eitaa logo
🕊|شهادت نامه|🕊
119 دنبال‌کننده
101 عکس
25 ویدیو
0 فایل
﷽ شهادت به خون و تیر و ترکش نیست،آن روز که خدااا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم،شهید شده ایم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://harfeto.timefriend.net/16309692469387 میشنوم حرفاتون رو... ارتباط با ما @seyed_mostafa65
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤♥️ توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر... یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور😍✨ روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن.. تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن😃♥️ اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده📢، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون🎤 میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه😅 اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن! مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقا مصطفے و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش🤦🏻‍♂💔 صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد و‌میبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه و رو به سید و دوستش میکنه و میگه.. شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید😡 هیچی دیگه... سید و‌بچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده😅 طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن، وای به حال نیروهاشون😒 سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن...☺️♥️ ♥️ @ZendegiShohadayii
🎤♥️ روی انجام اعمال دینی بسیار حساس بود!💯 میگفت : کسی که روزه خواری کند در واقع دارد با خدا علنا می جنگد... چون خدا به صراحت در قرآن این کار را حرام اعلام کرده است! حالا فکر کنید این کار چقدر دل امام زمان به درد می آید. @ZendegiShohadayii
🎤♥️ مادر می‌گوید مصطفی فرزند سوم و پسر دوم خانواده است. مصطفی از همان ابتدا خیلی پسر شلوغ و شیطانی بود در سن دو سالگی شیطنت هایش کاملا این را نشان می‌داد جوری بود که باید چهار دانگ حواسم را به او جمع می‌کردم، چرا که به یک چشم بر هم زدن کار دست خودش می‌داد. مانی که مصطفی به دنیا آمد سال ۶۵ زمان جنگ بود ✨ پدر او جبهه بود و ما اهواز ساکن بودیم بعضی اوقات دو هفته دو هفته پدر بچه‌ها را نمی‌دیدم و مسئولیت آن‌ها تماما بر دوش من بود. خاطرم هست مصطفی سه سال داشت و آن روز طبق روال هر سال در خانه مادرم برای ظهر تاسوعا روضه انداخته بودند ☕️ در مجلس روضه نشسته بودیم که یک دفعه خانمی در را باز کرد و هراسان گفت: موتوری زد بچه تان را کشت😰من می‌دانستم که این بچه، بچه خودم است، چون مصطفی خیلی شیطنت داشت🙃 مصطفی را از سه سالگی نذر حضرت عباس کرده بودم 🕊🥀 حالم زیر و رو شد طوری که نشستم و نتوانستم تا دم در بروم همین که چشمم به کتیبه یا ابوالفضل العباس خورد گفتم یا حضرت عباس مصطفی من را نگاه دار او را سربازت می‌کنم ♥️ این اتفاق دقیقا یک ربع قبل از ظهر تاسوعا افتاد این نذر چیزی بود بین خودم و خدای خودم حتی به پدرش هم نگفته بودم! اما برای سلامتی مصطفی هر سال روز تاسوعا شیر پخش می‌کردیم در روضه خانه مادرم :) 🍃 این ماجرا گذشت تا مصطفی ۱۷ ساله شد روزی پیش من آمد گفت: مامان یک هیئت بنا کردم خیلی خوشحال شدم و از او اسم هیئت را پرسیدم . مصطفی گفت: اسم هیئت ابوالفضل العباس است ✨ من خیلی خوشحال شدم و اشک در چشمانم حلقه بست. 😍😭 آن موقع بود که ماجرای نذرم را برای پسرم تعریف کردم... @ZendegiShohadayii
♥️🎙 یادگیری قرآن براش خیلے مهم بود! تا جایی که، دنبال یکی از بهترین اساتیدِ زمان شهر رفت و با زحمت فراوان برای آموزش قرآن به نوجوان‌ها ایشون رو به مسجد آورد!✌️🏻 گاهی میشد زمانی که استاد براش کاری پیش میومد، سیدابراهیم پیش نوجوان‌ها مینشست و از عمد قرآن رو اشتباه میخوند، تا بچه‌ها اشتباهش رو بگیرن و امیدوار بشن به ادامه یادگیری قرآن😃🌿 ♥️ راوی دوست شهید✨ @ZendegiShohadayii
