eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
#محمدرضا خیلی دوست داشت که همه ی خانم ها #چادر سرشون کنن.. می گفت: "چادر خیییلی #قشنگه اصلا نمی فهمم که چرا بعضی ها درش میارن! هر چقدر هم سخت باشه ، همین بس که #حضرت_زینب (س) زیر #شکنجه چادرشون سرشون بود... دیگه بدتر از این؟!" #زندگی_خدایی😊 #شهید_محمد_رضا_دهقان🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍یہ جوون از جنس ما دهہ هفتادیا مثل خیلیامون #تیپ میزد #تفریح میڪرد و #خوش میگذروند. اما چیڪار ڪرد ڪ
0⃣6⃣4⃣ 🌷 💠 خاطرات خواهر 🔰هر سال در ایام نوروز همگی به سفر می رفتیم🚌 .همه ی ما خیلی روحیه می گرفتیم ...محمد رضا این سفر را خیلی دوست داشت👌 و با 🌷 رابطه بسیار قوی برقرار می کرد . 🔰همیشه می گفت : "فردی اگر می خواهد باشد ، باید یک حزب اللهی شیک پوش باشد🙂 ، که وقتی بقیه میبینند ، از پوشش لذت ببرند😍 ،هم مرامت و هم ظاهرت را ببینند . 🔰محمد رضا را خیلی دوست داشت و می گفت :"اصلا نمی فهمم چرا بعضی ها سر نمی کنند🚫 . هر چقدر هم که سخت باشه ، همین بس که (س) زیر چادرشون را در نیاوردند😔 . 🔰 چند ماهی جایی کار می کرد ، اما با گذشت ماه هنوز حقوق💰 نگرفته بود .گفتیم برو را بگیر ؛ در جوابمون گفت :"نه❌، صاحب کارم زن و بچه داره . اگر داشت حقوقم را پرداخت می کرد . شاید مشکلی داره😊 . 🔰با اینکه برای موتورش🏍 به پول نیاز داشت...تا اینکه بعد از مراسم صاحب کارش آمد و تسویه کرد💵 . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🌿🌿🌺🌿🌿🌸 از زبان #مادر.غوّاص.شهید: نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّ
💢تصورش هم زنده به گورم میکند هوایِ داغِ جنوب☀️، لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ . درست تا زیر لبت را محکم پوشانده .. 💢دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان زخمی و ترسیده ات😰. نمیدانی چه میشود💬 تیر خلاص یا در اردوگاه⁉️ 💥اما.. 💢صدای بلدوزر🚜، را در نفست به بازی میگیرد. ترس، ، دستهای ، زبان درازی های خواهر ☺️ کتانی های برادر👞، گل کوچک با توپ پلاستیکی⚽️ با بچه های محل.. 💢آب یخ که شقیقه ات را به درد می آورد😣. آخ.. به دادم برس.. تنهایِ تنها. ، پذیرایی اش را آغاز میکند.. 💢خااااااک.. نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای در زیر آب.. صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند💔 💢بدنت رویِ زمین داغ♨️، زیر خاکِ سرد، چسبیده به ، آتش میگیرد. دستهای بسته ات را تکان میدهی😔. دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های را طلب میکند. 💢هوا برای نفس کشیدن نیست❌ ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی. اما انگار خاک است. هی سنگین و سنگین تر میشود😥. 💢دلت میخواهد.. ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را‌‌. مهمان نوازی میکنی. عمیق... .. 💢فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود. خدایا کی 😭 صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات💔 را میشنوی دوست داری گریه کنی😭 و باشد تا بغلت کند💞 💢کاش را محکم نمی بست🚫 حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی. ✘نه نفس. ✘نه دستانی باز برایِ جان دادن. و گرما و گرما.. 💢خدایا دلم میخواهد. مادر بمیرد... مردنت تکرار شد تا بمیری⁉️😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #یاد_یاران2⃣7⃣ 💠 حسین کباب خرید اما نان و سبزی خورد! 📌خاطره ای از #شهید_سیدحسین_علم_الهدی🌷 👆عکس
