eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
⤴️ دست نوشته 🌷شهيد 🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار اسقاطیلی میگه براساس اسناد منتشر شده در چند روز اخیر ایران در شمال و جنوب غزه مراکزی ایجاد کرده که اقدام به طبخ غذا و کمک به مردم غزه میکند شما میتوانید پرچم ایران را در این خانه ها ببینید این اتفاق درحالتی می افتد که رییس هلال احمر ایران میگوید تا کنون ده هزار تن مواد غذایی و تجهیزات پزشکی از ایران به نوار غزه منتقل شده است در دیدار رییسی با السیسی در حاشیه کنفرانسی در عربستان سعودی، رییسی از مصر درخواست کرد که اجازه ورود کمک های بشردوستانه ایران به نوار غزه را بدهد سیسی به او گفت که مشکل ساز است زیرا اسقاطیل با آن مخالف است اما اسناد نشان میدهد هلال احمر ایران در شمال و جنوب غزه مستقر شده چرا این اتفاق مهم است؟ زیرا هر جای پای ایرانی در غزه، روزنه بالقوه ای برای نفوذ عناصر ایرانی است و این یک خبر بسیار شگفت انگیز برای اسقاطیل است ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی‌فهمیدم، او تمام زندگی من بود خیلی به او وابسته بودیم، او نه تنها یک برادر بلکه مربی ما نیز بود، بارها با من در مورد حجاب صحبت می‌کرد و می‌گفت: چادر یادگار حضرت زهرا (س) است، ایمان یک زن وقتی کامل می‌شود که حجاب را کامل رعایت کند، وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم به ما، در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می‌کرد، اما هيچ‌گاه امرونهی نمی‌کرد، ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می‌کرد، در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده ما را برای نماز صبح صدا می‌زد و می‌گفت نماز فقط اول وقت و با جماعت. 🌷شهید 🌷 📎 به روایت خواهر شهید ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💟 🌕شهید مدافع‌حرم ☔️همسر شهید نقل می‌کند: نامزدی ما، چهارماه دوست‌داشتنی بود! تماس می‌گرفتم و با حالت دلتنگی می‌پرسیدم آخر هفته تهران می‌آیی؟ محمدحسین می‌گفت: باید ببینم چه می‌شود! چندثانیه بعد، آیفون به صدا درمی‌آمد و ایشون پشت در ایستاده بود! ☔️یادم هست یکبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورق‌زدن کتابم بودم که دیدم ۳۰هزارتومن پول لای آن است! از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامانم گفت احتمالا کار محمدحسین‌آقاست. بعد از خرید، هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت و می‌گفت: نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ شهیدان کوهساری وعارفی به روایت تصویر از زبان شهید عارفی ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید شادی روحش صلوات ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه بخوانیم ثواب آن هدیه به روح مطهر شهدا ‌‎‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نفس ما قبر ما (2).mp3
6.31M
| ✘ راهکاری برای دیدنِ گزینه‌های زیر قبل از مرگ : ۱ـ چهره‌ی حضرت عزرائیل ۲ـ شرایط خودمان در لحظه‌ی مرگ ۳ـ میزان امکانات آخرتی‌مان @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: شما اصلا کسی نیستید. بخواهید هم نمی‌توانید براندازی کنید. این اظهار لطفی نیست! اظهار ناتوانی ست... ‌‎‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تصویری کمتر دیده شده از شهید قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
او همیشه آغوشش باز است، نگفته تو را می‌خواند اگر هیچکس نیست، خدا که هست . . . را صدا بزن ‌‎‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
CQACAgQAAxkBAAGooVdl7TPQENP11cGnTogNA2XdTowpyAAC5AQAAoRagFIoOVXjO3pMxDQE.mp3
5.02M
📲 فایل صوتی 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 ماه رمضان اول سال 🔖 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌳🍀🌳🍀🌳🍀🌳 📝 امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🌳اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یَدْعُو إِلَى الْکُفْرِ وَ یُطِیلُ الْفِکْرَ وَ یُورِثُ الْفَقْرَ وَ یَجْلِبُ الْعُسْرَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که به کفر می‌کشد و فکر و تحیر را زیاد می‌کند و موجب فقر می‌شود و سختی را پیش می‌کشد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان 🌳🍀🌳🍀🌳🍀🌳 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱حضرت آقا : نماز را به وقت بخوانید ، با توجه و با حضور قلب بخوانید . حضور قلب یعنی بدانید یک مخاطبی دارید که با او حرف میزنید ، این حالت را اگر تمرین کنید مخصوصا در ایام جوانی این تمرکز را ایجاد کنید تا اخر عمر این برایتان می‌ماند . ـ حی علی الصلاة📿. 🤲 📿 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بخشی از وصیتنامه 🌷شهید حسین همدانی🌷 از آقا حلالیت می طلبم که نتوانستم سرباز خوبی باشم، عشق به ولایت و تبعیت از ایشان، سعادتمندی را به همراه دارد، مثل گذشته بدهکارانقلابیم نه طلبکار. ‌‎‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بگویید که احمد جایش خوب است شما فکری به حال خود بکن که هـنوز ماندہ اید ... فرازی از وصیت نامه طلبه شهـید احمد مکیان🌷 ‌‎‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 پاشو اینقدر بخوابیم تو قبر که دیگه کسی نیست صدامون بزنه! 🎙 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
51.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• √ آنچه باید قبل از ورود به رمضان بدانیم، تا به بهره‌وریِ حداکثری از آن برسیم! • 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و هشتم رمان ناحله مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلے تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودے تا الان ؟ +هیچے دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چے شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد ندارے حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بے حال بودم که حتے از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بے حال مشغول گوش دادن ب صحبتاے معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدے میخاے ازدواج کنے ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبے به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایے نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلے خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بے توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ڪ تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کے عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولے سعے کردم چیزے نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخورے تا یه آبے به دست و صورتم بزنم . _ کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدماے عجیبے بودن . با شنیدن صداے زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظے با بچه ها،راهیِ منزل شدم _ محمد: چند ساعتے بود که رسیدیم . قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه . از بچه هاے عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگے بود. بقیه هم از بچه هاے تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود . بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسے رفتیم.بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم.خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایے که محسن پتو پهن کرده بود بود . همه ے بدنم درد میکرد . به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبرے نیست . بیخیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد . با کتڪ محسن از خواب پریدم . بطرے آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم . _بے خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجے بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد... انگار یه پارچ آب یخ روم خالے کرد خیلے تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم . رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن . نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو میگیرم . خندید و +اگه میتونے بگیر خو . یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. . لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت براے خودش لقمه میگرف. لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون . + آقا محمددد خیلے نامردییے خیلییی. همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن ‌ که فرمانده گفت +محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!! اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد . منم باهاشون خندیدم صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش. _عه عه این بچه سوسول و نگااا میخواے مامانتم صدا کنم ؟ روشو ازم برگردوندو چیزے نگف _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتمو +لا اله الا الله حیف که .... از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش . تا خودِ فکه یه مداحے گذاشتم و گوش کردم . یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم . بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه . پوتینامون و در اوردیم دما تاحدود 40 درجه میرسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتے رفتیم . یه سریا از جلو مشغول پاڪ سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن . یه گوشه نشستم و مشغول تماشاے بچه ها شدم که یکے با لهجه مشهدے داد زد.... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و نهم رمان ناحله +ها یره تو کارے نداری؟بیا اینجا ب مو کمڪ کن . رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما !! من مسئول هماهنگیم !! +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیرے . باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاڪ نشستم. اسمش سید مرتضے بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکے دیدم بهش بگم . کل روز به همین منوال گذشت . همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم ‌. بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزے پیدا نکنن کسے نهار نمیخوره. دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن . منم رفتم سمت سید مرتضے که فرمانده صدام زد ! +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر . با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس . تا اتوبوس خیلے راه بود . بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودے یادمان بیاره . راهِ زیادیو دوییدم . دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها . از زوایاے مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود . بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت 7 تا 6 این همه آدم این همه زحمت بے نتیجه . اما یه شور و شوق خاصے داشتیم و بے نتیجه موندن و پاے بے لیاقتے گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فرداے بچه ها رو یه جا از آشپزخونه اے که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صداے اذان پاشدم !! با صمیمیتے که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه. طلبه ے جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن . بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایے بغل حسینیه نون بگیره . ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ے دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایے دم کردیم تا محسن برسه . بچه ها خیلے خوب بودن. اکثرا متاهل بودن و مجرداے جمع جز منو محسن دو نفر بودن . این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزے پیدا کنیم. وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس . طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه . تو راه هم هے نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه اے بشه . به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن . هر کسے نشست سر جاے خودشو مشغول شد .... یازده روز از وقتے که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبرے نبود ! بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعاے توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضے ها هم مث من بیدار بودن. تو این مدت چند بارے با بابا و داداش علے و ریحانه صحبت کرده بودم. به ریحانه هم گفتم که با پولایے که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره! و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم . همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم . سه روزدیگه عقدش بود . تو این دو هفته چندبارے با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافے پیدا کردن از هم‌. حتے پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه اے هم از قبل میشناختن همو. خیلے مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره . با اینکه عادت داشتم ولے یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود . تاصبح با محسن و سید مرتضے و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم . دم دماے صبح بود که بقیه خوابشون برد . با بطرے آب معدنے بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز . دلم نمیخواست دست خالے برگردیم . حداقل اگه شده یه شهید ‌.. فقط یدونه... قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبے چیزے بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگے که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ے 29 ساله ے گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعاے عهدم خوندیم و بعدش راهے منطقه شدیم . روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود . بعدش باید برمیگشتیم تهران . همه ے چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالے برنگردونه ... برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن. منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ے فرمانده کمڪ میکردم . بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن . خیلے دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یڪ پنجم منطقه پاڪ سازے شده بود. تو حال و هواے خودم بودم و تو دلم‌مداحے میخوندم . بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن . دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن! +یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!! با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد!!! . اینجاااا کانالهههبشینین همین جا با دقت .... همه نشستن . منم رو خاڪ زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا