7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بوقت روشنفکری..خیلی قشنگه...
برای هرکس دوسش دارین
این دعارو بکنید...
💚الهی قدرت اختیار رو هیچوقت ازدست ندین
🆔@ShahidBarzegar65
هدایت شده از کانال شهید محمدعلی برزگر
15.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوای دلنشین امام رضایی...
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ع 🤚🏻💚
بطلب آقاااا🤲😭
هرکس فاطمه معصومه را زیارت کند بهشت برای اوست
بحارالانوار ج ۱۰۲ ص ۲۶۶
تسلیت آقاجان...
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار روزانه...
#اللهم کن لولیک
#صدای دلنشین مقام معظم رهبری
ذکرِ تعجیلِ فرج؛ رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی گردد...
"شهیدبرزگر"💫
🆔@ShahidBarzegar65
#داستان انسانیت...
در یک شب زمستان که برف زیادی
میبارید و پاسی از شب گذشته بود
ناگهان صدای دق الباب در منزل شیخ
عبدالکریم حائری به صدا در آمد
کربلائی علیشاه خادم حاج شیخ رفت
در را باز کرد دید پیرزنی است میگوید:
از همسایههای کوچه پشتی هستم
شوهرم از درد دارد به خود میپیچد
نه زغالی برای گرم شدن کرسیمان داریم
و نه دوائی برای خوب شدن
خادم پیر با بیحوصلگی گفت:
مگر اینجا زغال فروشی یا دواخانه است
این وقت شب این چیزها پیدا نمیشود
برو فردا صبح بیا، سپس در را بست
و به اتاق برگشت
یک وقت متوجه شد دید حاج شیخ
روبرویش ایستاده است
ولی نگاههایش مثل همیشه نبود
پرسید با چه کسی صحبت میکردی؟
خادم ماجرا را شرح داد
حاج شیخ دگرگون شد گفت:
اگر فردای قیامت خداوند از تو بپرسد:
ای شیخ علی چرا نیازمند بینوائی را
در شب سرد زمستانی از در خانه رد کردی
حال آنکه خود در خانه گرم بودی
چه جوابی برای گفتن داری؟
اگر خداوند از من بپرسد
از پاسخ عاجز و درمانده خواهم شد
خادم سر به زیر کشید و به فکر فرو رفت
حاج شیخ فرمود: آیا خانه پیرزن را بلدی؟
عرض کرد بله توی کوچه پشتی مینشیند
حاج شیخ لباسش را به تن کرده گفت:
راه بیفت باید به خانه پیرزن برویم
این را گفت و به راه افتاد
خادم با عجله فانوس را برداشت
و کلاه پشمینش را روی گوشهایش کشید
و پیشاپیش حاج شیخ به راه افتاد
آن دو با کهولت سنشان با آن برف و سرما
کوچه ها را طی کرده به در منزل پیرزن
رسیدند
خادم دق الباب کرد
پیرزن در را باز کرد سلام کرده عرض کرد
آقا خدا طول عمرتان بدهد توی این سرما
این موقع شب اینجا چه میکنید؟
حاج شیخ با مهربانی پس از جواب سلام
فرمود: حال شوهرت چطور است؟
پیرزن طاقت نیاورد زیر گریه زد
و جواب داد هنوز هم مریض است
به دادمان برسید
رنگ از صورت حاج شیخ پرید
پیرزن در خانه را باز کرد
حاج شیخ زیر لب ذکری گفت
و وارد اتاق کوچکی شد
پیرمرد لاغر اندام زیر کرسی خاموش اتاق
از درد به خود میپیچید
حاج شیخ سلام کرد و روبروی او نشست
پیرزن با ذوق گفت:
نگاه کن مشهدی حاج شیخ عبدالکریم
به خانه ما تشریف آوردهاند
پیرمرد نالهاش را فروکش کرد
چشمهای سرخ شدهاش را به چهره
حاج شیخ خیره کرد و با درد سلام کرد
حاج شیخ پاسخش داد و پرسید
مشهدی چه کسالتی دارید؟
پیرمرد دستهایش را روی دلش گذاشت
پیرزن گفت: آقا اتاقمان سرد است
دوائی هم برای او نداریم
دو سه روزی است او دل درد دارد