💢زمان شاه انداختنش توی بند #نوجوانان_بزهکار صبوری به خرج داد چند روزبعد صدای #نماز جماعت و تلاوت #قرآن از بند،بلند بود! 💢مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد میگفتند تو به اینها چه کار داشتی؟ 💢از آن به بعد #شکنجه حسین، کار هرروز مأموران شده بود یکبارهم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را #لو بدهد. 💢نوجوان 16 ساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی و یا این‌که از سقف #آویزانش میکردند... #شهید_سیدحسین_علم_الهدی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 کاش مثل روزهای جنگ، یکی پیدا می شد و میدانهای مین را نشانه گذاری می کرد ... اینروزها در خیابانهای شهر، هر روز چشممان به تلۀ انفجاری #گناه گیر می کند و اسیر نفس #هوسباز می شویم. اسارتگاه #نفس، جای خیلی بدی است ... جلادهای آنجا با معجونهای وسوسه کننده و لذتهای خیالی آدم را #شکنجه می کنند. راه فرار هم ندارد. البته #همیشه یک راه فرار هست؛ فرّ إلی الحسین علیه السلام ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلتگرانه💥 🌀مانتو هر #چقدر هم بلند و گشاد باشد... 🌀آخرش #چادر نمیشه... میراث خاکی #حضرت زهرا(س)چاد
1⃣5⃣3⃣1⃣🌷 🌸 🔰داعش جلو و جلو تر آمد. را گرفت و به آتش کشید.🔥 خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به افتاده بود.😔 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش. 🔰داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. بالای سرش. دست هایش را از پشت، با هایش بستند.او را بلند کردند و به طرف ماشین🚍 بردند. خون هنوز داشت از خارج میشد.😭تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند. 🔰چادر ها و خیمه 🏕های پایگاه چهارم، داشت در می سوخت و آسمانش🌫 مانند غروب عاشورا🏴 شده بود…محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و میزدند و فحشش میدادند. 🔰به القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به 📸 کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد. 🔰شکنجه هایی که ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد… خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم کنند.😭 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🌿🌿🌺🌿🌿🌸 از زبان #مادر غوّاص شهید: نوجوانم شاد😍 امّا #سرکش و عاصی نبود این لباس تنگ و چسبان مال ر
💢تصورش هم زنده به گورم میکند هوایِ داغِ جنوب☀️، لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ . درست تا زیر لبت را محکم پوشانده .. 💢دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان زخمی و ترسیده ات😰. نمیدانی چه میشود💬 تیر خلاص یا در اردوگاه⁉️ 💥اما.. 💢صدای بلدوزر🚜، را در نفست به بازی میگیرد. ترس، ، دستهای ، زبان درازی های خواهر ☺️ کتانی های برادر👞، گل کوچک با توپ پلاستیکی⚽️ با بچه های محل.. 💢آب یخ که شقیقه ات را به درد می آورد😣. آخ.. به دادم برس.. تنهایِ تنها. ، پذیرایی اش را آغاز میکند.. 💢خااااااک.. نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای در زیر آب.. صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند💔 💢بدنت رویِ زمین داغ♨️، زیر خاکِ سرد، چسبیده به ، آتش میگیرد. دستهای بسته ات را تکان میدهی😔. دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های را طلب میکند. 💢هوا برای نفس کشیدن نیست❌ ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی. اما انگار خاک است. هی سنگین و سنگین تر میشود😥. 💢دلت میخواهد.. ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را‌‌. مهمان نوازی میکنی. عمیق... .. 💢فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود. خدایا کی 😭 صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات💔 را میشنوی دوست داری گریه کنی😭 و باشد تا بغلت کند💞 💢کاش را محکم نمی بست🚫 حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی. ✘نه نفس. ✘نه دستانی باز برایِ جان دادن. و گرما و گرما.. 💢خدایا دلم میخواهد. مادر بمیرد... مردنت تکرار شد تا بمیری⁉️😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃سال ۱٣٣٧ در یکی از روستاهای اصفهان دختری بدنیا آمد که تمام رفتارهایش با هم سن و سالانش متفاوت بود. از پنج سالگی به مکتب میرفت و تمایل داشت سر کند و چون بزرگان رو می گرفت. مادرش نگران زمین خوردنش بود  اما وقتی با او در میان می گذاشت طیبه می گفت زمین بخورم بهتره تا مردم رویم را ببینند! 🍃لباس کهنه را به نو ترجیح می داد تا مبادا طفلی یتیم نداشته باشد و حسرت بخورد. تنها شش سال داشت که دور حوض می چرخید و می خواند"خمینی عزیزم ،بگو که خون بریزم!" 