🍂یک روز آمد دوزانو نشست روبهرویم. گفت «مامانِ من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟» گفتم «خمس پسرهام تویی؟» گفت «چه فرقی میکنه؟» اما فرق میکرد. عزیزکردهام بود. گفتم «نرو.»
گفت «خودت یادم دادی مامان. همون وقتها که چادرت را میکشیدی سرت و دست ما پنج تا رو میگرفتی میکشوندی تو هییت و مسجد. ضجه میزدی کاش بودیم و یاریت میکردیم، یادته؟ بلندبلند داد میزدی که خانم زینب! من و بچههام فدات بشیم. بفرما الان وقت عمل شده.»
#شهيد_عبدالله_باقری🕊
شادی روح مطهرشان صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh