#خاطره به یادماندنی
امروز که رفته بودیم سرمزارداداش محمدعلی...
یه آقایی تادیدسرمزاریم...
پدرم روشناخت جلواومد... بعدازگفتگوباپدرم...خاطره قشنگی رو ازشهیدواسمون تعریف کرد...
گفتم حتما شهیددیدارماباشماروفراهم کرده ...
خلاصه میگفتن:
ما روستای مجاورساکن بودیم وادامه تحصیل مشکل بود.اون سال هرچی صبرکردم معلمی به روستانیومد.برای همین پدرم منو فرستاد تادرمدرسه روستای شهیدبرزگر کلاس پنجمم رو بخونم...رفتم وبا شهید هم میزی شدم...
شهید قاری قران مدرسه بود وبا اینکه هنوزانقلاب نشده بود ؛درمدرسه با اون سن کم، همیشه زیارت عاشورا می خوند...
مدرسه دوشیفت بود وفاصله خونمون تا مدرسه زیادبودوبایدمنتظرمیشدم تا شیفت دوم شروع بشه...
ازبین این همه دانش آموز تنها محمدعلی بودکه معرفت به خرج می دادومنوبه زور خونشون می برد تاگرسنگی نکشم....
محمدعلی تاآخرین روزِ اون سال ؛هر ظهر منو ناهار مهمون میکرد...مادرش هم بارویی گشاده پذیرایی میکرد...
مدرک پنجمم روبه لطف شهیدگرفتم.
هیچوقت مرام ومعرفتش یادم نمیره... محمدغریب نوازبودو نمیتونست به هم نوعش بی تفاوت باشه... وحس میکردم اینطورلقمه غذا راحت ترازگلوش پایین میره...
اگه اون نبودبایدازصبح تاعصرگرسنه به خونه برمیگشتم...
سالهابعد...وقتی میخواستم برم سربازی...گفتن محمدعلی مفقودالاثرشده...خیلی ناراحت شدم..
اما
وقتی ازسربازی برگشتم بهم گفتن...
پیکرش برگشته واینجا به خاک سپردن...درسته تهران ساکنم...ولی
ازاون موقع تا الان دفعه نیست که زادگاهم بیام ودیدن رفیقم نیام...
مثل همیشه بازم محمدعلی میزبانه...
🍃روایتگر:آقای چنگیز نیکبخت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 #خاطره
| دلِ ڪربلایی... |
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
✍🏻 به روایت مـادر بزرگوار شهیـد
#آرمان_عزیز ✨
#شهید_آرمان_علی_وردی
کاش ماهم مثل تو مردعمل بودیم
شهادتت مبارک...
امشب پیش ارباب رفتی سلام ماروهم برسون وبگو آقادعاکنید...
بوقت اولین سالگرد🌹
🆔@ShahidBarzegar65
@ShahidBarzegar65
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از #یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! #یمن را دریاب. اخبار #یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از #یمن آغاز میشود. #ازشلیکاولینموشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو #ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از #یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «#یمن را دریاب ...!»
(منبع)
@haerishirazi
🆔@ShahidBaarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره هفت سین...
نزدیک عید نوروز ۱۳۶۵بود.
فکرمیکردم حالا که بچه ها جبهه هستند عید وسال نو یادشون نیست.
چند دقیقه ای که مونده بود سال تحویل بشه دیدم جنب و جوشی توی سنگر مون به چشم میخوره؛یکی ازبچه ها رفته سفره ای رو آورده پهن کرده؛خدا رحمت کنه شهید احمدزاده رو؛ازش پرسیدم چه خبرشده؟!چندلحظه دیگه سال تحویل میشه.برای همین بچه ها گفتند:سفره ۷سین پهن کنیم.مونده بودم چطوری؟!
اطرافم رو بادقت نگاه کردم چندتیکه نون خشک وچندتا دونه کنسرو ماهی بود.فقط.
همینجورکه داشتم فکر میکردم.دیدم ۶نفر اومدن توی سنگر ورفتن سراغ سفره.
حتمابراتون جالبه که بگم
یکی سیم خاردار توی دستش بودکه گذاشت سر سفره؛یکیشون سلاح؛اون یکی سمبه؛کمی علف بعنوان سبزه؛سرنیزه؛سربند؛شمردم دیدم ۶تاشده!
باخنده گفتم:پس هفتمیش کو؟!
شهید احمدزاده باخنده گفت:
👌خودت سید!😊💚
آره..باخودت میشه ۷تا...
یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچیکی آورد.
رادیو که روشن شد؛تیک تاک پخش میشد.
فهمیدیم چندثانیه به سال تحویل نمونده.
((صدای گوینده:
آغاز سال یک هزار وسیصد وشصت وپنج....))
بچه ها همدیگر رو درآغوش گرفتند وسالمان اینگونه تحویل شد.
🆔@ShahidBarzegar65
#خاطره
🔸۳۰کوملهای که با برخورد جالب حسین؛ عوض شدند...
#متن_خاطره|حسین قجهای توی کردستان فرماندهی محور دزلی بود. همیشه کوملهها رو زیر نظر داشت و بهشون ضربات زیادی زد. برا همین واسه سرش جایزه گذاشتند... یه روز کومله سرِ راه حسین که پیاده در حال عبور بود، کمین گذاشت. حسین وقتی متوجه کمین اونا شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش رو به پشت کمینشون کشید و کوملهای که در کمینش بود رو به اسارت گرفت...
بعد بهش گفت: «حالا من با تو چیکار کنم؟» کومله جواب داد: «نمیدونم، من اسیر شما هستم.» حسین گفت: «اگر من اسیر تو بودم، با من چه میکردی؟» کومله گفت: «تو رو تحویل دوستانم میدادم و جایزه میگرفتم...» حسین گفت: «اما من تو رو آزاد میکنم.» بعد هم اسلحهاش رو گرفت و آزادش کرد...
فردای اون روز دیدیم همون شخص با حدود ۳۰ نفر از افراد کوملهها اومدند پیش حسین قجهای و خودشون رو تسلیم کردند... بعد هم همهشون جزو یاران حسین شدند...
🇮🇷نیمه اردیبهشت؛ سالروز شهادت شهید حسین قجهای گرامیباد
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس و تسنیم
🆔@ShahidBarzegar65
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
🆔@ShahidBarzegar4565
#خاطره آلبالو🍒..
یک سال خانوادگی مارو برد قم
یک دخترم ۲ساله بود
ودراین سفر همیشه درآغوش محمدعلی بود
بعداز زیارت وگردش رفتیم بستنی خوری...
همین موقع دخترم از گفتگوی ما سو استفاده کردو یک دفعه از میوه فروشی نزدیک بستنی فروشی یک آلبالوی دوقولو رو از جعبه جلوی مغازه چنگ زد و فورا در دهان گذاشت..
محمدعلی تا متوجه شد...
بچه رو بغل کرد ورفت از صاحبش رضایت گرفت...
صاحب مغازه گفت:ای داداش!!!
ترسیدم ؛گفتم چی شده؟!
نوش جانش؛ برادر بچه است سخت نگیر.
اما محمدعلی میگفت:
پر کاهی هم باشه بایداجازه گرفت...
اون بچه است من که بالغم متوجه میشم نباید لقمه حرام به خوردش بدم
محمدعلی خیلی اهل رعایت بود وبرای همین لبخندخدا نصیبش شد
💌خاطرات شهیدبرزگر
📚کتاب ازقفس تاپرواز
✨روایتگر: آقای هیبت الله برزگر
(تصویر بالا برادرشهید و فرزندش)
🆔@ShahidBarzegar4565
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره انجیر
خاطره شنیدنی شهید امیرعبداللهیان از جلسه ایشان با سردار سلیمانی در مقر مخفیانهشان در سوریه
ببینید سردار چه قدر دوسشون داشتن💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره..جان فدا
صحبت های فرزند سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
در مورد شهید مدافع حرم رضا خرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهم شان فقط یک قرص نان بود
که از آن هم میگذشتند تا به دیگران برسد...
#خاطره ...
آسیابان منطقه بودم.
یادمه اون روز چندین نفر برای سفارش منتظربودن که دیدم حیدرعلی هم اومد داخل....
بعداز سلام واحوالپرسی گفت:
میخام برم جبهه...
اومدم تا این مقدار گندم رو برای بچه ها مهیا کنم تا وقتی برگشتم گرسنگی نکشند.
بعدش کمی به فکر فرو رفت و به من گفت:
اما اگر برنگشتم چی؟
گفتم: تونگران این چیزا نباش...
یک نگاهی به من انداخت وگفت:
؛بچه هام کوچیکن...می ترسم ازطرفی خانوادم بخاطر مجلس من به زحمت بیفتن وحقی برگردنم بمونه...
بعدش به شوخی صداشو رساتر کردوبالبخندبه من گفت:
چی چی نگران نباشم...
تو نان مجلسم رو میدی؟😒😊
منم با لبخندجدی گفتم: آره😊😒
اولا که میری بسلامت برمیگردی
اگرهم قسمتت شهادت بود؛ خودم ترتیب و تدارک مجلست رو میدم...
این آخرین دیدارم باشهیدحیدرعلی بزم آرا بود.
شهیدحیدرعلی بزم آرا در تاریخ ۲۱؛۱۰؛۱۳۶۵ درمنطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
قولی که به شهید داده بودم را ادا کردم....
اما شهدا مدیونِ کسی نمی مانند.
سالها بعد کوچکترین دخترشهیدحیدرعلی شد همسر پسرم. ...
روایتگر: ن. برزگر...
شهیدحیدرعلی بزم ارا یکی از ۱۱شهید رستم اباد وهم محلی شهیدمحمدعلی برزگرمی باشد.
#شهیدحیدرعلی بزم آرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 #خاطره ای واقعی
به این دلچسبی کمتر پیش میاد!...
#داستان خدا_هست
آرزوی یک مادر..(خانه خدا)
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9754
#خاطره موش های آدم خوار...😭
🐀 توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ما فیلمای زننده وزشت و بی حجابی پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...
🐀تازمانیکه مارو ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،
🐀ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
🐀ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
🐀ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🌹اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیاراحت پای کانالهای ماهواره نشستند وصحنه های زننده رو تماشا میکنند وگاهی با خانواده هم همراهی می کنند
🌹 و نمی دانند یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته
🌹وشهادت رو بجون خریده
تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن
🕊 شهیدمجیدمحمودی🌹
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9749
لطفا تاجایی که ممکنه بالینک منتشر بفرمایید خیلی از دوستان به دنبال لینک هستندوبه زحمت کانال روپیداکردند عضوشدند لطفا درثواب نشرسهیم باشید.
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9754
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره شنیدنی از شهیدگمنام🕊💫
در سال ۱۳۷۲ در ارتفاعات ۱۱۲ فکه مشغول تفحص بودیم. اما چند وقت بود که هیچ شهیدی پیدا نمی کردیم.
به حدی ناراحت بودیم که وقتی شب به مقر می آمدیم حتی حال صحبت کردن با همدیگر را هم نداشتیم. تنها کاری که از دستمان برمی آمد نوار روضه حضرت زهرا (س) را می گذاشتیم و اشک می ریختیم.
با خودم می گفتم: «یا زهرا؛ من به عشق مفقودین اینجا آمده ام. اگر ما را لایق می دانید مددی کنید تا شهدا به ما نظر کنند و اگر لایق نمی دانید که برگردیم تهران».
روز بعد هم بچه ها با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول تفحص شدند. در حین کار روبروی پاسگاه بند انگشتی نظرم را جلب کرد. با احتیاط لازم اطراف آن را خالی کردیم و به بدن شهید رسیدیم.
در کنار آن شهید، شهیدی دیگر را نیز پیدا کردیم که جمجمه هایشان روبروی هم بود.
قمقمه آبی هم داشتند که برای تبرک همه از آن نوشیدیم.
وقتی که از داشتن پلاک مطمئن شدیم، با ذکر صلوات پیکرها را از روی زمین برداشتیم. متوجه شدیم که هر دو شهید پشت پیراهن شان نوشته بودند: میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...
📚مهرمادر. اثر گروه شهیدهادی
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9798
#خاطره انگشترازحضرت آقا✨🖐
حسن روحالامین هنرمندونقاش مطرح کشوربا انتشارتصویر انگشتری که ازرهبر انقلاب هدیه گرفته،نوشت:
هدیهای که رنگ مهربانی گرفت
پانزده روز پیش بودکه برای ارائه تابلوی جدیدم در حسینیه امام خمینی خدمت حضرت آقا رسیدم.
یادگاراین زیارت دلچسب هم انگشتری بود با نگین مشکی که به رسم محبت از این مرد بزرگ به من مرحمت شد.
هدیهای که هربار نگاهش میکنم انگار جریان عشق است که چون خون گرم درون رگهایم میدود.
دیروز نزدیک ظهر بود که گوشی موبایلم زنگ خورد.از آن سوی خط مردی با صدای مهربان گفت:آقای روحالامین،از دفتر حضرت آقا تماس میگیرم.ایشان به بنده فرمودند:هنرمندها روحیهی لطیفی دارند انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛شایددوست داشته باشندانگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشندکه سرزندهتر باشد.با آقای روحالامین تماس بگیریدوبپرسید اگر دوست ندارندآن رنگ سیاه را، عوضش کنید...
اینهمه محبت،فهم هنر و توجه سرشار حضرت آقا،مرا بهتزده کرد.
درچنین روزهای حساسی برای مسلمانان ویک روز قبل از سخنرانی مهم ایشان به عنوان رهبرشیعیان جهان که چشم تمام رسانههای دنیابه این مواضع دوخته شده،ودر عین مشغلههای مدیریت و رهبری کشورو فرماندهی کلقوا که بر دوش ایشان است،یک انسان چقدر میتواند دقیق،لطیف و متوجه جزئیات باشد که فرزند کوچک و بیمقداری مثل من را به اسم و یاد در خاطر نگه دارد؟
این مرد با ایمان اگر نابغه نیست پس چیست؟
هدیهای که از سوی شما میآید گوهر است؛سفید و سیاه ندارد که آقاجان!
تصدقتان گردم حضرت عشق هرچه از دوست رسدنیکوست
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10548
🌹#خاطره
🔸مهدی گاهی میگفت :
«مامان دعا کن من شهید بشم»، میگفتم آخه مادر اگر همه شهید بشن پس کی این انقلاب را نگه داره.
میگفت:«نه، اگرمن شهید نشمم،
چون فرمانده هستم،
مرا میبرند پشت این میزها و از آن بالا پرت میکنند توی جهنم،
ممکن است خدایی ناکرده نادانسته کار اشتباهی انجام دهم که دیگر ندانم جواب خدا را چه بدهم»...
بهمن ۱۳۶۴ ترکش خمپاره مهدی رو تو فاو شهید کرد.
.
🌷 #شادی روح #سردار #شهید مهدی ملکی #فرمانده #توپخانه #لشکر ویژه ۲۵ #کربلا #صلوات.
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10727