•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت بیست ونهم 🎙سخنرانیهای پرشور و آتشین محمدابراهیم، علیه رژیم كه بدون
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی ویکم
🍃🔸نقش #شهید_محمد_ابراهیم_همت در كردستان و مقابله با ضدانقلاب
🌹شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهایی از آن در چنگال گروهكهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید.
😊ایشان با توكل به خدا و عزمی راسخ مبارزه ی همه جانبه ای را علیه عوامل استكبار جهانی و گروهك های خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگتر نمود.
✅از طرفی در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه میكردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند.
❤️رشادتهای او در برخورد با گروهك های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری كه از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاكسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی ودوم
👤این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا و نیایش برنداشت. #نماز_اول_وقت را برهمه چیز مقدم میشمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود.
👌او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب كرده بود. آن چیزی كه برای او مطرح نبود خواب و خوراك و استراحت بود. هر زمان كه برای دیدار خانواده اش به شهرضا میرفت، در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشكلات و گرفتاریهای مردم باز نمی ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق الله بود.
🌹 #شهید_محمد_ابراهیم_همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود كه در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها یكبار در آغوش گرفته بود.
روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان كم، قانع بود و در پاسخ كسانی كه میپرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ میگفت:
«من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است»
🔸او فرماندهی مدیر و مدبّر بود. قدرت عجیبی در مدیریت داشت. آن هم یك مدیریت سالم در اداره كارها و نیروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام میگذاشت و عمل میكرد، در عین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه میكرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. كسی را كه در انجام دستورات كوتاهی مینمود بازخواست میكرد و كسی را كه خوب عمل میكرد تشویق مینمود.
🍃بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار میرفت. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر كشورهای اسلامی بسیار میاندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول (ص) در ستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.
❤️از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق میورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی میكرد.
«من خاك پای بسیجیها هم نمیشوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.»
🍞وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت می آوردند سؤال میكرد :
آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟
و تا مطمئن نمیشد دست به غذا نمیزد. شهید همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار و استقامت كم نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه میگفت، عمل میكرد.
💝عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه میگرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت سی ودوم 👤این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا و نیا
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی وسوم
🕊 #نحوه شهادت #شهید_محمد_ابراهیم_همت :
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود :
«باید مقاومت كرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم ویا جزیره مجنون را نگه میداریم.»
👥رزمندگان لشكر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت میكند و این سردار دلاور به همراه معاونش، #شهید_اكبر_زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 17 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند...🕊🕊
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی وچهارم
🌐صفحه های گوگول تمام شد و من اشکام پشت سر هم میبارید...
❤️حاج ابراهیم همت مردی بود که واقعا کل زندگیمو عوض کرد
یاد قدیما تداعی شد، پارتی، گناه، هوس، قهقهه های مستانه...
👌حالا به کمک یه شهید از همه چی بریدم. باید آدرس مزارش پیدا کنم. گوشی تلفن برداشتم و شماره خونه زینب گرفتم
-الو سلام زینب جان، خوبی؟
+: ممنون تو خوبی؟ چرا صدات میلرزه؟ چی شده؟
-میای بریم مزار شهدا؟
+مزارشهدا رفتن مگه گریه داره؟
-خوب میای میریم؟ تند و زود بیا بریم.
+باشه باشه من تاکسی میگیرم میام گریه نکن
🍃تا زينب بیاد حاضر شدم، روسریمو لبنانی بستم مانتوی بلندی پوشیدم چادرمو سرم گذاشتم کیف پولم گذاشتم تو کیفم.
🔔صدای زنگ در بلند شد. در که باز کردم نذاشتم زینب بیاد تو
+تو رو خدا چای، شربتی نیاریا
- زینب شوخی نکن حالم خوب نیست بریم.
+باشه بیا بریم من با ماشین داداش اومدم بیا بریم.