🍃پدرش از روحانیون مبارز بود و طیبه قبل از نیمی از ماه مبارک را روزه گرفته و هشت روزش را برای سلامتی که در تبعید بودن و بقیه را برای سلامتی پدرش  هدیه میکرد. 🍃در هفت سالگی قرآنش که کامل شد ، قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم را برای آقای خمینی! می خواهم وقتی به ایران بازگشت، پیش پایش گوسفند قربانی کنم. هر چه پول بدستش می رسید، یک قِران و ۱۰ شاهی کنار گذاشته و باقی را خرج می کرد. 🍃شهیده طیبه در سال ۱٣۵۰ با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان کرد و طی یک مراسم خانی به خانه بخت رفت. طیبه بعد از ازدواج با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و پرداخت. 🍃بعد از مدتی توسط همسرش به عضویت گروه مهدیون در آمد. سال ۵۴ که در صدد تعقیب ابراهیم برآمد، زندگی مخفی آنان شروع شد. سال ۵۶بعد از دستگیری همسرش، همراه پسر خردسالش، برادر و دختر خاله اش که از همرزمانش بودندتوسط ساواک محاصره شدند. 🍃 دراین  درگیری مسلحانه با ساواک، خودش دستگیر شده و همراهانش به شهادت رسیدند. وسیله آنان فرزند خردسالشان بود. طیبه و ابراهیم یک ماه زیر شکنجه بیشتر دوام نیاوردند و این در حالی بود که بانوی شهید تا آخرین لحظات در زیر شکنجه مراقب بود. 🍃گر چه طیبه نماند تا هنگام ورود امام جلوی پایش گوسفند قربانی کند اما با خون خودش راه آمدنش را هموار کرد. ✨ و راهش پر رهرو باد ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢۴ تیر ۱٣٣٧ 📅تاریخ شهادت : ٣ خرداد ۱٣۵۶ 📅تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : تهران 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🌹«شهید‎آرمان علی‌وردی» آرمان علی‌وردی در آشوب‌های اخیر توسط لیدرهای آشوب‌گران ربوده شده و پس با شوکرهای خاص و شبه نظامی به کما رفت. حجم ضربه‌هایی که به سر این وارد شده باعث ضربه مغزی وی شده بود. دوستان این طلبه ساعت‌ها در خیابان به‌دنبال وی بودند. پس از چند ساعت یکی از گشت‌های اطلاعاتی یک چیزی را کنار خیابان می‌بیند که روی آن پتو کشیده شده است. وقتی پتو را کنار می‌زنند جسم بدون حرکت و غرق در خون آرمان علی‌وردی را می‌بینند. آنقدر ضربه بر صورت این طلبه وارد شده بود که به راحتی قابل شناسایی نبود. در نهایت جسم کم‌جان او به سختی توسط دوستان‌ش شناسایی می‌شود. هدیه به روح مطهرشان صلوات🌷 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹دیشب مادرم خواب (س) را دیده و حضرت نسبت به کارهایم در اردوگاه به مادرم کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ها رو اذیت می کنی⁉️ حلالت نمی کنم...😭😭 🔸حالا من اومدم که حلالیت بطلبم😭😭 کم کم محبت حاج اقا در دل ایشان جا باز کرد و شد مرید ایشان💖بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری بفرستند و بسیار دلگیر بود. 🔹وقتی ایرانی آزاد شدند، برا خداحافظی با آنها بخصوص آقای ابوترابی تا مرز ایران🇮🇷آمد. بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کند و برای دیدن شان راهی شد. وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف💥 مرحوم شدند به شدت متاثر شد. 🔸رفت سر مزارش و مدتها آنجا بود. از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذرد. حتی ایشان رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شان کرده بود و حلالیت طلبید😔 حتی تا روستاهای خراسان رفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻 🔻 💟 شهید چمران در کتاب بینش و نیایش درباره صبر امام عصر(علیه السلام) می‌گوید: 💧او به هيچ‏ وجه از غيبت خود ‏برد. 💧او نخوابيده است. 💧او است. 💧او است. 💧او خونريزي‏ها و جنايت‏ها و خيانت‏ها و ظلم و ستم‏ها و ناراحتي‏هايي كه بر مردم و محرومين ومستضعفين عالم مي‏گذرد، او همه را مشاهده مي‏كند و مي‏برد و مي‏بيند. ✔️او مي‏خواهد كه و ريشه ظلم و فساد را از اين عالم براندازد و عدل و داد را به جاي آن برقرار كند.»۱ ☑️ پروردگارا به همه ما ده تا رنج های بیشمار امام مان را درک کنیم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh