💥#تلنگر 📖#داستانک
یکی از این دخترا برگشت بهم گفت: اُمُّل با این چادر مشکیت 😒
بهش گفتم: دختر خانم!
اگه منظورت از اُمُّل قدیمی بودنه،
۱۴۰۰ سال پیش قدیمی تره یا ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ سال پیش؟
گفت: وا خب معلومه، ۱۵۰۰ سال!
ولی شما میگید حکم #حجاب چون منشأش به زمان پیغمبر برمیگرده، قدیمیه و ما امّلیم 😐
ولی میدونستی عرب های قبل از زمان پیامبر حجاب نداشتن!؟
یعنی بی حجابی برای حدود ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ سال پیش میشه؟ 🙄
با لبخند گفتم: بااین وجود ؛من جسارت نمیکنم خدمت شما.
مونده بود چی بگه.
فکر کنم خودش فهمید که چی به هم بافته.
گفتم: من واسه پوششم دلیل دارم و کاری به این ندارم چه زمانی اختراع شده.🙌🏻
مثلا این درست نیست که برق چون خیلی وقت پیش اختراع شده الان هر کی از برق استفاده کنه بهش بگن امل .
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹🍃🦋
#داستانک
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. وتنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد ، احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد.
(دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.!!!!) راستی چرا؟؟؟!!!
او گفت: ﴿ کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز ازدنیا رفت..!!﴾
💎 «قضاوت کار ما نیست قاضی خداست»
🆔@ShahidBarzegar65
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستانک(جالب ودرس آموزه واقعا )
شما در زمان خشم چگونه با آن مقابله می کنید؟
خشم باعث میشه، زبانت سریعتر از عقلت کار کنه!
👌*بردباری پرده ای پوشاننده و عقل شمشیری بُرَّنده است.پس عیبهای اخلاقی خود را با بردباری بپوشان؛ وباعقلت به جنگ هوا وهوس برخیز
(امام علی ع)
#داستانک
✍️ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10344
#داستانک
‹‹ مسلمان شدن به برکت نام فاطمه (علیهاالسّلام) ››
🌱یکی از ذاکران نقل میکند:
در محضر آیت الله العظمی سیّدمحمّد هادی میلانی بودم. یک مرد و زن آلمانی همراه دختر خود وارد شدند. پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمدهایم به شرف اسلام نائل شویم.
آیت الله میلانی فرمودند: علّت چه چیز است؟
آن مرد عرض کرد:
پهلوی دخترم که در محضر شما نشسته در حادثهای شکست و استخوانهایش خورد شد؛ چنان که پزشکان از معالجهی او عاجز شدند و گفتند: باید عمل شود؛ ولی عمل خطرناک است. دخترم راضی نشد و گفت: اگر در بستر بمیرم بهتر از آن است که در زیر عمل از دنیا روم. به هر حال او را به خانه آوردیم. ما یک خدمتکار ایرانی داریم که او را بیبی صدا میزنیم. دخترم به او گفت: من تمام اندوختهی مالی خود را راضی هستم، بدهم که صحّت به من برگردد؛ امّا فکر میکنم باید ناکام و با دل پرغصّه بمیرم.
بیبی گفت: من یک طبیب را سراغ دارم که می تواند تو را شفا دهد.
گفت: حاضرم تمام پول و موجودیم را به او بدهم.
بیبی گفت: تمام آنها برای خودت باشد. بدان من علویّهام و جدّهی من زهرا (علیهاالسّلام) است که پهلوی او را به ظلم شکستند. تو با دل شکسته و اشک جاری بگو: یا فاطمهی زهرا!! مرا شفا بده...
🌱دخترم با دل شکسته شروع کرد به صدا زدن و از آن بانوی معظمّه یاری خواستن.
بیبی هم در گوشهی خانه با گریه میگفت:
یا فاطمهی زهرا! این بیمار آلمانی را با خود آوردهام و شفای او را از شما میخواهم. مادرجان! کمک کن و آبروی مرا نگه دار.
🌱آن مرد اضافه کرد:
من هم از دیدن این واقعه در گوشه ی حیاط منقلب شدم...
دخترم مرا صدا زد و گفت: پدر! بیا که دردم ساکت شده.
جلو رفتم و دیدم او کاملاً شفا یافته.
گفت: بانوی مجلّلهای نزدم آمد و دست به پهلویم کشید. گفتم: شما کیستید؟
فرمود: «من همانم که او را میخوانی.»
دخترم برخاست و راحت شد و دانستم که اسلام حق است.
حالا به ایران آمده ایم و به خدمت شما رسیده ایم تا مسلمان شویم.
مرحوم میلانی و حاضران از این معجزه مسرور شدند و شهادتین و سایر امور اسلامی را به او آموختند و آنان با نورانیّت اسلام رفتند.
فضائل الزّهراء، ص۱۰۹‹🤍🌼›
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10365