🍃❤️بازم مثل همیشه رفتیم قطعه #سرداران_بی_پلاک، خیلی بی تاب بودم😔
+حنانه چته؟
باهق هق گفتم : میخام برم حاج ابراهیم ببینم😭😭
+یعنی چی؟
-آدرس مزارش میخام برام پیداش کن
+باشه باشه آروم باش
👌زینب بعداز یک ساعت گفت : بیا پیدا کردم
🌹امامزاده شهرضا، قطعه ۲۴ ردیف ۷۷، شماره ۲۷...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت سی وچهارم 🌐صفحه های گوگول تمام شد و من اشکام پشت سر هم میبارید...
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی وپنجم
-پاشو پاشو زینب
زینب:إه کجا دیونه شدی
-میخام برم شهرضا 😔
+ای خدا این دختر جنی خولی شد چرا یهویی؟ تو اصلا میدونی شهرضا کجاست؟
-خب میرم پیدا میکنم
+الله اکبر، حنانه جان سخته اینهمه راه طولانی را دوتایی بریم بذار زنگ بزنم داداشم
👌منو زینب باهم رفتیم خونم داداش زینب، یه ساعته خودش رسوند. زینب پشت ماشین، پیش من نشست سرمو به بغل گرفت
😢اشکام میومدن، بعداز ۷-۸ ساعت رسیدیم ورودی اصفهان. حسین آقا ورودی شهر از یه نفر آدرس جاده شهرضا را گرفت، یک ساعتی با سرعت متوسط طول کشید برسیم.
🍃🌸تو حیاط امامزاده شهرضا مزار #شهدا بود. بخاطر بدبودن حالم سرم گیج میرفت که یهو پیداش کردم.
دویدم سمت مزار، خودم انداختم رو مزار....
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی وششم
🔸باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد پاشو بسه حنانه.
😔همون جا کنار مزارش نشستم گریه کردم...
💔دختری که شهید را مرده می نامید و اونا را چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکرد حالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته.
-میخام بمونم پیشش زینب
+حنانه میزنمتا
-زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم دلم تنگه آغوش بابامه، ززززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن.😭
+درست میشه عزیزم غصه نخور
حسین آقا زینب رو صداش کرد زینب رفت و برگشت.
+حنانه بهتره برگردیم تهران توکل بخدا و شهدا کن
-باشه
👌زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود.
🍃برگشتیم خونه زینب رفت خونشون، تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد.
رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت سی وششم 🔸باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بل
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی وهفتم
✨با صدای اذان از خواب پاشدم، تو این یک سال بعد از اون که تو خواب شهید همت بهم نماز را یاد داد به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم. نمازم که تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد😭
😔خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم💔بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای زنگ در از خواب پریدم.
👌حتما زینبه تنها کسی که تو این دوسال بهم سر میزد. همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم، اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود😳
اشکام دوباره صورتمو شست
خدایا یعنی چیزی که دارم میبینم واقعیت داره یا دارم خواب میبینم واقعا بابام بود😍😊
بابا: نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو
-نه نه باورم نمیشه اینجایی
+اومدم دنبالت برگردی خونه با تمام اختلاف نظرهامون دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه
😥باصدای آرومی گفتم : من حنانه ام
+سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلت جمع کن بریم خونه...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی وهشتم
😔برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم. خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم
🔰اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن، هر زمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعد از حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار.
🍃❤️دوساله محجبه شدم. واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم
🔸بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد. تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درشو باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخوان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخواد.
😳من در حال تعجب : کجا اِن شاءالله زینب
+دارم میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه
🌹زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم، دلم میخاست جای زینب بودم...
از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم...
ادامه دارد...
#حنانه
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت سی وهشتم 😔برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم. خا
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت سی ونهم
😔منم دوست دارم خادمتون بشم، دوست دارم تو طلائیه و شلمچه و فکه خادم زائرینتون بشم.
