رزمنده ها را فرستاد دنبال شخصی که بیاید آنجا.
نمیدانم لبنانی بود یا سوری ولی از مکالمهشان که به لهجه شامی بود کم و بیش چیزهایی حالیام شد که باور کردنی نبود. گوش تیز کردم و با تمام وجود تمرکز کردم.
انگار درست فهمیده بودم؛
قرار بود بازداشتگاه ما حرم سهساله امام حسین(ع)... باشد.
بهتر از این نمی شد.
امشب را چهارنفری توی حرم می ماندیم. تنهای تنهای تنها...
فقط چند نفر نیروی نظامی حزب الله پشت در بیرون صحن اصلی نگهبانی میدادند.
داخل حرم هم فقط ما چهارنفره بودیم و یک خادم افغانستانی بود که او هم آمد و جعبه برق و کلیدها را به من نشان داد و رفت.
تا خود صبح پلک روی هم نذاشتیم...
راست میگویند تنها حرمی که روضه خون نمیخواد حرم رقه است...
هرکس یک گوشه نشسته بود و برای خودش روضه میخواند...
همین عکس بالا؛ که به گمانم آقا رضا مصطفوی با دوربین من گرفته بود و بعدها توی آرشیوم دیده بودمش.
سید منصور تکیه داده بود به گوشه ضریح و نوایی شبیه روضه زیر لب زمزمه می کرد.
من هم رفتم کنارش.
فقط صدای گریهاش بود یک نوای نامفهوم...
اما آن روضه را بیشتر از هرروز دیگری دلمان را گرم می کرد.
اشک امانمان نمیداد.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
سر سفره پدر
قسمت اول
#کاری_نمیکنیم_و_به_ما_مُزد_میدهند
بی خود نبود دل رفتن نداشتم.
اصلا اگر دیشب می رفتم انگار ناقص بودم . انگار که نه واقعا دلم میماند.
مثل کسی که چیزی گم کرده بود دم باب طوسی قدم میزدم. پریشان و دل آشوب.
انگار منتظر یک چیزی بودم.
محمدامین آمده بود پیِمن. میگفت سید ضیاء آمده نجف. مدیر مؤسسه را می گویم. گفته بود آماده شویم تا حوالی ساعت ۱ برویم کربلا...
اضطرابم بیشتر شد یکی دو ساعت وقت داشتم.
با محمد امین برگشتم محل اسکان که زیر زمین حرم بود و چوپپرها را برداشتم و رفتم سمت ضریح.
مجتبی هم که از راه رسیدهبود همراهم شد. امشب هرچند خلوتتر از هرشب بود ولی کمبود نیرو داشتند.
خیلی از خدّام رفته بودند سمت کربلا و جای خالیشان محسوس بود...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
سر سفره پدر...
قسمت دوم
#کاری_نمیکنیم_و_به_ما_مُزد_میدهند
توی حال خودم بودم و مشغول خدمت.
گاهی درد دل میکردم و گاهی عکس و فیلم میگرفتم برای یادگاری و گاهی به دوربین زائران گیر میدادم و ...
نگاهم دائم به ساعت بود.
پیش خودم میگفتم سیدضیاء اگر بیدار شود برای رفتن حتما زنگ میزند و به همین خاطر دایم گوشی را نگاه مینداختم که آنتن داشته باشد و مشکلی پیش نیاید.
ساعت ۱ شد کمی اضطراب سید ضیاء را داشتم ولی توی دلم راضی نمیشدم بروم.
دقایق به سرعت میگذشت و لحظه به لحظه حالم بدتر میشد.
حس و حال کودکی را داشتم که میخواستند او را از پدرش جدا کنند.
ترس از بی پناهی و غربت امانم را بریدهبود.
ساعت نزدیک دو بود و به فکر رفتن افتادهبودم.
چوب پرم را که دست مجتبی بود گرفتم که بروم.
کمی ازدحام جمعیت بیشتر شده بود و برعکس تعداد خادمین کمتر...
یک خادم عراقی را پیدا کردم و با دست روی شانهاش زدم و گفتم اگر میتوانی جای من بایست باید بروم.
گفت آمدهام برای زیارت. عجله دارم . ببخشید ...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
سر سفره پدر...
قسمت چهارم
#کاری_نمیکنیم_و_به_ما_مُزد_میدهند
پیش خودم فکر میکردم حتما سوء تفاهم است یا نه شاید هم بخاطر اینکه خارج از شیفت آمده ام عصبانی است.
یک دفعه حواسم رفت پیش کارت رسانه و با خودم گفتم آخر چرا با کارت رسانه آمدی پسر مگر تو باج فخری نداشتی...!؟
آن قدر محکم مچ دستم را فشار میداد و میکشید که تقریبا مطمئن شدهبودم که کارم این بار تمام است و بدجور گیر افتادهام. داشتم همه سناریوهای احتمالی را توی سرم مرور میکردم که متوجه شدم این وسط یک چیزی با داستانهای ذهنیام جور در نمیآید.
خوب اگر قرار است برخوردی باشد و توبیخی باید برویم دفتر خدام پس چرا این بابا دارد مرا میکشاند به سمت در ورودی آن هم خلاف جهت حرکت زوار...؟
توی ذهنم مشغول حل یک معادله چند مجهولی بودم که مرا هُل داد جلو و سر من و یک خادم دیگر فریاد زد که سکر باب...!
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e
سر سفره پدر...
قسمت پنجم
#کاری_نمیکنیم_و_به_ما_مُزد_میدهند
سکر باب؟
چی ؟
درست شنیدم
در را ببندم؟
داشتم تمام لغتنامههای ذهنم را مرور میکردم که نکند معنای دیگری هم دارد این جمله.
چطور با این فشار جمعیت در را ببندم؟
اصلا چرا باید اینکار را بکنم؟
داشتم پشت سر هم توی ذهنم سوال ردیف میکردم و آنها را بالا و پایین میکردم که حلقهای از خدام روبرویم تشکیل شد و جلوی جمعیت را گرفتند.
با سقلمه منتسب به خودم آمدم و لنگه در را کشیدم و بستم.
چفت پشت در را که انداختم.
شانهام را فشار داد که مردم را خارج کنید.
خارج کردن زائران و خصوصا قانع کردن ایرانیها ده دقیقهای طول کشید.
سر و کله زدن با آن عقل کلهایی که حتی بدون آنکه دلیل اینکاررا بدانند داشتند نسخه میپیچدند و تز میداند که الان وقت مناسبی نیست و از این کار را بکنید و آنطور کنید و ...
اینجوری مواقع هم نصف جمعیت میشوند خادمحرم امامرضا (ع) و میگویند ما خودمان خادم حرمیم ازنا یاد بگیرید و چه کنید و چهکنید.
همه درها را که بستیم با ورود خادمان تنظیف و ماشین شستشو از سمت باب طوسی تازه فهمیدم که چه رزقی برایمان رسیدهاست...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C1bd7beab8e