#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت نوزدهم
🔸وارد پذیرایی شدم که صدای پچ پچ شروع شد. لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم و چادر
⚠️تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی
😢بعد از این حرفش سیلی محکمی به صورتم زد. با گریه به سمت اتاقم دویدم
🍃نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم، نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود، چشمها و دماغم بخاطر گریه...
💼یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه مجردیم. وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم.
مانتوهایی که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان.
📸بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم احساس میکردم این خونه غرق گناهه.
مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم. شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود.
💫هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم. ساعت ۱۲ شب خسته و کوفته افتادم روی تخت. فردا یه عالمه کار دارم.
🌹پدرم الحمدالله حمایت مالیشو از من قطع نکرد.
🚕یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم، از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم.
❤️یه مزار #شهیدگمنامی انگار صدام میکرد، چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم...
- #شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم یه لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه؛ اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم. با محجبه شدنم خانواده ام طردم کردن، اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن تو و همرزمانت دوستم بشید💔
پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم. بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه، فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم. یهو صدای تلفن بلند شد؛ زینب بود باهم سلام و علیک کردیم.
زینب : حنانه میای بریم...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیستم
👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟
-آره عزیزم؛ زینب...
+جانم
-میگم میشه قم هم بریم؟
+إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟
-دیشب خوابشو دیدم
+ای جانم عزیزم
-کی میریم؟
+پس فردا ۶ صبح
-زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی
+آره حتما عزیزم
🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن
+حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن.
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن.
😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن.
روز ولادت فاطمه معصومه (س) روز دختره. حنانه...
-جانم
+میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
+وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن.
💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد. بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛ خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن. الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم.
🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم یا تو ایران کیش و شمال.
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی بجز #حنانه و #شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت #واقعی هست.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت بیستم 👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟ -آره عزیزم؛ زینب... +جانم -
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست ویکم
🚌با اتوبوس میرفتیم مشهد اما من فقط بغض و سکوت بودم.
بالاخره رسیدیم شهر مشهد اول رفتیم یه هتل منو زینب تو یه اتاق بودیم.
زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ناهار بخوریم بریم حرم.
-دیر نیست؟
+خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم
-باشه
🍽بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم.
هتلمون نزدیک حرم بود، ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم.
😕من عربی بلد نبودم، ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم. انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه
😭❤️وارد صحن رضوی شدیم همین که چشمم به گنبد طلا خورد اشکام جاری شد.
زینب سلام امام رضا (ع) را بلند خوند منم باهاش تکرار کردم. زینب پاشد نماز بخونه اما من نماز خوندن بلد نبودم😔
+حنانه میای بریم جلو
-نه من میترسم خیلی شلوغه
+باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
-باشه
🌹زینب که رفت زانوهام بغل کردم و گفتم :
😔آقا #شهدا منو آوردن اینجا. من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن...
ادامه دارد..
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست ودوم
🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر، اما من نرفتم.
👌اون چندروز مشهدمون سریع گذشت، وقتی برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم.
😔نماز خوندن شده بود غمم، واقعا بلد نبودم نماز بخونم. دستام تو هم قلاب کرده بودم
💔خدایا من باید چیکارکنم تا نماز بخونم؟ خودت کمکم کن...
🌟تو همون حالت گریه، خوابم برد. خواب دیدم تو شلمچه ام یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن؛ یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینیه نماز جماعت هست شما هم بیا.
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
+شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
❤️+من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینیه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد، ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم.
😭تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم، بعداز اتمام نماز #حاج_ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :
🌹خانم معروفی من برادرتم، همیشه تا زمانی که #چادر_مادرم_سرته من برادرتم. هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم...
😭😭یهو از خواب پریدم. اذان صبح بود، رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح.
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط #حاج_ابراهیم_همت یاد گرفتم.
🍃چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه...
#ادامه_دارد...
✅تمام اسامی بجز #حنانه و #شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت #واقعی هست
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت بیست ودوم 🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست وسوم
👤زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم.
👌بعداز ۷-۸ نفر نوبتم شد. دکتر بعد از معاینه چشمم با دستگاه مخصوص گفت چشمم ضعیف شده به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم.
وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی.
😔ناراحت بودم خیلی شدید، مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه #سرداران_بی_پلاک
🌹سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم بعد از یک ساعت رفتم مزاری که به یاد شهید همت بود.
📸تا عکسش دیدم بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود که چشمام اذیت بشن، کلی گریه کردم :
😭داداش کمکم کن من از نابینا شدن میترسم...
🌤تا دم دمای غروب مزار شهدا بودم، روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم.
💠تقریبا پنج ماهی از اون روزایی که دکتر گفت با فشار به چشمت یقینا نابینا میشی میگذره....
🛡فردا مسابقه دارم حریفم یه دختر شیرازیه. بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن، اما...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست وچهار
وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم اومدم با پا بکوبم به کتف حریف که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه...