🔔داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد
-الو سلام لیلا جان
+سلام حنانه کجایی؟
-مزارشهدا چطور مگه؟
+ای بابا دختر حواست کجاست؟ تاریخ ثبت نام حوزه علمیه شروع شده دیگه، ثبت نام کردی ؟
-وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود
+خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن
-باشه ممنون از یادآوریت عزیزم
+قربانت حلال کن ما داریم میریم خادمی
آهم بلند شد بازم خادمی با صدای بغض آلود گفتم : التماس دعا
🔸تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه. سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم. مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم
🔰بهمن ماه به سرعت میگذشت و اسفند ک اوج سفرای راهیان نوره در راه بود من با دلی که هوای خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق...
☺️مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود. تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود، مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم...
❤️ #فکه مدینه است بخدا، محل عروج سید اهل قلم
👌از فکه میتوان الهی شد با اسم سیدمرتضی آوینی
💔با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم.
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل
😁خخخخخ برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان
👌وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود.
🍃🌹اولین جایی که رفتیم همون #فکه بود.
آی شهدا دلم شکسته
دلم خادمی شما را میخاد😔
اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم، نگاهم که به بچه های خادم میفتاد دلم میگرفت دوست داشتم خادمشون باشم.
🔸روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم...
❤️سه ساله شدم شهدا، سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد. من عاشق شلمچه ام؛ #شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا (س) را میده...
🔰روز سوم راهی هویزه شدیم، شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی. سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم
رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟
هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم
+چیه نگفتی اهل کاری یانه؟
-آره آرزومه
+پس پاشو با من بیا اسمت چیه؟ من محدثه ام
-منم حنانه
+دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
+فعلا یاعلی
👌دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن خانما برن داخل
-باشه عزیزم
در که باز کردم محدثه گفت : میخوای خادم بشی؟
-وای از خدامه
+خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم
-وای خدایا باورم نمیشه
🍃شب باهم رفتیم اردوگاه اما...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨ 🌹قسمت چهل 😁خخخخخ برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان 👌
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل ویک
مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه.
من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم. از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵ اردیبهشت برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم.
📋بالاخره روز آزمون رسید، با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم. گویا جواب این آزمون ۱۵ شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود
آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد
👌روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم.
😊روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود، اما جزو گردان بسیج شده بودم. برام زیاد مهم نبود.
🍃خسته و کوفته از پایگاه برگشتم. بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه.
این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا. تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
-الو سلام زینب جان
+سلام حنانه گلم، حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران توام میای؟
-جدی؟ میشه منم بیام؟
+آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟
-آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی
+آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟
-مرسی
😍❤️از ذوق تا صبح خوابم نبرد
بعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم یه چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجا میری؟
-مسجد جمکران
+این امل بازی های تو کی تموم میشه
ما راحت بشیم.
نیم ساعت نشد زینب اومد
+برو چهارتا امل منتظرتن
-خداحافظ
🚗با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران؛ مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی
تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد
-آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو شلمچه روتونو ازم برگردوندید، میشه الان نگاهم کنید همیشه زیر نگاهتون باشم.
✅اون دوروز عالی بود. تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم سرمزار شهید معماری و شهید صالحی.
🌟یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود...
🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین هم که گل سرسبدشون بود. فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب
اون روز عالی بود واقعا. باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل و دو
⏱تایم شروع کلاسها ۸ صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷ صبح از خونه میزدم بیرون تا به موقع برسم.
🚌با خط واحد رفتم پایگاه، بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زدن.
🍃🌹بسم رب الشهدا
خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد.
👌زمان دوره یک هفته است، در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را آموزش میبینین.
👤خانم رفیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن.
🚨درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم، اما خانواده ام بودن. زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه.
😅وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم. شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب
غرغرای من شروع شد؛
إ مگه ما پسریم؟ رزم شب چه صیغه ایه آخه؟!
😉اما خیلی باحال بود، فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود. مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعیش
اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود، فهمیدم ما واقعا مدیون شهداییم...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️