eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌹جهاد جوان 🌸جوان بسیار #باحیایی بود. در لبنان زندگی بسیار سخت است آن هم برای یک جوان #مذهبی و حزب ا
اولین بار تو بچگیم و دیدم رفته بودیم بهش گفتم من میخوام بزرگ شدم مهندس بشم تو میخوای چیکاره بشی؟ گفت من میخوام بشم😢💔 🔺راوی: دوست شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_ششم 6⃣ 🔮یاد آن قصه افتاد. قص
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 7⃣ 🔮با همه این ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام کرد. گفتند نه❌ آقای صدر دخالت کرد و گفت: «من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود را تقدیمش می کردم.» این حرف البته آن ها را تحت تاثیر قرار داد. اما اختلاف به قوت خودش باقی بود🙁 آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده با ازدواج کنم. 🔮فکر کردم در نهایت با اجازه که حاکم شرع است عقد می کنیم، اما مصطفی مخالف بود🚫 اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود👌 می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن ها را کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادر تان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی کوتاه می آمد جلوی پدر و مادرم. وسواس داشت که آن ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. 🔮اولین و شاید باری که مصطفی سر من داد کشید به خاطر آنها بود: روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران💥 مي كردند. همه آن جا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم. آقا مصطفی مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقه مند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش "امام موسی" سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هر چه سریع تر این را به دکتر چمران برسانید. 🔮با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم . آن جا گفتند دکتر نیست. نمی دانند كجا است. خیلی گشتیم و دکتر را در پیدا کردیم. تعجب کرد😟 انتظار دیدن من را نداشت. بچه ها در سختی بودند. بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود. مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. 🔮گفتم: نمی روم🚷 این جا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هرچه زودتر برگردی . اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی، که آن همه لطافت و محبت داشت برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد🗣 گفت: برو توی ماشین این جا است. باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم بزند. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ 🔮یک روز #عصر که
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 3⃣1⃣ 🔮چه قدر به سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می رفت، نگاه کرد. فکر کرد، مصطفی ارزشش را دارد👌 مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد: 🔮امروز دیگر خانه نمی آیم سعی کن را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می آیم دنبالتان. آن شب حال مامان خیلی بد شد😣 ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم. گفتم: مامان حالش بد است. ناراحتم. نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان دید چقدر می کشد، اشک هایش سرازیر شد😢 دست مامانم می بوسید و می گفت: دردتان را به من بگویید. 🔮دکتر آوردیم بالاي سرش. گفت باید برود بستري شود، آن وقت ها "اسرائيل" بين بيروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود، مصطفی گفت: من می برمتان🚗 مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. 🔮مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نكنيد❌ حتى شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید آن جا است می گفت تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای، ببرش! من مراقب خودم هستم، 🔮مصطفی می گفت: نه، ایشان بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم🙂 دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت. مصطفی خیلی می ریخت، مادرم تعجب کرد، شرمنده شده بود از این همه محبت♥️ مامان که خوب شد و آمدیم خانه و من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و . 🔮می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد😭 من گفتم برای چی مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به خدمت كردی برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت كردم مادر من بود و مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید☺️ گفت: دستی که به مادرش خدمت می کند است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق💖 به مادرتان خدمت کردید. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh