eitaa logo
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
377 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
865 ویدیو
12 فایل
تکاورپاسدارشهید سید محسن قریشی ♥︎ولادت:۱۳۶۳/۰۶/۳۰ 🖤شهادت:۱۳۸۹/۰۱/۳۰ 🕊محل شهادت:سنگ های آذرین_ماکو و حالا یه صلوات خوشگل هدیه کن به‌روح‌ پاک شهدا🕊 خادم‌کانال: @Basiji_7600 🌿تاسیس:۱۴۰۲/۰۴/۲۲🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
#رمان_محمد_مهدی 55 و 56 🔰 پسرم چنین آدمی همیشه خوشبخت هست ، حتی اگه سنگین ترین دردها و حادثه های دن
57 و 58 🌀 سرش رو گذاشت روی فرمان ماشین ، بعد چند ثانیه سرش رو بلند کرد و با آه و حسرت گفت : بله پسرم ، بله عزیزم، الان هم افرادی هستند که تفکرات خوارج رو دارن، بعضی ها خیلی شدیدتر مثل وهابی های تندرو و داعش بعضی ها هم خیلی کم رنگ تر ... باز سکوت کرد 🔰 گفتم باباجون یعنی چی کم رنگ تر؟ میشه بیشتر برام توضیح بدی؟ ✳️ باباگفت یعنی اینکه امام معصوم رو قبول دارن ، اهل جنگ با امام نیستن ، اما تو مسائل دینی فقط حرف خودشون رو قبول دارن و بس ، همه برداشت های خودشون از دین رو قبول دارن ، هزارتا دلیل و مدرک و سند هم براشون بیاری که این فکرت غلط هست، گوش نمیدن اینجور افراد هم به خودشون ظلم می کنن و زندگی رو برای خودشون جهنم می کنن، هم به خانواده و اطرافیان خودشون من خودم در دوران دانشگاه با یکی از این ها هم اتاق بودم ، اما اصلا نمی تونستم تحمل کنم و ترم بعد اتاقم رو عوض کردم 💠 گفتم بابا مثل دائی... ✳️ بابا سریع دستش رو گذاشت جلوی لبش و به من گفت : ادامه نده ، هیچی نگو ، شاید غیبت بشه 💠 بابا دوباره ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم به سمت مدرسه دوباره از من سوال کرد که اگه خانم معلم سوال کنه چه کسی خدا رو خلق کرده چی جواب میدی؟ منم کامل اون بحث هایی که با هم کرده بودیم و تو دفترم نوشته بودم رو برای بابا گفتم تا خیالش راحت بشه که درس رو بلدم 🌀 وقتی رسیدیم دم در مدرسه ، داشتم پیاده می شدم که باباهادی گفت پسرم اصلا درباره دائی ، چیزی به سعید نگو اصلا در این باره باهاش حرفی نزن ، شاید ناراحت بشه 🔰 گفتم چشم ، خیالتون راحت 🔰 همون زنگ اول ، خانم معلم گفت بچه ها میخوام یکی یکی از همون جایی که نشسته هستین ، جواب سوالی که ازتون کرده بودم رو بدین بعد گفت محمد مهدی جان ، شما آخرین نفری باش که جواب میدی نفر اول شروع کرد به جواب دادن که... 🔰 نفر اول شروع کرد به جواب دادن که ... اصلا نتونست حرف بزنه فکر کنم خجالت می کشید 💠 خانم معلم بهش گفت عزیزم شما باید عادت کنین که تو جمع حرف بزنین، بتونین حرف خودتون رو به دیگران انتقال بدین ، نباید از حرف زدن در جمع خجالت بکشین مخصوصا تو جمع دوستان و هم کلاسی هاتون که همه با هم داداش هستین راحت حرفتون رو بزنین ✳️ از نفر بعدی سوال کردن ، اسمش رضا بود رضا گفت خانم معلم من اصلا نتونستم جواب سوال شما رو پیدا کنم ، اما از مادرم پرسیدم و چیزهایی به من گفت و من هم نوشتم براتون آوردم خانم معلم گفت آفرین، همه برای رضاجون دست بزنن! خانم معلم گفت میدونی برای چی گفتم برات دست بزنن؟ رضا گفت : چون جواب سوال رو دادم؟ خانم معلم گفت نه عزیزم به خاطر اینکه راستش رو گفتی و گفتی که خودت ننوشتی و کمک گرفتی آفرین پسرم 💠 حالا بگو جواب سوال چی شد خدا رو چه کسی خلق کرد؟ رضا گفت: خانم معلم مادرم گفتش که خدا رو کسی خلق نکرد، از اول بود خدا از جنس ما آدم ها نیست که نیاز به خلق کردن داشته باشه جنسش با ما فرق داره ما آدم ها از آب و خاک و گل هستیم، اما خدا از جنس نور هست برای همین فرق داره با ما و کسی اون رو خلق نکرده چون کسی مثل خدا نیست ✳️ خانم معلم گفت آفرین پسرم اما میتونی خودت این جواب رو بیشتر باز کنی و توضیح بدی؟ رضا گفت نه خانم معلم همین که مادرم گفت رو حفظ کردم و گفتم ✳️ نوبت نفر بعدی شد چیز خاصی نتونست جواب بده نفرات بعدی هم همینطوری نتونستن خوب جواب بدن یا جواب هایی شبیه به جواب رضا دادن تا اینکه نوبت رسید به ساسان... ادامه دارد... ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 @Seyed_Mohsen_Gh
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
#رمان_محمد_مهدی 57 و 58 🌀 سرش رو گذاشت روی فرمان ماشین ، بعد چند ثانیه سرش رو بلند کرد و با آه و حس
59 و 60 و 61 🔰 من پیش خودم گفتم الان هست که ساسان یا حرفی نزنه ، چون خیلی خجالتی بود یا اینکه جواب درستی نده 💠 یک مرتبه دیدم  ساسان بلند شد و گفت خانم اجازه ! میتونم بیام پای تخته؟ ✳️ خانم معلم تعجب کرد، من هم تعجب کردم ، خانم معلم گفت بله عزیزم، میخوای چیزی بنویسی؟ آخه شما که هنوز تمام حروف و نوشتن رو یاد نگرفتین 🔰 ساسان برگشت و گفت نه خانم معلم ، میخوام بیام یه چیزی روی تابلو نقاشی کنم 💠 خانم معلم گفت یعنی میخوای با نقاشی برای ما بگی که خدا رو چه کسی خلق کرده؟ جالبه حتما باید چیز جالبی باشه بیا ، بفرما ✳️ من که همین طوری با تعجب داشتم ساسان رو نگاه می کردم ، واقعا نمی تونستم حدس بزنم میخواد چیکار کنه ❇️ ساسان رفت پای تخته یه خورشید بزرگ کشید گفت الان مثلا روز هست بعد خورشید رو پاک کرد و ماه و ستاره کشید گفت الان مثلا شب هست خانم معلم شما به ما گفتین که نور ستاره ها از ماه و نور ماه از خورشید گرفته میشه درسته؟ حالا نور خورشید از کجا گرفته میشه؟ 👌 خانم معلم گفت احسنت ساسان جان ، احسنت بچه ها متوجه کار ساسان شدین؟ کیا متوجه شدن؟ خب مثل اینکه همه شما کمی متوجه نشدین ساسان میخواست بگه که... 🔰 ساسان می خواست با این مثال نشون بده به همه ما که وقتی همه این ستاره ها و ماه ، از خودشون نوری ندارن ، پس وقتی ما اینها رو نورانی می بینیم، باید از یک جایی نور اونها بیاد و ازش نور بگیرن ✳️ حالا اون چه جایی میتونه باشه؟ از کجا نور میگیرن؟ علم ثابت کرده و منم قبلا تو کلاس به شما گفته بودم که نور ستاره ها  و ماه از خورشید هست 🔰 یعنی هیچ ستاره و سیاره ای پر نورتر از خورشید تو آسمونها نیست ❇️ ما انسان ها و حیوانات و گیاهان و همه چیزهایی که تو این عالم می بینین، از خودمون توانایی خاصی نداریم و قبلا وجود نداشتیم، پس یک چیزی باید ما رو به وجود آورده باشه چه کسی ما رو خلق کرده؟ آفرین  ، خدا خدا ما رو خلق کرده 💠حالا خورشید که به همه نور میده ، نور خودش رو از کجا گرفته؟ 🌀 یکی از بچه ها گفت ، از خودش ، خودش نور داره ❇️ یکی دیگه از بچه ها گفت نه ، خدا بهش نور داده ، بابام گفته خدا نور هست، پس نور خورشید رو هم خود خدا بهش داده 👌 خانم معلم گفت ، آفرین هر دو درست گفتین نور خورشید از خودش هست، اما این نور رو از چیزی دیگه نگرفته ، خود خدا بهش داده پس یک خورشید بیشتر نداریم و نورش رو هم غیر از خدا ، از هیچ چیز دیگه نگرفته ❇️ خدا هم همینه، خدا خودش وجود داشته ، کسی خدا رو خلق نکرده ، وگرنه ما باید خدای بالاتر و قوی تری  می داشتیم ، خدا نیازی به کسی نداره خدا خودش از همه قوی تره و هیچکس نمیتونه خدا رو خلق کنه 🔰 ساسان گفت منظور منم همین بود خانم معلم میخواستم با مثال پر نور تر بودن خورشید این رو نشون بدم 🌀 خانم معلم گفت  آفرین ساسان جان همه براش دست بزنین... 61 💠  ساسان اومد کنارم نشست من همچنان تو تعجب بودم خیلی هم تعجب کرده بودم!!! چطور ممکنه چنین جوابی داده باشه؟ واقعا از خودش بود یا کسی دیگه... آخه پدرش که کلا خدا رو قبول نداره، مادرش هم با اون چیزهایی که ساسان خودش تعریف میکرد، این طور جواب دادن ازش بعید بود تو همین فکر و خیال ها بودم که دیدم یه مرتبه خانم معلم من رو صدا میکنه 🌀محمد مهدی جان ، محمد مهدی جان ! 👇👇
👇👇 ❇️ گفتم بله خانم معلم! 🌀 خب پسرم حالا شما بگو که جواب سوال رو پیدا کردی یا نه؟ ❇️ گفتم بله خانم معلم ، پیدا کردم با کمک پدرم اما بیشترش رو خودم جواب دادم ! همون جوابی که با باباهادی مرور کرده بودم رو گفتم و خانم معلم خیلی خوشش اومد اما یه مرتبه هممون تعجب کردیم!!! ⏺ خانم معلم دست تو کیفش کرد و یه جایزه بیرون آورد که کاغذ کادوی خیلی  خوشگلی روی اون پیچیده شده بود ! همه دوست داشتیم بدونیم این کادو برای چی هست؟! 🌀 خانم معلم گفت این کادو رو میخوام بدم به کسی که بهترین جواب رو داده! ✅ دل تو دل بچه ها نبود! خودم هم کلی استرس داشتم ! جایزه گرفتن اون هم جلوی بچه ها ، خیلی میتونست جالب باشه 🌀 خانم معلم گفت : بچه ها به نظر شما کدوم جواب از همه بهتر بود؟ یکی گفت جواب ساسان! یکی گفت نه ، جواب محمدمهدی قشنگ تر بود یکی گفت جواب خودم از همه بهتر بود!!! کل کلاس رو هم همه بچه ها گرفته بود بعضی ها اسم های دیگه ای رو هم میگفتن تا اینکه یه مرتبه  خانم معلم اومد سمت من و ساسان !!! ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 @Seyed_Mohsen_Gh
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
#رمان_محمد_مهدی 59 و 60 و 61 🔰 من پیش خودم گفتم الان هست که ساسان یا حرفی نزنه ، چون خیلی خجالتی بو
62 و 63 🔰تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان ! دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلبم خیلی تند داشت می زد زیر چشمی مراقب ساسان هم بودم ، دستپاچه شده بود... خدایا ، یعنی میشه جایزه رو من بگیرم؟ اخه این جایزه یه لذت دیگه داشت از بقیه جایزه هایی که خانم معلم یا پدر و مادرم برای خریده بودن متفاوت تر بود 👌 جایزه ای که خود خدا به من داده! چون سوال درباره خدا رو جواب داده بودم 🔰 یاد صحبتهای یکی از مشاورین دینی تو تلویزیون به معلم ها و خانواده ها افتادم که داشت می گفت یکی از بهترین راه های تشویق بچه ها به سمت خدا و دین ، تعیین یک سری وظایف از جمله پاسخ به سوال یا نمازخواندن یا هرچیز دیگه و بعد اون ، هدیه دادن به کسانی که خوب انجام دادن ، هست با این راه بچه ها با ذوق و شوق مسائل دینی خودشون رو یاد می گیرن و یه انگیزه بالایی براشون پیدا میشه بابا هادی هم همیشه برای من از این کارها میکنه دوچرخه ای که خونه دارم رو به خاطر یاد گرفتن تفسیر سوره ناس و فلق طبق تفسیر حاج اقا قرائتی ، برام خریده بود همه اینها داشت تو ذهن من مرور میشد و خانم معلم هم لحظه به لحظه داشت نزدیک تر میشد... ❇️ نگاه همه بچه ها اومد سمت ما دیگه هرچی چشم تو کلاس بود ، داشت من و ساسان و کادوی داخل دست های خانم معلم رو نگاه می کرد... یه کادو بیشتر نبود، یا می رسید به من یا ساسان اما کدوم یکی از ما ؟ اصلا جایزه چی می تونست باشه ؟؟؟ به نظر نمی رسید اسباب بازی باشه اما اصلا هرچی که باشه ، مهم این هست که جلوی جمع جایزه می گیرم ✅ خانم معلم اومد جلوی من و ساسان و ایستاد. نگاهی به من کرد ، پیش خودم و تو دل خودم گفتم آخ جااااااااااااااان مال من شد! ✳️ یهو دیدم نگاه خانم معلم رفت سمت ساسان... حالا این نوبت ساسان بود که بیشتر دست و پاش رو گم کنه... یعنی جایزه داشت به ساسان می رسید؟؟؟ ✳️ تا اینکه خانم معلم یک مرتبه اسم من رو صدا زد! یعنی وااااااااااااااااااااااااای جایزه برای من شد 🔰 خیلی از درون خوشحال بودم ، اصلا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خنده روی لبهام نشست تا خانم معلم من رو صدا کرد، بلند شدم ، آماده بودم آماده بودم برای اینکه خانم معلم کادو رو به من بده دستهاش رو آورد جلو کادو رو به من داد و گفت: 👌 پسر عزیزم جان، شما و ساسان جان بهترین جواب ها رو دادین اما از اونجایی که شما و ساسان جان دوست های خیلی خوبی با هم هستین ، این جایزه رو شما به اقا ساسان بده که جوابش از نظر من بهتر بود من میخوام شما جایزه رو به ساسان بدی ، بیا عزیزم!!! حالا قیافه ساسان دیدنی بود! از ذوف زیاد به نفس زدن افتاد !!! ✅ این حرفها رو که شنیدم، کمی جا خورم ، نمی تونم بگم زیاد ناراحت شدم ، نه چون واقعا ساسان رو هم دوست داشتم و دلم میخواست اون هم برنده بشه ولی هر کسی تو هر سن و سالی دوست داره خودش برنده بشه اما من با همون حالت خنده ، جایزه رو گرفتم و دو دستی تقدیم ساسان کردم و بهش گفتم مبارکت باشه بهترین دوست من! ✳️ ساسان هم با ذوق زیاد جایزه رو از من گرفت و از خانم معلم تشکر کرد و جایزه رو سریع گذاشت روی میز و من رو از ته دل بغل کرد و گفت از تو هم ممنونم که همیشه کمکم می کنی ⏺ خانم معلم که داشت این صحنه ها رو می دید رو به بچه های کلاس کرد و گفت حالا همه برای و ساسان دست بزنین!! 💠 اینقدر این ماجراها سریع گذشت که ما اصلا نفهمیدیم کی زنگ خورد! ساسان جایزه رو بدون اینکه باز کنه گذاشت تو کیفش و با هم رفتیم زنگ تفریح الان دیگه منم خوشحال بودم از اینکه جایزه به ساسان رسیده بود هرچی باشه اون بیشتر به این روحیه گرفتن نیاز داشت من بالاخره پدرم و مادرم برام زیاد کادو میخرن برای این چیزها، اما ساسان با اون وضع خانوادش خیلی بیشتر از من به جایزه نیاز داشت تا بتونه با ذوق و شوق بیشتر مسائل دینی رو یاد بگیره 🔰 تو زنگ تفریح باز بهش تبریک گفتم ولی هنوز برام جای سوال بود که واقعا جواب این سوال رو ساسان از کجا گرفته بود؟ آیا تو کتابی خونده بود؟ یا تو تلویزیون شنیده بود؟ یا مادرش بهش گفته بود؟؟؟ اما چون می دونستم ناراحت میشه، ازش سوال نکردم ❇️ زنگ آخر خورد و طبق معمول باباهادی اومد دنبال من و قبلش هم ساسان با مادرش رفته بود من تو ماشین مدام به فکر ماجرای امروز بودم و اصلا حرف نمی زدم تا اینکه پدرم گفت ... ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 @Seyed_Mohsen_Gh
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
#رمان_محمد_مهدی 62 و 63 🔰تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان ! دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلب
64 و 65 🔰تا اینکه پدرم گفت چه خبر::.مدرسه؟ چه خبر ازجواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم باباجون من و ساسان بهترین جواب ها رو دادیم،خانم معلم هم یک دونه جایزه در نظر گرفته بود،گفت که جواب ساسان بهتر بود و جایزه رو به ساسان داد ✳️ بابا هادی : پس بگو، پس برای همین ناراحتی! چون جایزه رو نگرفتی ناراحتی!! 💠 گفتم نه باباجون،نه ،اتفاقا جایزه به دست من به ساسان داده شد،اما دوتا سوال عجیب منو درگیر کرده یکی اینکه ساسان اون جواب رو از کجا گرفت دوم این که واقعا جواب من بهتر بود، خود خانم معلم هم فهمید، اما چرا جایزه رو به ساسان داد؟؟ من فقط جواب همین دوتا سوال رو میخوام، وگرنه جایزه رو که من خودم چندبار تو مدرسه گرفتم ✅ باباهادی: آره،درسته ،چرا از خودساسان نپرسیدی جواب رو چطور پیدا کرد؟ 💠 گفتم آخه دیدم ناراحت میشه نپرسیدم،بنده خدا اینقدر از گرفتن جایزه ذوف داشت که دیگه نخواستم با این سوالات، ناراحتش کنم 🔰سر ناهار،مامان جون هم همین سوال بابا رو از من پرسید من براش توضیح دادم و گفتم که خانم معلم جواب ساسان رو بهتر تشخیص داد 🌀یه مرتبه مامان گفت،پس جایزه به ساسان رسید! اما همینکه خانم معلم جایزه رو از طریق شما به ساسان داد،خودش کلی ارزش داشت ❇️ من با تعجب به مامان گفتم شما از کجا می دونید؟ شما از کجا خبردارید؟ بابا که وقتی اومد خونه چیزی به شما نگفت شما از کجا می دونید من جایزه رو به ساسان دادم؟؟ 🔰مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت.. 🔰مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت،ما از خانم معلم خواستیم که جایزه رو به ساسان بده!! 💠محمد مهدی:چی ؟؟؟ شما ؟؟؟ شما و باباجون به خانم معلم گفتین؟؟؟مگه میشه؟؟؟ آخه چرا؟؟؟برای چی؟؟؟ 🔰مامان :داستان داره عزیزم،الان ناهارتو بخور،بعدش برات میگیم،الان که.. 💠 محمد مهدی :ببخشید مامان جان، میدونم وسط حرف کسی دیگه مخصوصا پدر و مادر پریدن، بی ادبیه،اما من طاقت ندارم، باید بدونم،باید بدونم شما چرا این کار رو کردین،باید بدونم، اگه ممکنه همین الان بگین،خواهش می کنم 🔰مامان :باشه عزیزم،باشه،ناراحتی نکن من و پدرت از چند وقت پیش با خانم معلم شما صحبت کردیم درباره ساسان و وضع خانوادگی و علاقه ای که به دین داره، اما خانواده ای داره که.. ✳️ بعدش تصمیم گرفتیم قضیه رو با مادر ساسان در میون بذاریم که خودت به ما گفتی کمی اعتقادات داره و هرچند ظاهرش..اما بی اعتقاد نیست.کسیکه اینطوری باشه رو میشه کم کم به راه آورد قرار شد خانم معلم به مادر ساسان زنگ بزنه و باهاش صحبت کنه مادر ساسان اوایل مقاومت می کرد و اصلا روی خوش به این قضیه کمک کردن ما نشون نداد،اما خانم معلم خوب با زبان شیرین خودش اون رو قانع کرد که به انتخاب پسرتون احترام بگذارین، دوست داره درباره دین و خدا و امام زمان (عج) بیشتر بدونه،پس جلوش رو نگیرین 👌مادر ساسان بالاخره قبول کرد و خانم معلم هم هر چندروز یکبار به ما زنگ می زد و بعدش به مادر ساسان زنگ میزد و خلاصه در ارتباط بودیم تا اوضاع ساسان رو تو خونه بدونیم و بتونیم بهتر کمکش کنیم به مادرش هم مشاوره می دادیم که چیکارکنه و چیکار نکنه برای همین مادر ساسان،فعالیت های بیرون خونه خودش رو کمتر کرد و سعی میکنه بیشتر تو خونه باشه و مراقبت کنه از ساسان ❇️ تا اینکه این تکلیف رو خانم معلم به شماها داد که خدا رو چه کسی خلق کرده من و پدرت دیدیم بهترین موقعیت هست برای روحیه دادن و تشویق ساسان سریع به خانم معلم زنگ زدیم و جوابی که ساسان تو کلاس بهتون گفت رو به خانم معلم گفتیم که جواب خوبیه چون نمی خواستیم جواب تو و ساسان،یکی باشه! 👈 بعدش خانم معلم به مادر ساسان زنگ زد و قضیه رو گفت،جوابی که بهش داده بودیم رو هم به مادر ساسان گفت و بهش تاکید کرد احمال زیاد ساسان که این روزها می بینه شما بیشتر خونه هستی و بیشتر مراقبش هستین،میاد و از شما راهنمایی میگیره برای جواب این سوال شما همین جوابی که من بهتون گفتم رو بهش بگین 👌بعدش هم ساسان همون جواب رو اومد تو کلاس و برای شماها گفت میخوای بگم چی گفت؟!!! علم غیب دارمااا 😊😊😊 🌀محمد مهدی :واقعا ؟؟؟؟ چقدر باحال و پلیسی !!! من از همون اولش هم می دونستم این جواب رو نمیتونه خود ساسان پیدا کرده باشه مطمئن بودم مادرش هم بهش کمک نکرده باید از جایی گرفته باشه جواب رو پس شما و خانم معلم این جواب رو بهش یاد دادین 🌀بابا :بله پسرم ،ما بودیم ،بعدش هم خود ما به خانم معلم پیشنهاد جایزه رو دادیم تا ساسان روحیه بگیره، و برای اینکه روحیه شما خراب نشه به خانم معلم گفتیم که جایزه رو از طریق شما به ساسان بده که بهترین دوستش هستی !!! ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 @Seyed_Mohsen_Gh
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
#رمان_محمد_مهدی 64 و 65 🔰تا اینکه پدرم گفت چه خبر::.مدرسه؟ چه خبر ازجواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم با
66 و 67 👌 البته جایزه شما هم محفوظه و امروز با مادرت میریم بیرون و برات یه جایزه خوشگل می خریم، با انتخاب خودت! 🔰 سریع پریدم بغل بابا و مامان و بوسشون کردم ، ازشون تشکر کردم ، واقعا خوشحال شدم ، عالی بود ❇️ گفتم پس از این به بعد شما و خانم معلم هم مراقب ساسان هستید ، درسته؟ 💠 مامان : ما و خانم معلم و خودت ، و مادر ساسان، اون هم قراره هم خودش روی اعتقادات خودش کار کنه و هم ساسان رو کمک کنه ❇️ از ته دل خندیدم و خوشحال شدم ، اما... اما... یک مرتبه یاد سعید افتادم، گفتم ایکاش میشد برای اون هم کاری کرد 🌀 مامان : ناراحت نباش پسرم، بعد اون قضیه دائی منصور و دعوایی که با زندائی کرد ، بابا باهاش صحبت کرد، الحمدلله کمی بهتر شده و قراره هم دیگه به زندائی سخت گیری بیخود نکنه، و هم به دختردائی اجازه تحصیل دانشگاه بده قرار شد زیر نظر بابا ، مطالعه هم بکنه و اطلاعات خودش رو بالاتر ببره پس خیالت از سعید هم راحت!!! ✅ دوباره کنترل خودم رو از دست دادم و رفتم بابا و مامان رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم 🔰 شب که داشتم می خوابیدم، از چند جهت خوشحال بودم یکی اینکه بالاخره برای کمک به ساسان ، هم خانواده خودم، هم خانم معلم و هم مادر ساسان ، پای کار اومدن و قطعا میشه بهتر کمکش کرد یکی اینکه سعید هم بالاخره از دست سخت گیری های پدرش خلاص شد و بهتر میتونه درس بخونه یکی هم اینکه امروز یک هدیه خوب و قشنگ پدر و مادرم برام خریدن ، هدیه ای که خودم انتخابش کرده بودم 👈 کتابی که خیلی دوست داشتم بخونمش و داشته باشم 👈👈 کتاب قصه‌های چهارده معصوم ، تالیف یوسف درودگر 👉👉 👌 با این کتاب خوب، تونستم نکات خوب و قشنگی رو به صورت داستانی از اهل بیت (ع) یاد بگیرم خدااااااااااااااااا جون ، ممنونتم. ✳️ پایان فصل دوم شروع فصل سوم 💠 روز چهاردهم ماه عظیم شعبان بود ، شور و شوق عجیبی تو چهره همه مردم بود ، هر کسی در هر لباسی و در هر شغل و با هر عقیده و ظاهری که داشت ، در حال خوشحالی بود و سعی میکرد یه گوشه از برپایی مراسمات و ایستگاه های صلواتی برای جشن نیمه شعبان رو بگیره و کمک کنه و کاری برای امام زمانش کرده باشه ✳️ یه پیرزنی با تمام خستگی و پیری و ضعف بدنی ، خودش رو به یکی از بچه ها که دستش بی سیم بود و به نظر می رسید مسئول یکی از ایستگاه های صلواتی هست رسوند و یه کتری خیلی کوچیک که دستش بود رو به اون آقا داد و بهش گفت پسرم تو خونه یه ذره زعفران و شکر داشتم ، با همون شربت درست کردم ، میشه بین مردم پخشش کنید؟ شرمنده امام زمانم هستم، بیشتر از این نداشتم تو خونه ، یه زن تنها هستم دیگه گریه اجازه نداد بقیه حرفش رو بزنه... 🌀 اون آقا با لبخند نشست تا هم قد اون پیر زن بشه، با مهربونی تمام کتری رو از دستش گرفت دست پیرزن که روی اون دستکش بود رو بوسید و تشکر کرد و گفت حتما همین الان جلوی چشم شما شربت رو می ریزیم توی لیوان ها و به مردم میدیم تا خیالتون راحت بشه 🔰 برق تو چشم های این پیرزن مهربون دیده میشد ، با دستهای لرزان خودش برای عاقبت بخیری این جوانها که پای کار امام زمان (عج) بودن دعا کرد و خوشحال از اینکه تونسته بود در حد وسع خودش کاری برای امام زمان (عج) انجام بده راهی منزل شد 💠 و ساسان که هم دوران ابتدایی و متوسطه اول (راهنمایی) رو با هم تو یه مدرسه بودن ، با هماهنگی خانواده هاشون تو یه مدرسه متوسطه دوم (دبیرستان) هم ثبت نام کردن تا با هم باشن تو این مدت کلی با هم دوست شده بودن و از همه چیز هم باخبر بودن تا میتونست تو این مدت از نظر دینی به ساسان کمک کرد و الان دیگه ساسان برای خودش یه پسر مودب با خدا و نماز خون شده بود هروقت مسجد حاج آقا عسکری که کنار خونه بود ، مراسم داشتند ، خودش رو می رسوند به اون مسجد و تو کارها کمک می کرد و پای منبر حاج اقا می نشست ار بس حاج اقا بیان شیرینی داشت و تو همه صحبت هاش از امام زمان (عج) می گفت ، ساسان هم عاشقش شده بود و تو جلساتش شرکت می کرد امشب بی قرار بود ، چون حاج اقا بهش گفته بود حتما بیا تا هم تو مراسم شرکت کنی و هم اینکه سخنرانی مهمی درباره امام زمان (عج) دارم که به درد خودت و میخوره ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 @Seyed_Mohsen_Gh
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
#رمان_محمد_مهدی 66 و 67 👌 البته جایزه شما هم محفوظه و امروز با مادرت میریم بیرون و برات یه جایزه خ
68 و 69 💠 بالاخره شبی که همه منتظرش بودن فرار رسید شب تولد امام زمان (عج) ✳️ برای آقا هادی این شب همیشه یک شب خاص بود، شب تولد کسی هست که فرزند خودش رو مدیون ایشون هست تقریبا 15 سال قبل بود که با توسل به امام زمان (عج) ، مشکل بچه دار نشدنش حل شده بود و حالا سعی می کرد تا جان در بدن داره برای امام زمان (عج) کار کنه تا به نوعی ادب شکر کردن رو به جا آورده باشه 🔰 ساسان که از قبل با مادرش هماهنگ کرده بود ، بعد از مدرسه مستقیم رفت مسجد محله تا به دیگران کمک کنه حتی نهار هم منزل نرفت ، اما که از خونه اومد مسجد و دید که ساسان با همون لباس مدرسه اومده ، فهمید که نباید نهار خورده باشه و سریع رفت خونه و براش غذا آورد ❇️ موقع غذا خوردن نشست کنارش و با هم راجع به کارهایی که باید بکنن و حاج اقا به عهده اونها گذاشته بود صحبت کردن ❇️ موقع اذان مغرب ، خوشحال از اینکه به خوبی کارهای خودشون رو انجام دادن و حاج آقا هم از اونها راضی بود، وضو گرفتن و رفتن برای نماز 🌀 بعد از نماز دوم ، بلند شدن که برن برای کارهای پذیرایی و تدارکات که حاج آقا بهشون گفت حتما تا نیم ساعت دیگه سخنرانی من شروع میشه کار خودتون رو تموم کنین اگه هم تمام نشد به من بگین تا نیروی جایگزین بفرستم اما حتما باشین 💠 پذیرایی به نحو احسن برگزار شد یکی از همسایه ها که کنار دست آقا هادی نشسته بود به آقا هادی گفت این آقاپسر که همراه فرزند شماست ، کی هست؟ از بچه های محله ما نیست! 🔰 آقا هادی : درسته آقای حمیدی ، این آقا پسر از کلاس اول ابتدایی ، هم کلاسی و دوست بود ، کلا تو همه این سال ها با هم بودن ، مادرش با خانم ما در ارتباط هست و هروقت بحث دینی یا سوالی پیش میاد به خانم ما زنگ میزنه و سوال میکنه دوست داره بچش با تربیت دینی بزرگ بشه آقای حمیدی: چرا خودشون کار خاصی نمی کنن؟ پدر این بچه مگه مذهبی نیست؟ مگه تو چه خانواده ای بزرگ شده؟ آقا هادی: مهم نیست، بگذریم، خدا همه ما رو هدایت کنه 🔰 تقریبا داشت سخنرانی شروع میشد که و ساسان اومدن برای گوش دادن سخنرانی حاج آقا و رفتن جلو نشستن تا با همه توجه به صحبت های حاج آقا عسکری گوش بدن حاج آقا صحبت های مهمی داشت... 🔰 حاج آقا ابتدای صحبتش به مردم گفت بلند بشن و همه رو به قبله و با احترام دعای سلامتی امام زمان (عج) رو زمزمه کنن یک نکته مهم و البته مستحبی رو هم فرمودن و اینکه در مفاتیح نوشته شده قبل از شروع به خواندن دعای سلامتی ، ابتدا حمد خدا رو به جای بیارین که میشه با گفتن ذکر " الحمدلله رب العالمین " هم این کار را انجام داد و بعدش صلوات بر پیامبر (ص) و اهل بیت پاک ایشون بفرستید و بعدش شروع به خواندن دعای سلامتی کنید 💠 حاج آقا صحبت خودش رو با یک حدیث شروع کرد حدیثی زیبا و شریف از امام صادق (ع) : " به امامت معرفت پیدا کن ، که اگر این چنین شد، تعجیل یا تاخیر امر ظهور به تو ضرری نمی رساند " بعد هم فرمودن که منبع این حدیث ، کتاب کمال الدین و تمام النعمه شیخ صدوق هست، جلد دوم ، باب احادیث امام صادق (ع) ✳️ تا اسم شیخ صدوق (ره) اومد ، آقا هادی تو چشم هاش اشک جمع شد تقریبا 15 سال قبل بود که وقتی ناامید از منفی شدن آزمایش بارداری همسرش وارد حرم حضرت عبدالعظیم حسنی شده بود ، اونجا پای منبر سخنران که نشسته بود، از داستان تولد شیخ صدوق (ره) شنیده بود عالمی که به دعای امام زمان (عج) متولد شده بود و همین داستان ، جرقه ای بود در ذهن آقا هادی که به امام زمان (عج) توسل کنه و مشکل بچه دار شدنش حل بشه پس طبیعی بود که هر وقت اسم شیخ صدوق (ره) رو بشنوه، یه احساس خاصی بهش دست بده ❇️ حاج آقا عسکری صحبت هاش رو با توضیح معرفت به امام زمان (عج) شروع کرد توضیح داد که معرفت با شناخت فرق میکنه شناخت رو آدم میتونه از شناسنامه و تاریخ خوندن به دست بیاره ، میتونه با یه ذره مطالعه اطلاعات شناسنامه ای و زندگی و نسب و سال تولد و... رو به دست بیاره اما معرفت به دست آوردن به این سادگی ها نیست معرفت یعنی شناخت عمیق معرفت یعنی شناخت صفات و ویژگی ها معرفت یعنی رسیدن به درجه اطاعت از مولا معرفت یعنی گناه نکردن به خاطر مولا معرفت یعنی تمام زندگی رو وقف مولا کردن معرفت یعنی قبل هر حرکت و فعالیتی، رضای حضرت رو در نظر گرفتن و... 🌀بعد که حاج آقا دید همه مردم دارن با دقت گوش میدن ، یه سوالی پرسید راه به دست آوردن معرفت چیست؟؟ ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 @Seyed_Mohsen_Gh
🔺️🔻روز بزرگداشت حافظ گرامی باد
هدایت شده از کانال جهادی شهدا
🔴 راشاتودی: شایعات کشته شدن یا دستگیری اسماعیل قاانی تلاش از طرف اسراییل برای رهگیری محل حضور فرمانده سپاه قدس است اسراییل هر زمان رد یکی از فرماندهان مقاومت را گم کند از این تکنیک استفاده میکند. 🇵🇸🏴🇾🇪🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2165637351C4f3a5d7677 🎗🌷کانال جهادی شهدا 🌷🎗 @xshohada
'|شهیدسیدمحسن‌قریشی|'
🔴 راشاتودی: شایعات کشته شدن یا دستگیری اسماعیل قاانی تلاش از طرف اسراییل برای رهگیری محل حضور فرماند
دوستان در کانال جهادی شهدا عضو بشید محتواهای این کانال بسیار عالی هست واز اخبار روز هم با خبر هستید با عضو شدن!!!