♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل رمان ناحله
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظے کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه هاے سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به باباے همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ے مغزمو میخونه.
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجورے سنگینه...
به هر حال براے اینکه قضیه عادے جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ے تو خنده به گریه ے چشمامه"
حالام که
"جاده خالے شهر خالی...
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجے باباے دختره پیاده شد از ماشین ...
هیس.
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی.
یه چیزے گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد.
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجے رف حالا تعریف کن جریانشو.
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه.
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو؟
_قضیه همین دختره!
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم.
با حرفش عصبانے شدم
ابروهام گره خورد تو هم.
زدمپسِ گردنش.
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختے ازش نداریم اینجورے حرف نزن!!
+بله فرمانده!!!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها.
ببینین این باباش قاضیه خیلے کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله!
ولے باباش زیاد مذهبے نیست ریلکسه!
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد .
ولے خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار.
نظر من اینه ما باید رفتارمون جورے باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد.
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها.
مرد بدے نیست ولے خب شخصیتش اینجوریه.
سرمو تکون دادمو
_که اینطور...
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد.
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود.
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقے شد.
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتے اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه.
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبے بودن.
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هے دختر کارتو درست انجام بده.
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن.
منم چشامو از خستگے رو هم گذاشتم.
ولے صداے جارو برقے اذیتممیکرد.
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن.
فکر این دختره از سرم نمیرفت .
با این اوضاعے که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتے داشت.
حوصلم سر رفته بود ...
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظے کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن .از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم.
وضعیت مالیِ خوبے نداشتیم ولے چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایے نکرده اتفاقے نیوفته.
به هر حال بهتر از پراید بود!
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین.
_نمیرے خونه شوهرت؟
+نه بابا چقدر اونجا برم.
استارت زدمو روندم سمت خونه .
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علے و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن.
بعد چند دقیقه رسیدم .
ریحانه پاشد درو باز کرد.
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا.
_
فاطمه:
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلے سبڪ شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلے وقت داشتم هنوز .
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکساے دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بود .همون مدل مو هم داشت.
وقتے متن و خوندم فهمیدم که تولدشه.محسن بهش تبریڪ گفته بود
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چے گذاشته
هیچپست جدیدے نذاشته بود .
رفتم پستایے ڪ محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تاے اولے یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریڪ گفته بودن و براش آرزوے شهادت کردن...!
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل و یکم رمان ناحله
وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه اے از خدا نمے خواستن براش.
همینطورے مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده
با هیجان منتظر موندم بازشه
چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود
ولے کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد
دوست و رفیقاشم دورش بودن
چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟
بنظر آدم معاشرتے واجتماعے نمیاد .
از دوستاش تشکر کرده بود.
آخر پستشم نوشت
" آرزوے روز تولدمو شهادت مینویسم "
خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان
دوباره رفتم تو پستایے که تگش کرده بودن
از همشون اسکرین شات گرفتم
گفتم شاید پاڪ کنن پستارو
میخواستم عکساشو نگه دارم
خیلے برام جالب شده بود
به شمع تولدش دقت کردم
زوم کردمروش
نگام ب شمع دو و شیش خورد
عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیڪ تر باشه
تو ذهنم حساب کردم ڪ چقدر ازم بزرگتره.
من 18 بودم و اون وارد 27 شد...
نه سالے تقریبا ازم بزرگتر بود.
خب 9 سالم زیاده .
اصن چرا دارم حساب میکنم واے خدایا من چم شده .
کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار .
تو دلم با خودم در گیر بودم هے به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شے
مثه همیشه منطقے باش این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت،
از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد .
در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چے خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک...
اے خدا تا کجاها پیش رفتم
فڪ کنم از درس خوندن زیادے خل شدم.
تنها راهه خلاصے از افکارم خوابیدن بود.
ساعت و براے یڪ ساعت دیگه کوڪ کردم .
کلے کار نکرده داشتم .
تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگے خوابم برد
_
با صداے مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم
گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون
چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوے بهار و حس نکرده بودم .
اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود.
میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم.
کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد
شلوار سفیدم و پوشیدم .
یه زیر سارافونے بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم
شال سفیدمو هم سرم کردم
بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم
با عجله از اتاق اومدم بیرون
زنگ زدم ب مامانم
چند دقیقه دیگه میرسید
خسته بود ولے دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتے برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد.
تا صداے بوق ماشین مامان و شنیدم
پریدم بیرون و سوار ماشین شدم
رفتیم داخل شهر .
ماشینش و پارڪ کرد و مشغول گشتن شدیم .
اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه.
یه حس غریبے بهم دست میداد .
خداروشکر ماهے قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد
دوساعتے چرخیدیدم و خرید کردیم
به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم
+اره دیگه همیشه همینے وایمیستے دقیقه 90 همه کاراتو انجام میدے
_مامان خانوم کنکوررر دارممما
+بهانته
نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم.
وقتے که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال
میز عسلے و گذاشتم یه گوشه
ساتن سفیدم و گذاشتم روش
و یه تور صورتے هم با یه حالت خاصے آویزون کردم .
ظرفاے خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگے چیدمشون
آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم
تو تنگِ کوچیکے که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم.
بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روے میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم.
لباسم و عوض کردم تے وے و روشن کردیم .
با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم .
دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم
اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایے که میخوام قبول شم
سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن
یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم
و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعے و موندگار بندازه تو دلم .
اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکے شم .
به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده.
فازِ بعضے از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولے نبودن و درڪ نمیکردم هیچ وقت .
به خدا گفتم اگه عشق مصطفے درسته مهرش و به دلم بندازه و کارے کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم.
همین لحظه سال تحویل شد .
اشکایے که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاڪ کردم.
با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم
و از هرکدومشون دوتا 50 هزار تومنے عیدے گرفتم و دوباره بوسیدمشون .
برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تمدید_شد ✅
#مجازی #آفلاین
#رایگان #اعطای_مدرک_معتبر
📣 مدرسه مجازی طلیعه داران ظهور (تحت اشراف آیت الله شیخ محسن اراکی «زید عزه») برگزار میکند:
🔖 دوره تخصصی تفسیر قرآن کریم با تدریس جذاب و کاربردی حجه الاسلام قرائتی
شرایطی فراهم کردیم تا با هر برنامه ای که داری بتونی در این دوره آفلاین شرکت کنی 😍
🎙تفسیر هر آیه حدود ۷ دقیقه
#فرصت_غنیمت_بشمار
🎓 گواهینامه پایان دوره به شرط قبولی در آزمون مجازی صادر و بصورت رایگان برات ارسال میشه.
⏳فقط ۲۶ و ۲۷ اسفند فرصت داری از طریق وبگاه در دوره ثبت نام کنی. یادت باشه از اول فروردین ماه میتونی وارد سامانه آموزش الکترونیک مدرسه مجازی بشی و پای درسِ خدا بنشینی :)
💻پیوند وبگاه ثبتنام:
https://survey.porsline.ir/s/AUjq6QV
🌐 لینک #سامانه_آموزش الکترونیک
مدرسه مجازی طلیعه داران ظهور 👇
http://rezvan.taliedaran.ir
نام کاربری: کدملی رمز: شماره همراه
🏢 دوره های دیگه مون اینجاست.🔰
https://eitaa.com/rezvan_marefat
#سلام_امام_زمانم
صبحم شروع میشود آقا ز جامتان
روزی من همیشه بوَد ذکر نامتان
صبح علی الطلوع سلامٌ عَلَی الولیّ
من دلخوشم به پاسخ و صوت سلامتان!
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 79 - جایگاه حکمت
وَ قَالَ عليهالسلام خُذِ اَلْحِكْمَةَ أَنَّى كَانَتْ فَإِنَّ اَلْحِكْمَةَ تَكُونُ فِي صَدْرِ اَلْمُنَافِقِ فَتَلَجْلَجُ فِي صَدْرِهِ حَتَّى تَخْرُجَ فَتَسْكُنَ إِلَى صَوَاحِبِهَا فِي صَدْرِ اَلْمُؤْمِنِ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: حكمت را هر كجا كه باشد، فراگير، گاهى حكمت در سينه منافق است و بىتابى كند تا بيرون آمده و با همدمانش در سينۀ مؤمن آرام گيرد
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دعای_روز_ششم_ماه_رمضان
اللّٰهُمَّ لَاتَخْذُلْنِی فِیهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِیَتِکَ، وَلَاتَضْرِبْنِی بسِیاطِ نَقِمَتِکَ، وَ زَحْزِحْنِی فِیهِ مِنْ مُوجِباتِ سَخَطِکَ، بِمَنِّکَ وَ أَیادِیکَ یَا مُنْتَهیٰ رَغْبَةِ الرَّاغِبِینَ
خدایا، مرا در این ماه در معرض نافرمانیات وامگذار و با تازیانههای انتقامت عذابم مکن و از انگیزههای خشمت دورم بدار، به مهرورزی و عطاهایت، ای نهایت شوق مشتاقان.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
راهکارها و توصیه های مفید زندگی موفق در جزء ششــم قرآن کریم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5859633829077059632.mp3
4.06M
#تحدیر (تندخوانی) جزء ششم قرآن کریم با
🎤 صوت استاد معتز آقایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
#سردار_دلها
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📹کلیپ
💥 نماز شب
🔮 حجت الاسلام رفیعی
✨فوق العاده👌
#برای_دیگران_ارسال_کنید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند وقت پیش برای خودم و فاطمه دوتا چادر سفارش دادم برامون بدوزن .
چادرها آماده شد .
با دوست عزیزی که زحمت دوختش رو کشیده بودن داشتم هماهنگ میکردم که اگه ممکنه چادر ها رو به دستم برسونن ؛ خودم شرایط تحویل گرفتنش رو نداشتم.
ایشون قبول کردن و گفتن اسنپ میگیرن و برامون میفرستن .شب چهارشنبه سوری بود ؛ بعد از چند دقیقه تماس گرفتن که هر چقدر تلاش کردم هیچ راننده ای درخواستم رو قبول نمیکنه ، اگه امکانش هست اسنپ رو شما بگیرین .
درخواست اسنپ دادم هیچ راننده ای قبول نکرد .
دوباره هم اسنپ و هم تپسی رو همزمان گرفتم .
بعد از ۲۰ دقیقه اسنپ پیدا شد .
تماس گرفتم : ببخشید آقا میخواستم
یک بسته ای رو به دستم برسونید .
راننده قبول نکرد و سفر رو لغو کردم .
و مجدد هم درخواست اسنپ و تپسی ...
دیر وقت شده بود و من هم خیلی عجله داشتم .
بعد از چند دقیقه در ناامیدی تمام راننده ای قبول کرد .
تماس گرفتم : ببخشید آقا امکانش هست بسته ای رو به دستم برسونید ؟
بعد از چند دقیقه مکث گفتند: داخل بستتون چیه ؟
گفتم :لباس.
ایشون قبول کردند .
نگرانی بعدی این بود که خودم خونه نبودم و مونده بودم چطوری بهشون بگم بسته رو به نگهبانی تحویل بدن .
چون معمولا کسی قبول نمیکنه و باید کسی باشه که بسته رو تحویل بگیره .
راننده رسید و تماس گرفت : ببخشید خانم من رسیدم .
گفتم اگه امکانش هست بسته رو به نگهبانی تحویل بدید .
گفتند: همون آقایی که داخل ساختمون نشستند؟
گفتم بله ، بهشون بگین که بسته برای ...۱۱_۱۸.
دیدم اون آقا ادامه داد .
۱۸_۱۱_۵
خیلی تعجب کردم اما اصلا توجه نکردم و دوباره تکرار کردم بفرمایید بسته برای ...
دوباره گفتند: خانم من این شماره رو از دیشب حفظم ۵_۱۱_۱۸
ساکت و مبهوت مونده بودم .
_ببخشید خانم تو بسته چادره؟
دوتا چادر ؟
+بله
_شما تو خانوادتون شهید دارین ؟
شهید گمنام ؟
+شهید داریم ولی گمنام نه.
راننده با حس و حال عجیبی گفت :
من دیشب خواب دیدم ،خواب دیدم شهیدتون بهم دوتا چادر داد و گفت :
اینارو تحویل نگهبانی بده .
بگو برای ۵_۱۱_۱۸
من از دیشب این شماره رو حفظم .
شهید شما دیشب منو تا اینجا آورد که چادرها رو به شما برسونم .
نمیدونم حکمتش چیه...🌿🤍
۱۴۰۲/۱۲/۲۲
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
🔔🔔🔔🔔🔔
وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶۲۶ اسفند ۱۳۳۹ -- سالروز تولد شهید محمد حسین یوسف الهی، جانشین واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان،
🔸همو که بر اثر تقوی و رعایت حلال و حرام الهی، اخلاص در عبادت, جهاد در راه خدا. و ... ! چشمان برزخی اش باز شده بود و برخی خبرهای غیبی را بر زبان می آورد. این گوشه ای از کرامات ولی خدا و عارف لشکر ثارالله، حسین آقای یوسف الهی بود
|کسی که حاج قاسم عزیز وصیت کرد، کنار او دفن شود..|
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی گفت یه بار ازش پرسیدم خسته نشدی؟
نمیخوای با خانواده بری استراحت کنی؟
حاج قاسم گفت:
ما داریم وظیفمونو انجام میدیم،
آدم که از انجام وظیفه خسته نمیشه!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
🎥گوش کنید؛
🌹وصیت شهید مهدی رهبر رضاخانلو؛
🔰فکر کنید من و من هایی که کشته شدیم
در چه راهی کشته شدیم برای چی کشته شدیم؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
رمضان یعنی :
"میشود به رنگِ خدا هم زندگی کرد"
ما هم یک عملیات رمضان داشتیم
که همه رنگ خدایی گرفتند
و در زیباترین حالت، خونین بال
با معبود ملاقات کردند ...
شهید #سید_خلیل_امینی🌷
شهادت: عملیاترمضان ۱۳۶۱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
جلوی ایوان بند پوتین هایش را بست و دست و پای مادرم را بوسید و سپس گفت حلالم کنید. مادر گفت: بمان، دو روز دیگه قرار است پدر شوی. حبیب الله گفت: وضع کردستان ناجور است صدام و گروهک ها خیلی بر مردم ظلم میکنند باید بروم. وقت رفتن گفت فرزندم دختر است اسمش را هم میگذاریم محدثه. در آخرین تماس تلفنی اش هم گفت: من دیگر برنمیگردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازهام بگذارید بر روی تابوتم . مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهیم دید
شهید#حبیب_الله_افتخاریان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلیکوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه میکردند.
علت را پرسیدم، گفتند: وقت #نماز است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همینجا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم.
خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح میدانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم.
شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همینجا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلیکوپتر نشست. با آب قمقمهای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم.
... وقتی طلبههای شیراز از آیتالله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را...
#شهید_علی_صیادشیرازی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواب عجیب مادر شهید در شب شهادت فرزندش
#شهید_توحید_ملازمی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ڪلام_شهید
اکنون که تمامی جهان برعلیه اسلام به پاخواستهاند برما واجب است که از کیان اسلام و دستاوردهای انقلاب اسلامی پاسداری کنیم .
امروز باید دوشادوش رزمندگان اسلام و در امتداد و تداوم خط شهدا بجنگیم تا دشمن را تسلیم کنیم. من ننگم میشود که در خانه بنشینم و در کنار رزمندگان اسلام علیه استکبار جهانی نجنگم.
#شهید_غلامرضا_سیاهمنصوری🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۹/۸/۸ دشتستان ، بوشهر
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۷ جادهٔ فاو_امالقصر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شیرین و شهدایی شهید 🕊🌹
#مهدی_بختیاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹سخت ترین قسمت خونه تکونی پاک کردن قاب عکس میوه ی دلته که دیگه پیشت نیست، بیاد همهی مادران شهدا علی الخصوص مادران شهدای مفقود الاثر
♦️سلامتی مادران شهدا #صلوات🌹
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh