eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
8.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
5.8هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط و سفارش کتاب از قفس تا پرواز (زندگینامه شهید محمدعلی برزگر): @ShahidBarzgar ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 لینک کانال https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 دانشجو🎓بود، دنبال عشق و حال 🤭، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه اش نجسی هم میتونستی پیدا کنی 📛. از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم، قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت (ره) هم دیدار داشته باشن 😇 از این به بعد رو خود حمید میگه: وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن، من چندبار خواستم سلام بگم منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن 😥 درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی! 😓 خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر رفتم. تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا رو خط بکشم، وقتی برگشتیم همهٔ شیشه های الکل رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم. مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم 😌. از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن اما به هرحال قبول کردن این بار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود 😔، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید! حمید! حاج آقا با شماست. نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر من رسیدم خدمتشون که آهسته در گوشم گفتن: یک ماهه که خودتو خوشحال کردی ... 🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حساب این متن عالیه .... کاری به کار همدیگر نداشته باشیم... باور کنید تک تک آدم ها زخمی‌اند.... هرکس‌ درد خودش را دارد دغدغه‌ی خودش را دارد مشغله‌ی خودش دارد باور کنید... ذهن‌ها خسته‌اند قلب‌ها زخمی‌اند زبان‌ها بسته‌اند برای دیگران آرزو کنیم بهترین‌ها را....راحتی را....همه گم شده‌ایم یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذتبخش شود.. آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند.. آدمها در یک لحظه .. با یک تلفن...با یک جمله ...با یک نگاه ... با یک اتفاق... با یک نیامدن..بایک دیر رسیدن.بایک "باید برویم".. وبایک "تمام کنیم" پیر میشوند آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند..آدم را آدم ها پیر می کنند. سعی کنیم هوای دل همدیگر را بیشتر داشته باشیم. همدیگر را پیر نکنیم... ‎ ‌ 🆔‌@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاصلتو با آدما حفظ کن .. بعضی از آدما منتظرن بفهمن چی تو دلته که با همون راز ازت سوءاستفاده کنن ! ‌🆔@ShahidBarzegar65
💢قدرت عشق در ساخت بازار وکیل شیراز گویند که ... در زمان کریمخان زند مرد سیه چهره و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد او جزء یکی از بهترین کارگران آن دوران بود در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت بنابرین استادان معماری به کارگران تنومند و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد معمار و ور دستانش آجرها را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند کریمخان از سیاه پرسید چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!! قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و همه به بالا میرسید! سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی بیخ گوش کریمخان گفت قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده و به خانه ی پدرش رفته سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب می افتد او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت و زنش را به خانه آورد بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی این را گفت و رفت فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود بعد رو به همراهان کرد و گفت ببینید عشق چه قدرتی دارد آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان 🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊 شهید سلیمانی ما فقط ‌در‌ راه ‌خدا‌ باید ‌بجنگیم☝️🏻 شهید همت‌ سوار بر موتور، نه‌ سوار بر بنزِ ضد گلوله ⛔️، به صورت ناشناس ‌به ‌شهادت ‌رسید⚘️ و تا ساعت ها کسی ‌نمیدانست ‌او همت است... 🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاییم برای شادی یک دیگر دعا کنیم برای زندگی پرازمهربانی و عشق دعا کنیم . برای سلامتی و سعادت آدمها دعا کنیم. بیاییم برای گشایش قفل هاي‌ بسته و زنگ زده ي زندگی انسانهای گرفتار دعا کنیم. پروردگارا.. ما در مسیر”بـه سوی تو آمدن” تنهاتر از آنیم کـه گفتنی باشد! خدایا ! از تو می‌خواهیم امروز دست‌مارا، کـه‌مشتری گاه‌ و بیگاه بازار مهر توهستیم، بگیری و بـه حال خود رهایمان نکنی آمین ‌ 🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅بسم الله بگو و برخیز ✍روزی خانمی مسیحی دختر فلجی را از لبنان به سوریه آورده بود زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش نا امید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند.  زن با دختر فلج خود نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه (علیها السلام) منزل می گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشک دمشقی مراجعه نماید تا این که روز عاشورا فرامیرسد و او می بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه (علیها السلام) در آنجاست می روند، از مردم شام می پرسد: اینجا چه خبر است؟  می گویند: اینجا حرم دختر امام حسین (علیه السلام) است او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می بندد و به حرم حضرت می رود و به حضرتش متوسل می شود و گریه می کند تا به حدی که غش نموده و بی هوش برزمین می افتد در آن حال کسی به او می گوید: بلند شو و به منزل برو چون دخترت تنها است و خداوند او را شفاده داده است. زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می کند وقتی که به خانه می رسد درب منزل را می زند ناگهان با کمال تعجب می بیند که دخترش درب را باز می کند!  مادر جویای وضع دخترش می شود و احوال او را می پرسد دختر در جواب مادر می گوید: وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شده و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم من گفتم: نمی توانم چون فلج شده ام آن دختر گفت: بگو بسم الله الرحمن الرحیم تا بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می کرد که شما درب را زدید. آن دختر ( حضرت رقیه) (علیها السلام به من گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین (علیه السلام) مسلمان شد 📚 داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم به نقل از: سحاب رحمت۷۷۷ 🆔@ShahidBarzegar65