و از غروب امروز حالش بدتر شده است
حاج شیخ دست پر مهرش را بر پیشانی
پیرمرد گذاشت بعد به خادمش گفت:
هر چه زغال در خانه داریم بردار
بعد به خانه دکتر برو و هرچه زوتر
دکتر را همراه خود بیاور
خادم از اتاق بیرون رفت
شب از نیمه گذشته بود که خادم همراه دکتر
به درون اتاق وارد شدند
دکتر با تبسم سلامی کرد
خادم کیسه زغال را به دست پیرزن داد
پیرزن صورتش روشن شد آن را با خوشحالی
گرفت و به سراغ منقل خاموش زیر کرسی رفت
دکتر پیرمرد را معاینه کرد و دواهائی را که
با خود آورده بود به او خورانید
بعد نسخه ای نوشت و آن را به دست خادم
داد و گفت: فردا صبح دواها را برایش
تهیه کن تا حالش کاملاً خوب شود
پیرزن منقلش را که پر از زغالهای سرخ
آتشین بود زیر کرسی گذاشت
کرسی پر از گرما شد
لحظات بعد به همراه حاج شیخ
و خدمتکار دکتر را تا در اتاق بدرقه کرد
و دکتر خداحافظی کرده رفت
حاج شیخ با مهربانی پیشانی پیرمرد را
بوسید آنگاه از پشت کرسی بلند شد
با خادم از پیرمرد و پیرزن خداحافظی کردند
و رفتند
در بین راه حاج شیخ از خادم پرسید:
روزانه چقدر نان و گوشت برای خانه ما
خرید میکنی؟
خادم پاسخ حاج شیخ را گفت:
حاج شیخ ایستاد و رو به او کرده گفت:
از فردا نان و گوشت خانه را دو قسمت کن
یک قسمت آن را برای خانه پیرمرد
و قسمت دیگرش را برای خودمان بگذار
حاج شیخ دیگر چیزی نگفت
و به راه خود ادامه داد
🆔@ShahidBarzegar65
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون شرح...
سالگرد غیرت ایران زمین؛
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 #خاطره
| دلِ ڪربلایی... |
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
✍🏻 به روایت مـادر بزرگوار شهیـد
#آرمان_عزیز ✨
#شهید_آرمان_علی_وردی
کاش ماهم مثل تو مردعمل بودیم
شهادتت مبارک...
امشب پیش ارباب رفتی سلام ماروهم برسون وبگو آقادعاکنید...
بوقت اولین سالگرد🌹
🆔@ShahidBarzegar65
@ShahidBarzegar65
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی زیباست...
شما یک تماس از مهدی فاطمه دارید ، لطفا پاسخ بدهید ☝
🆔@ShahidBarzegar65
سفارش امروز شهدا
بهدخترشمیگفت:
وقتیگرههاےبزرگبهکارتونافتاداز خانمفاطِمه زهرا{س}کمکبخواید،
گرههاےکوچک روهماز شهدابخوایدبراتونبازکنند..
شهید مدافع حرم🕊🌹
#حاج_حسین_همدانی
🆔 @ShahidBarzegar65
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوقت روشنفکری...
دوستان این کلیپ خیلی جالبه پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید
🆔@ShahidBarzegar65
🔴 داستان واقعی زیبا
(خوندنش رو ازدست ندین)
💌معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد.
💌زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند.
💌 روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
💌 تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
💌معلّم خواست برای او دست بزنند.
معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند.
دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد
💌دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاسهای بالاتر رفت.
💌وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
🆔@ShahidBarzegar65