مراسم #شهادت_امام_محمد_باقر
(علیه السلام)
💺باکلام:
حجت الاسلام استاد نیرومند
🎤بانوای:
کربلایی حسین شیرمحمدی
📆زمان:
پنجشنبه(۱۷مرداد)
ساعت۲۱
🚪مکان:
مشهد؛حجاب۲۱
بیت #شهید_نظرزاده(علامت پرچم)
خواهران برادران
#هیئت_محبان_جوادالائمه(علیه السلام
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢 #کاوه در منطقه کردستان برای مبارزه با ضد انقلاب👿 که از حمایتهای خارجی برخوردار بود و با انجام جنا
🔸هر وقت پیش محمود حرف #زن را میزدیم، میگفت: دست از سر من بردارید! ازدواج💍 برای کسی است که #مرد این دنیا باشد، نه من❌ که تا چند وقت دیگر #شهید میشوم🕊
🔹همیشه میگفت: من، #داماد جبههام، و عروسم حجله #شهادت است🌷 حتی یک بار اسمش برای مکه درآمده بود، ولی محمود نرفت. میگفت: الان ماندن در جبهه، #واجبتر از حج است.
🔸عجیب هم «آقا» را دوست داشت. همه فکر و ذکرش #آقای_خامنهای بود. پز میداد که من بزرگ شده خامنهایام😍 و از بچگی، هوایم را داشته.
#شهید_محمود_کاوه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - پس کی نصیبم شهادته.mp3
2.98M
🎧 #شور احساسی
#مدافعان_حرم
✷♥️✷تو زینبیه، قیامته
✷♥️✷پس کی نصیبم #شهادته
🎤 #محمد_عرفان
👌فوق زیبا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5931787587432744757.mp3
2.85M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #محرابیان
🔖 تبلیغ غدیر قدم دوم 🔖
🌸 #تبلیغ_غدیر 🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸نورانی بود و دنبال نور می گشت💫 راه #میانبرش را پیدا کرده بود و هیچ چیز نمی توانست جلودارش باشد. تنه
💢شاید دور از حقیقت نباشد وقتی می گویند همه #شهدا شبه هم هستند👥 نگاه به زندگی مهدی عزیزی که عزیز محله ای بود خالی از این واقعیت نیست؛ واقعیتی که گره خورده به #نامش شد در ساخت مسجد محل، مکبر بودنش و روزه هایی که بر خود از 9 سالگی #واجب کرد.
💢فعالیتش هایش در #بسیج او را شیفته حضور در سپاه کرده بود لذا پس از پیش دانشگاهی در دانشکده افسری #سپاه ثبت نام کرد📝 و تا سال سوم ادامه داد. آنطور که #مادر_شهید می گوید مهدی تنها متعلق به خانواده اش نبود❌ بلکه برای همه دلگرمی بود.
💢هیچ وقت از کارهایش که برای #رضای_خدا انجام میداد سخن به میان نمی آورد و هر بار خانواده از او جویای #کارهایش می شدند حرف را عوض می کرد☺️
#شهید_مهدی_عزیزی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢شاید دور از حقیقت نباشد وقتی می گویند همه #شهدا شبه هم هستند👥 نگاه به زندگی مهدی عزیزی که عزیز محل
9⃣7⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰کوله بار او همیشه یک ساک با لباس های #خاکی بود. اما #آخرین_بار رفتن مهدی با همه رفتن ها فرق داشت. این را می شد به راحتی از سکنات شهید🌷 خواند.
🔰روزهای آخر مهدی با روزهای دیگرش تفاوت بسیار داشت😔 یکبار من را صدا کرد و گفت #مادر یک سوال می پرسم صادقانه👌 جواب بده. پرسید اگر زمان #امام_حسین(ع) بود و من می خواستم بروم شما چه می گفتید⁉️ گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین(ع).
🔰گفت مادر الان هم آن زمان است و هیچ فرقی نمی کند❌ اگر ما نرویم🚷 گویی دوباره دست حرامی ها به #حضرت_زینب(س) رسیده است و او را به اسارت برده اند😭 اگر امروز نرویم بر خلاف دستور #رسول_خدا(ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی #کافری. با این حرف ها اجازه رفتنش را از ته دل♥️ دادم.
🔰شهید قبل از رفتن از پدر و مادر تنها یک چیز می خواست و آن اینکه بعد از خبر #شهادتش آبرو داری کنند و نگویند ای کاش ...❌ به پدر مادر گفت که با #اختیار خود می رود و هیچ اجباری در رفتن نیست.
🔰شهید از مال دنیـ🌍ــا چیزی نداشت جز یک موتور که آن را در ایام #فاطمیه از وی دزدند. وی وقتی خبر دزدیده شدن موتورش را به #مادر داد گفت" درویش بودیم و درویش تر شدیم"
🔰مهدی در 31 سالگی📆 و یک روز مانده به ماه مبارک کوله بار به سمت #سوریه می بندد اما هنوز نام کسی به نام همسر💞 در شناسنامه اش نقش نبسته بود. ما برای وی #دختر_شهیدی را پیدا کرده بودیم که از هر لحاظ مناسب بود 💥اما مهدی می گفت "نه✘ دست بردارید. آن بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید و هم #همسرشهید باشد"
#شهید_مهدی_عزیزی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚜سرما پسرک را کلافه کرده بود سر جایش درجا میزد ته #تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد: ماشین تویوتا🚛 جلوتر ایستاد، احمد پیدا شد و گفت: تو مثلاَ #نگهبانی این جا⁉️ این چه وضعشه؟ یکی باید مراقب خودت باشه میدونی این جاده چقدر خطرناکه⚠️
⚜دست هایش را توی هوا تکان میداد مثل #طلب_کارها حرف میزد و میآمد جلو، ببینم تفنگتو، تفنگ را از دست پسر بیرون کشید، چرا تمیزش✨ نکردهای؟ این تفنگه یا لوله بخاری⁉️ پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه😭
⚜تو چطور جرئت میکنی به من امر و نهی کنی، میدونی من کیام؟ من نیروی برادر #احمدم اگه بفهمه حسابتو میرسه، بعد هم رویش را برگرداند و گفت: اصلاَ اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما❄️ نگهبانی بدی؟ #احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد، بی صدا اشک میریخت و میگفت: تو رو خدا منو ببخش😢 پسر تقلا میکرد شانه هایش را از دست های او بیرون بکشد، دستش خورد به کلاه پشمی🎩 احمد، کلاه افتاد و احمد را شناخت سرش را گذاشت روی شانهاش و گریه کرد😭
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh