🍃نوزادی بهاری، متولد شده در قلبِ زمستان. محمد مهدی، متولد سرمایِ استخوانسوز دیماه. پسری که تار و پودِ وجودش را با #عشق به #اهل_بیت و امام حسین_علیهالسلام_ بافته بودند.
🍃عاشق #هیات و روضه ها و #انقلاب؛ و همین عشق او را به دریایِ بیکران #بسیج رساند. دستبه دامانِ شهدا بود. در گروه #تفحصِ_شهدا، پیکرها را از دلِ خاک به آغوشِ خانواده ها میرسانند و شاید همین اتصال ها، انقطاعِ او از دنیا را رقم میزد.
🍃آخرین انگیزه اش؛ نابودی رژیم غاصب صهیونیست بود. همانهایی سنگینی خونِ هزاران کودک را به دوش میکشند. برای پرواز مهدی، این انگیزه چیزِ کمی نبود!
🍃و سرانجام جانش را در این راه فدا کرد. آن هنگام که در "پایگاه هوایی تیفور سوریه" مورد حمله هوایی مستقیمِ هواپیماهایِ اسرائیلی قرار گرفت، با شش تن از همرزمانِ همراهش به سمت آسمان بال گشودند🕊
🍃و این چنین محمدمهدی؛ #شهید_راه_نابودی_اسرائیل نام گرفت.
🍃مقام معظم رهبری:
"این جوان را من چندباری دیده بودم،جوانی پویا و سرزنده بودند و ارزش کار ایشان و شهدای #مدافع_حرم در این است که برخلاف زمان جنگ تحمیلی که صدا و سیما و همه جامعه درباره جنگ صحبت میکردند، الان فضای جنگی در کشور حاکم نیست و صدای توپ ها شنیده نمیشود. ولی این شهید ، خانواده و فرزندان کوچکش را رها کرد و جان خود را فدای هدف و دفاع از حرم کرد."
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر
📅تاریخ تولد : ٨ دی ۱٣۶۱
📅تاریخ شهادت : ٢۰ فروردین ۱٣٩٧
🥀مزار شهید : گلزار شهیدان علی بن جعفر _قم
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊۲۰ فروردین سالروز حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی T4 و شهادت جمعی از پاسداران انقلاب اسلامی
💐شهیدان مدافع حرم
🌷#حامد_رضایی از شهر تهران
🌷#اکبر_زوار_جنتی از شهر تبریز
🌷#مهدی_لطفی_نیاسر از شهر قم
🌷#سیدعمار_موسوی از شهر اهواز
🌷#مرتضی_بصیری_پور از شهر بیرجند
🌷#مهدی_دهقان از شهر کاشان
🌷#حجت_الله_نوچمنی از گلستان
💠شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
❤️قسمت نود❤️
.
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت نود و یک❤️ از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و دو❤️
.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت نود و سه❤️ جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد.
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه.
صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😦
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ #سلام_امام_زمانم ❤️
💚 #سلام_آقای_من 💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم 💝
گفتند که تک سوارمان در راه است
از اول صبح چشممان بر راه است
از یازدهم، دوازده قرن گذشت
تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟
#اللهــمعجــللولیـکالفــرج🤲🏻
#شهادت
طلوعیـ⛅️ دوباره است
که تو را میخواند
عقل و عشــ♥️ـق
در رگهای #شهادت جاریست
عقل میگوید برو🚶♂
و عشق میخواند #بیا ...
آنگاه ست که در آغوش معشوق💞 و معبودت #الله جای میگیری
سلام برشما شهیدان🌷
که #خدا عاشقتان شد و شما را آسمانی کرد. شهدا با نگاهتان ما را هم آسمانی کنید🙏
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh