•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت ششم ما رو بردن یه مدرسه. من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آو
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت هفتم
🌊یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی، جاده ای که گذر کردیم میان نخلستان های خییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن
👌خودشون میگفتن پل که روش راه میرید #شهید_حسن_باقری طراحی اصلیش بود.
😕شهید هههه. خودشون مسخره کردن با خودم زمزمه کردم ترلان تو چرا اینجایی؟ نه فکرت، نه پوششت، نه خانوادت مثل اینا نیست چرا اومدی؟
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم. تو نخلستان میدویدم و گریه میکردم.
🌴انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد، یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
🏃بلند شدم و شروع کردم به دویدن. به لب جاده خاکی که رسیدم دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و از بین برده. تا رسیدم لب جاده کاروان رو دیدم.
🍃تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود ما هم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار.
🔹از لوازم آرایش، دمپایی، عروسک، کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم غافل از اینکه امشب چه خواهد شد...
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶ #شهید_گمنام میزبانمون هستن...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت هشتم
👤آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود. تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن دیدم میخواست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست.
🍃🌸رسیدیم معراج
😕وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن، من دیگه اعصابم نمیکشه. پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم. یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد
+خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟
-من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه 😡
+خواهر من ببین تو این دو روزه هر توهینی خواستی کردی اما حق نداری به شهدا توهین کنید.
😁-شهید!!!! چهارتا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه؟
😡+تو رو به امام زمان بفهمید چی میگ
-برو بابا
😔تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :
آقای محمدی، آقای محمدی؛ زینب غش کرد
+یا امام حسین، خانم قنبری تو رو خدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون
بچه ها دورش حلقه زدن آب میپاشیدن رو صورتش.
😔😔وقتی به هوش اومد متوجه شدم زینب متولد ۶۷ هست سه ماه بعد از تولدش پدرش مفقودالاثر میشه.
عجب آدمایی بودن رفتند و مردن بدون فکر کردن به زن و بچشون. ‼️
ادامه دارد...
✅اسم های موجود در این مجموعه مستعار است.اما روایت #واقعی هست
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت نهم
بعد از معراج الشهدا رفتیم شلمچه. دیگه اینجا اوج خل و چل بازی هاشون بودا
😕یه عالمه خاک،بعد شیرین عقلا نشستن روی خاک گریه میکردن، تازه هی میگفتن پارسال ازشهدای شلمچه،کربلا گرفتیم
کربلا کجاست دیگه 😣
👤تو شلمچه یه پسر جوانی بود های های گریه میکرد. به خودم که اومدم دیدم منم نشستم کنارش گریه میکنم.
به خودم گفتم ترلان خاک تو سرت ✋ با این خل و چلا گشتی مثل اینا شدی. الحمدالله بهمون رحم کردن بعداز شلمچه هیچ جا نبردن
😴انقدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد تو خواب یهو دیدم وسط یه بیابان خاکیم رو تابلویش نوشته بود "شلمچه "
جماعتی بودن همه لباس خاکی تنشون بود. یهو یدونه اش گفت : بچه ها آقا دارن میان آماده باشید.
من متعجب اینا کین من کجام. به خودم نگاه کردم لباس مناسب تنم نبود
😔منظور اون جماعت از آقا #امام_زمان بود. آقا نزدیکم شدن با ناراحتی نگاشونو از من گرفتن.
🌹دوتا از همون آقایون که لباس خاکی تنشون بود نزدیکم شدن و گفتن :
تو به چه حقی اومدی خونه ما 😡
کی دعوتت کرد؟😡 به چه حقی به مادر ما توهین کردی؟
🍃🌹یهو یه مردی وارد شد که همه صداش میکردن حاج ابراهیم وارد شد و گفت :
😔خواهرم بد کاری کردی خیلی بد کردی تو میدونی هرشب جمعه مادرمون حضرت زهرا مهمون ماست 😭😭
یهو دیدم دوتا خانم دارن منو میکشن سمت قبر، با جیغ از خواب بیدارشدم و...
ادامه دارد...
✅اسم های موجود در این مجموعه مستعار است البته به غیر از حاج ابراهیم که داستان به ایشون وصل هست😉💐
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت نهم بعد از معراج الشهدا رفتیم شلمچه. دیگه اینجا اوج خل و چل بازی ه
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت دهم
😔فقط جیغ میزدم گریه میکردم. با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : تو رو خدا من ببرید شلمچه
از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون. آقای محمدی و حسینی هم بینشون بود
محمدی: خانم معروفی بازم میخواید #شهدا را مسخره کنید؟
- آقای محمدی تو رو خدا، تورو به همون #امام_زمان منو ببرید شلمچه.
+شلمچه دیگه تو برنامه ما نیست.
از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت، بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه. همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخواند
🍃اونروز که کلا حالم بد بود. فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم. روز دوم ما را بردن #طلائیه خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن.
💫یاد خوابم افتادم...
حاج ابراهیم، خدایا آینده من چی خواهدشد...
ادامه دارد...
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
✅اسامی بجز #شهیدهمت مستعار هست و روایت تمام #واقعی هست
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت دهم 😔فقط جیغ میزدم گریه میکردم. با همون لباس رفتم پایین و با گریه
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت یازدهم
بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم. فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده.
🍃تو راه برگشت میان لرستان و همدان یه جا برای ناهار نگه داشتن؛ رفتم یه قواره #چادر_مشکی خریدم. هر چقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد.
😔وای خدایا یه هفته است میام مدرسه، دارم جنون پیدا میکنم نمیدونم چه مرگمه.
👌منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی. خدا کنه از دست این حس مزخرف خلاصی پیدا کنم...
آخیش بالاخره تموم شد. فردا میرم دبی.
👜✈️راهی #دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد راحت بشم.
#ادامه_دارد...
✅تمام اسامی بجز شهیدهمت مستعار هست و کل داستان #واقعی
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت دوازدهم
تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم.
🍃یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم. برگشتم ایران رفتم خونه مجردیم، بازم گناه.
😔جدیدا وقتی گناه میکردم بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و #عذاب_وجدان داشتم.
یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد، متنش این بود :
🕊بازگشت دو پرستوی #گمنام از منطقه #شلمچه به تهران. فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵
برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم.
📡ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط.
📱تلفن همراه، لب تاپ، تلفن خونه همه رو خرد کردم.
گریه میکردم😭سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم، شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه...
#ادامه_دارد...
✅تمام اسامی جز شهیدهمت مستعار هست وکل روایات #واقعی هست
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت دوازدهم تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سیزدهم
🍃رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم. تا زدمش به برق صداش بلند شد، گوشی برداشتم :
-الو بفرمایید
صدا: الو سلام #حنانه جان
😊برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم
-ببخشید شما
+نشناختی؟
-نه متاسفانه
+زینب محمدی ام راهیان نور، معراج الشهدا یادت اومد؟
😢صدام بغض آلود شد گفتم: بله بفرمایید
+حنانه جان برات پیام دادم از داییم
-دایی شما؟ برای من ؟!!!
+آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است. رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه مجردیت؛ حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟
👌-آره آره حتما یادداشت کن. خیابون فرشته کوچه یاس ۵ ساختمان نسترن طبقه ۷ واحد ۲۱
😁+أأأ خیابون فرشته خخخخخ، من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا. فعلا یاعلی
- باشه، خداحافظ
🍃بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد، خدایا خودت کمکم کن.
🔻تا اومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم. شیشه های خالی مشروب قایم کردم، خونه رو جمع و جور کردم. یدفعه به خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهاردهم
در باز کردم دیدم زینب پشت دره. #حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست.
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد. تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم.
-برات شربت بیارم میام
+شربت؟؟؟ من روزه ام عزیزم
-روزه؟ روزه چیه ؟
+ هیچی عزیزم بیا بشین حنانه. ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست، حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن.
😔بابام که خودت میدونی مفقودالاثره.
حنانه ببین من نمیدونم بین تو #شهدا چه قول و قراری هست...
👌اما هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه که به مسئولا اصرار کردی تا بردنت. دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم.
⚠️من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم.
+حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت چندشب دیگه شبهای قدره، بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا؛ اینم شماره من...منتظر تماست هستم.
🍃زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد، رفتم سر کمد لباسام. اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام.
☺️دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم.
🍃سه چهار روز بود کارم شده بود #چادر و بذارم جلوم و گریه کنم. بعد از سه چهار روز گریه شماره #زینب گرفتم.
-الو سلام زینب...
#ادامه_دارد...
✅روایت #حنانه واقعی هست اما نام ها وادرس ها مستعار هست بجز نام #شهیدهمت و خود #حنانه
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت چهاردهم در باز کردم دیدم زینب پشت دره. #حجاب و صورت بدون رنگ و روغ
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت پانزدهم
-الو سلام زینب خوبی؟
+سلام حنانه تویی خانمی؟
-آره عزیزم خودمم
+منتظر تماست بودم
-زینب میخام ببینمت به کمکت نیاز دارم
+باشه عزیزم من دارم میرم بهشت زهرا قطعه #سرداران_بی_پلاک ، توام بیا اونجا ببینمت
🙊-اووووم، میدونی چیه زینب اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست بلد نیستم
☺️+ایوای ببخشید من یادم نبود، باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم
-باشه
🍃رفتم سمت کمد لباسام، مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه؟!
⚠️حنانه خاک تو سرت نکنم ✋✋
😢با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم زینب
+جانم عزیزم چی شده؟
-زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم.
+اشکال نداره گلم بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا امروز میریم خرید
-باشه ممنون
✨اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم.
🛍خریدامو کردیم اومدیم خونه من زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو لبنانی سر کنم، چادر بذارم سرم.
💐زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم. دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت، رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت شانزدهم
میخواستم برم پایگاه، اما آدرسش یادم نبود. دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم.
😔تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه؛ حقیقتا ازش خجالت میکشیدم.
👌بالاخره بعد از دوساعت رسیدم پایگاه. هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن
⚠️وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود، با بالاترین درجه استرس سلام کردم.
👤بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد :
سلام علیکم خواهرم بفرمایید در خدمتم
-ببخشید با آقای حسینی کار داشتم
😶سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند. زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی، راوی اتوبوسمون بود.
😞آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم...
🍃🌸باید میرفتیم مزار شهدا. من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار. یه آقای حدود ۵۱-۵۲ از دور دیدم
یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود.
👌تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن
- خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود شهدا را باور کنم.
آقای میرزایی: اما شهدا...
ادامه دارد...
✅تمام اسامی مستعارهست جز #شهیدهمت و #حنانه و روایات تمام #واقعی می باشد
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت شانزدهم میخواستم برم پایگاه، اما آدرسش یادم نبود. دوباره شماره زین
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت هفدهم
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا بشی
😔در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود.
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی، محمدی، حسینی، زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب.
💥این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا...
نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد، سرم به شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
+حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
+یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
+خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
+حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی؟
-آره در حد همین اسم
+خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
+ببین بعداز شهادت امام حسین (ع) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب (س) تو راه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به #مسجد_حنانه معروفه.
😔ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند؛ ستون های مسجد به حال حضرت رقیه (س) طفل سه ساله امام حسین (ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن #حنانه_یعنی_گریه_کنِ_حسین💔
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
🍃❤️ #حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده...
👌رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار #شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت هجدهم
بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم. قلبم داشت از جا کنده میشد انگار شهدا منو میدیدن.
👞کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم...
💔😭اشکام با هم مسابقه داشتن، روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم
🍃❤️شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم😔
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم✋🏼
👌تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم.
سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با #چادر ! وای مصیبت شروع شد، با چادر که وارد خونه شدم...
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی
یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد.
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی😕
فقط سکوت کردم، یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم. فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه البته مهمونی که غرق گناهه، پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم...
⏱خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت، وارد پذیرایی شدم که...
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی جز #حنانه و #شهیدهمت مستعارهست وتمام روایت #واقعی می باشد..
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️