😔وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه و چشمم بسته شده. زینب پیشم بود دکتر وارد اتاق شد.
⚠️دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی
-دکتر بهش گفتم به چشمم ضربه نزن اما نامردی کرد
+دختر خوب گرد و خاک برات سمه
-اما من باید برم جنوب
+تو چقدر لجبازی دختر برو بیا کور شدی دست من نیستا
🍃اسممو نوشتم ۱۵ روز دیگه میریم راهیان نور کور بشم به درک من باید برم جنوب...
#دامه_دارد...
✅تمام اسامی مستعارهست بجز #حنانه و #شهیدهمت وتمام روایات #واقعی می باشد
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت بیست وچهار وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست وپنج
من منتظر رفتن به شلمچه بودم، اونجا محجبه شدم اونجا #حاج_ابراهیم بهم نماز یاد داد.
😭با هق هق گفتم : کجایی داداش کجایی؟ خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم گفت : غصه چی رو میخوری؟ نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم.
👌وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران : حنانه جان خوبی؟
-نه
+دکتر اینجا گفت بخاطر چشمت باید بریم اهواز بیمارستان یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین بیان دنبالمون
💔من فقط گریه میکردم. بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود.
دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند
بعد از ۵-۶ ساعت گفتن چشمش صحیح و سالمه.
🍃توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه
بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده کجایی حاج ابراهیم همت
🔸دوباره بی هوش شدم، خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید
👌حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود
🌹اصلا فکر کنم بازگشت من از راه پرگناه بزرگترین #معجزه_شهداست، شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه.
سفرمون تموم شد اما با خودم عهد کردم برگشتم تهران حتما درمورد حاجی تحقیق کنم...
#ادامه_دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست وشش
❤️دلم میخواست در مورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم. تو گوگل در موردش سرچ کردم...
زندگی نامه #شهید_محمد_ابراهیم_همت
"به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای معلّی و زیارت قبر سالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
🍃🌹محمد ابراهیم در سایه محبتهای پدر و مادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد.
در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
🍃هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد.
😊او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید:
«هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»
👌اشتیاق محمد ابراهیم به #قرآن و فراگیری آن باعث میشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند.
💘این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سوره های كوچك را نیز حفظ كند..."
#ادامه_دارد...
✅تمام روایات #واقعی هست و اسامی بجز #شهیدهمت و #حنانه مستعار میباشد
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت بیست وشش ❤️دلم میخواست در مورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم.
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست وهفت
🔸دوران سربازی...
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
🌙ماه مبارك رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفكر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد كه آنها هم اگر سعی كنند تمام روزه های رمضان را روزه بگیرند، میتوانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند.
🔥«ناجی» معدوم فرمانده لشكر، وقتی كه از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود :
😒«اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی میكردند برایم گواراتر از این بود كه با چشمان خود ببینم كه چگونه این از خدا بیخبران فرمان میدهند تا حرمت مقدس ترین فریضه دینمان را بشكنیم و تكلیف الهی را زیرپا بگذاریم.»
👌امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفكر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از كتب ممنوعه (از نظر ساواك) دست یابد.
📖مطالعه آن كتابها كه مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم میشد تأثیر عمیق و سازندهای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش كمك شایانی كرد. مطالعه همان كتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد كه ابراهیم فعالیتهای خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز كند.
ادامه دارد..
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست وهشتم
❣️دوران معلمی #شهید_محمد_ابراهیم_همت:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد.
👌به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید.
🔰با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت و آمد میكرد.
#ادامه_دارد
✅تمام اسامی مستعارهست بجز #حنانه و #شهیدهمت وتمام روایت #واقعی می باشد.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت بیست وهشتم ❣️دوران معلمی #شهید_محمد_ابراهیم_همت: پس از پایان دور
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی ام
👥مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس و قیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال میكرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.
🔸فعالیت های پس از پیروزی انقلاب :
بعد از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازی كمیته انقلاب اسلامی #شهرضا نقش اساسی داشت.
🌸او از جمله كسانی بود كه #سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد. با درایت و نفوذ خانوادگی كه درشهر داشتند مكانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل كردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع كردند.
✅به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی كه مجموعه سپاه سازمان پیدا كرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.
🔰به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانه روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید. از كارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.
✅اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت كرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت بیست ونهم
🎙سخنرانیهای پرشور و آتشین محمدابراهیم، علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام میشد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای كه او شهر به شهر میگشت تا از دستگیری در امان باشد.
🍃نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد، پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی كه درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت كرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سكنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عكس العمل نشان میدادند و ابراهیم احساس كرد كه برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
🚶بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و كوشش خود را افزایش داد تا اینكه در یكی از راهپیماییهای پرشورمردمی، قطعنامه مهمی كه یكی از بندهای آن انحلال #ساواك بود، توسط شهید همت قرائت شد.
👌به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجی»، صادر گردید.
مأموران رژیم در هر فرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس و قیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال میكرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به پیروزی رسید...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️