♥️🎙 ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ توضیح ﻣﻴﺪﺍﺩ... ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﺐ ﻗﺒﻠﺶ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ😴 ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﮔﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ! ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﻟﻴﺴﺖ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ! ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ😓 ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﻔﺮﺳﺘﯽ؟» ﮔﻔﺖ: «ﻭﺍﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ😉ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ.» ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻡ🌿 ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟»  ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟» ﮔﻔﺘﻢ: «ﺁﺭﻩ» ﮔﻔﺖ: «ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ، ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯽ🙂 ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ! ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﺮ ﻧﺰﺩﯼ؛ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﯿﺎ😉♥️.»  ﻭﺍﻗﻌﺎﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻡﺍﺯﺍﯾﻦﺣﺮﻑﺳﯿﺪ! ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ😍 ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺬﮐﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ. ﻫﺮ ﮐﯽ ﺟﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ🙂 ♥️ @ZendegiShohadayii
♥️🎙 یک تابلو آیه الکرسی در اتاق پذیرایی بود.. عکس بچه ها همراه نوه هام دورتادورش بود... یه روز دیدم عکس مصطفی نیست!خیلے ناراحتی شدم به بچه ها گفتم: کسی عکس مصطفی را ندیده؟🙁💔 همه اظهار بی اطلاعی کردند. مصطفے سوریه بود. خیلی دلتنگش شدم💔 بعداز چند روز مصطفی اومد، خیلی خوشحال شدم بعد بهش گفتم: که عکستو گم کردم! چیزی نگفت: فقط یه لبخند زد🙃 بعد از چند روز اومد گفت: مامان برات یه عکس اوردم توپ جون میده برای ...🕊 نذاشتم ادامه بده گفتم: نمیخوام ببرش😒 گفت :ببخشید. وقتی عکسشو دیدم واقعا دلم ریخت!🥀 این عکس آخرین عکسی بود که از، دستش گرفتم 🙂💔 خودش این عکس رو خیلی دوست داشت، ومن دیوانه ی این عکس زیباش شدم :))) ♥️ راوی مادرشهید @ZendegiShohadayii
♥️🎙 و اما ماجرای این شعر... از زبان برادرشهید: بالاخره شهادتش را همه فهمیدند✨ روزهایی که گذشت چیزی فراتر از روز هایی سخت بود! این که تو برادرت را از دست داده باشی ، اما مجبور باشی محکم بایستی و به اطرافیانت روحیه بدهی و حواست باشد که اشکت را کسی نبیند ، کار سختی است...💔 فقط خدا می داند آن روز ها به من چه گذشت! شب ها به عشق دیدنش چشم روی هم میگذاشتم... یک شب بالاخره به خوابم آمد :) داشت میرفت عملیات. قیافه اش تقریبا شبیه عکسی بود که داشت سربند می بست ... زیر لب یک شعر را زمزمه می کرد، اما صبح فقط یک بیت از کل شعر یادم بود! : از سایه سار نام تو راهے به جا نمی برم... آرے خود تو میشوم تا از خودم رها شوم🙃♥️ هر چه در اینترنت گشتم ، نتوانستم ادامه ی شعر را پیدا کنم ، برای همین ادامه اش را خودم از زبان مصطفے گفتم : از سایه سار نام تو راهے به جا نمی برم... آرے خود تو میشوم تا از خودم رها شوم!✨ من جیره خوار سفره و تو حافظ آل علے... از برکت وجود تو حافظ زینب می شوم :) از خشکی لب های تو سیراب معرفت شدم♥️ آقا اگر رخصت دهی غمخوار زینب میشوم ... راهی نمانده تا شوم قربانی حسین! جانم اگر قابل شود فدای زینب می شوم🕊  راوی برادرشهید🌿 @ZendegiShohadayii
♥️🎙 یادمه قبل از رفتن به سوریه، مصطفی به من گفت جنگ اصلی توی فضای مجازیه! مصطفی به اسم یک زن که پدر و مادرش مسیحی بودن و خودش هم مسیحی بود و میخواست مسلمان بشه توی فیسبوک بود... اونجا چند باری با هم بحث کردیم ، هدفش کار فرهنگی بود✌️🏻 مصطفی از حاج قاسم برام تعریف میکرد. میگفت حاجی یکی بود مثل بقیه آدما! :) شاید اون چیزایی که مصطفی از حاج قاسم تعریف می کرد رو من تو خود مصطفی دیده بودم!♥️ سادگی ای که می گفت، یا مثلا می گفت یک بار یک نفر اومد به حاجی گفت، حاج آقا بهم کمک می کنی؟ حاجی هم درآورد از جیبش ده تومن بهش داد🍃 راوی دوست شهید✨ @ZendegiShohadayii
🎙🍃 وقتی بهش می گفتم "قربونت بشم" می گفت : چرا من تا امام حسین هست؟!🙃♥️ بعضی وقتا می گفت دوتایی فدای امام حسین😁🖐🏻 یکی از آرزوهاش این بود که، با بهترین قیمت خریداری بشه ✨ و چقدر زیبا درروز تاسوعا روز جمعه در جبهه درحال جنگ برای رضای خدا زبان تشنه وبا عشق به اهل بیت خریداری شد🕊💔   راوی مادرشهید :) @ZendegiShohadayii