"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣
رها گریه میکرد.
صدرا ادامه داد: بعد از مراسم که داشتن برمیگشتن خونه، چند تا مهاجم بهشون حمله میکنن و با چاقو گردنشون رومیبرن!
چند نفر دیگه هم تو کوچه بودن، اونهارو هم کشتن.
احسان اشک ریخت: کار کی بود؟
صدرا: بدبختی این بود تا چند وقت حتی نمیدونستیم چرا؟ چرا اونها رو کشتن اما بعد از دو هفته خبر دادن که قاتلین رو گرفتن. من در جریان بازپرسی بودم، از همه خواستم نیان اما زینب گفت حق داره باشه.
رها ادامه صحبت را در دست گرفت: لحظه ای که قاتلین رو آوردن، دست زینبم یخ کرد. خدا رو شکر ایلیا رو راه نداده بودن تو دادگاه. زینبم داشت قبض روح میشد. وقتی قاتل رفت و شروع به تعریف ماجرا کرد هیچ کس فکرشم نمیکرد ماجرا از این قرار باشه!
صدرا گفت: در جریان هستی که چند بار خواستن ارمیا رو ترور کنن؟
احسان سری به تایید تکان داد و صدرا ادامه داد: ما فکر کردیم با بازنشسته شدن و خونه نشینی ارمیا همه چیز تموم شده اما اون روز فهمیدیم نه تنها تموم نشده بلکه ارمیا از روی همین تخت و در حال طی کردن دوران بازنشستگی ضربه سختی بهشون زد تا جایی که از اون گروه تروریستی چیزی باقی نموند. تک و توک زنده مونده های اون عملیات چند سالی دنبال پیدا کردن ردی از طراح این حمله بودن که دوباره به ارمیا میرسن. اول باور نمیکنن ولی بعد میبینن که ارمیا هنوز مشغول همکاری با نیروهای مسلح هست و این خونه نشینی یک جورایی پوشش حساب میشه. طراح عملیات های زیادی بوده که حتی خیلی از اونها هنوز انجام نشده. تصمیم میگیرن ارمیا رو حذف کنن. اما نمیخواستن پوشش خودشون لو بره. یک جو روانی بر علیه مذهبی ها راه میندازن. چند نفر از اراذل و بر علیه اینها تحریک میکنن. یک فراخوان میدن برای شب بیست و سوم رمضان و چند تا خیابون رو اعلام میکنن، در چند شهر. برای اینکه یک اتفاق خود جوش مردمی نشونش بدن وشک رو از ترور هدفمند ارمیا بردارن، همون شب صد و یازده نفر رو شهید میکنن!
یکی از کوچه ها هم که ارمیا و همسرش شهید شدن. کل شبکه رو منهدم کردن اما چه فایده؟ برای یتیمی بچه هاشون، برای قتل عام مردم! جون آدم ها هیچ ارزشی براشون نداره. امروز دادگاه داشتیم.
زینب و ایلیا قصاص میخوان. هر چند یک عده راه افتادن دنبال بخشش! نمیدونم چطور میشه این کار رو بخشید؟
مهدی گفت: زینب میگفت اگه فقط مامان بابا رو کشته بودن شاید رضایت میدادم، اما جون این همه آدم بیگناه رو گرفتن و این همه بچهیتیم کردن! اینو نمیشه بخشید! چون اینها اشتباه نکردن مقرضانه خون ریختن.
محسن اضافه کرد: هیچ کدوم از قاتلین و طراحای ترور ابراز پشیمونی هم نکردن!
رها گفت: قاتل آیه و ارمیا زل زد تو چشمای زینب و گفت: شرشون رو از سر ملت کم کردم، باید بهم مدال بدین!
احسان گفت: فقط شش ماه نبودم!
صدرا ٱهی کشید: چهار ماه گذشته برای همه ما جهنم بود! جهنم!
به ایلیا نگاه کرد که چه با هیجان در میان موانع میدوید و شلیک میکرد. بعد از ماهها نشاط را در او دید. تلفن همراهش زنگ خورد. مامان زهرا بود.
حتما با خانه تماس گرفته و نگران شده است.
زینب سادات: سلام مامان زهرا
زهرا خانم با صدای گرفته گفت: سلام مادر! کجایید؟
زینب سادات نگاهش به ایلیا بود: ایلیا رو ٱوردم بیرون هوا عوض کنت.
زهرا خانم ٱهی کشید و گفت: با ایلیا بیاید بیمارستان
زینب بلند شد ایستاد: این وقت شب؟ چیزی شده؟
زهرا خانم گفت: نه! دکترش میخوادباهامون حرف بزنه.
زینب سادات گفت: الان میایم.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه رمان
🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت4⃣1⃣ احسان گفت: بخاطر کارهای شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر بی
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣1⃣
قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرف های او و رهایی را درباره خودش
شنیده بود؟
صدرا خندید: باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی!
هنوز عین بچگی هات آتیشی؟
زینب سادات گفت: بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن!
صدای خنده بلند شد و صدرا گفت: مگه چی پرسیدی؟
زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد.
احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید.
زینب سادات: گفتم بچه هاتو چقدردوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به
دستشویی بچه اش گفتن و حال منو بهم زدن،بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمی دونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون!به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم.
همه می خندیدند و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست!
داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادری ها ببینم چی گفتی که بچه هارو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد ازبوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم
مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت: خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد: عالیه!بخصوص از نوع زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود. لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت: من رو ببخشید حاج خانم! شرمنده ام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد: من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره! مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری دردلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد: برای من افتخاره که شما منو مثل نوه های خودتون بدونید
مامان زهرا هم شیطنت کرد: پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد: میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین: شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد: به پیری برسی جوان!
زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست.
همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند.
احسان کنار محسن نشست: تو هنوزبزرگ نشدی؟
محسن همانطور که تاس را می انداخت گفت: بزرگ بشم که چی بشه؟
مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن.
صدرا بلند شد و گفت: بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم!
احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد: مامان!
تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست.
احسان دوباره گفت: مامان!
رها گفت: جان مامان!
احسان بغض کرد: شام کشکش بادمجون درست میکنی؟
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت4⃣2⃣ احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣2⃣
زینب سادات: پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟
فلاح: اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر!
زینب سادات: هیچ وقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست.
احسان: انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید!
فلاح اخم کرد: برادر های شما دردسر هستن!
زینب سادات: بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم.
توکل گفت: تماس بگیر لطفا.
بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم.
احسان گفت: این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره.
فلاح پرخاش کرد: اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟
احسان کارتی از جیب کتش در آورد و به سمت توکل گرفت.
بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم.
زینب سادات گفت: جزء بهترین ها!
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین خانواده ای چنین بچه هایی دور ازانتظار نیست.
نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت.
فلاح با خانمی وارد شد: خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن.
خانم احمدی: روز بخیر جناب توکلاتفاقی افتاده؟
توکل: سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم.
خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت.
فلاح: بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن.
زینب سادات: چرا زدنت؟
احمدی: الکی!
زینب سادات: تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه!
فلاح پوزخندی زد: نکنه شما روان شناس هستی؟
زینب سادات با بی توجهی جواب داد: من پرستارم، مادرم روان شناس بودن.
بعد رو به ایلیا پرسید: چرا زدینش؟
ایلیا: بخاطر حرفی که زد.
زینب سادات: چی گفت؟
ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره!
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی فرزند شهید چیه؟ میدونی چند بار ترور یعنی چی؟ میدونی...
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت4⃣3⃣ همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با اعصا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣3⃣
صدرا ادامه داد: چند تا مورد خوب اومدن برای خواستگاری که من بخاطر
تو دست به سرشون کردم. تصمیمت چیه؟ اگه میخوای، بسم الله. اگر هم نه، بگو که با سیدمحمد صحبت کنم که خواستگارها رو ببینه و اونوقت هر چی خیره!
احسان بلند شد. دستانش مشت شده و صورتش کبود بود: فردا میرم دفتر امیر، تا راجع به خواستگاری صحبت کنیم. قرار خواستگاری رو بذارید.
از خانه بیرون زد. دلش میخواست کمی قدم بزند اما بیشتر از همه دلش برای قرآن یادگاری ارمیا تنگ بود.
خود را به واحدش رساند و وارد شد. در را تازه بسته بود که در واحد بغلی باز شد. صدای آرام زینب سادات را شنید و گامهایی که روی پله برداشته شد.
زینب سادات: کجا میری ایلیا؟
ایلیا: صدای داد و فریاد مهدی بود. برم ببینم چی شده خب.
زینب سادات پر حرص گفت: مگه فوضولی؟
ایلیا دیگر جواب نداد و رفت.
در بسته شد.
احسان همانجا نشست. شاید گاهی ما نیاز به تلنگر داریم تا از قافله عقب نمانیم و این تلنگر برای احسان شبیه به مشتی بود که ناغافل خورد...
مقابل پدرش نشست. حرفهایش را بالا و پایین کرد: خیلی برای مقدمه چینی فکر کردم. اما دیدم فایده نداره. ما نه اونقدر صمیمی هستیم که حرف نگفته هم رو بفهمیم، نه اونقدر غریبه که مقدمه چینی لازم باشه.
میخوام ازدواج کنم و اومدم که یک بار هم شده برام پدری کنید. شنیدم شیدا هم ایران هست. فردا شب قرار خواستگاری گذاشتیم.
امیر به صندلی اش تکیه داد: مبارکه! باید با آزاده هماهنگ کنم که کاری نداشته باشه. با اینکه در شرایط خوبی نیست اما حتما سعی میکنیم بیایم.
احسان اخم کرد: اونم میخوای بیاری؟
امیر روی میز خم شد و آرنجش را به آن تکیه داد و با اخم گفت: اون نه و آزاده! و البته که میاد. من بدون آزاده جایی نمیرم. حالا کی هست عروس من؟
احسان مردد گفت: زینب سادات. دختر آیه خانم، دوست رهایی.
امیر خشمگین ایستاد و صندلی اش با شتاب عقب رفت: چی؟ دیوانه شدی؟ میفهمی چی میگی؟ اون صدرای احمق مغزتو شستشو داده!
دیوانه شدی! من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانواده ات؟ جز عقب افتادگی و مسخره شدن؟
احسان هم ایستاد: تجددتون برای خودتون! من به عقب افتادگی علاقه
دارم. به زنی که زنانه باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که غیرت داشته باشه. به خونه گرم و پر محبت. به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدرمادرش میشینه و از کارهای روزانه اش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو با هم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و
باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچ وقت نمیذاره
کم بیارن؟ هیچ وقت پدر نبودی! وگرنه زینب سادات بهترین انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید
🌷"نویسنده:سنیه_منصوری "
ادامه دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣4⃣
همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد.مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی!
شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد.
آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: ز ینب جان عمو، بیا بشین!
این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت!
همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این
شرم به چهره معصوم زینبش می آمد...
بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی!
زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد:
بازش کن.
زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود.
نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود.
اما زینب سادات بغض داشت.
نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید وصدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرت! داداشم براش خرید!پدرت، سیدمهدی!
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد. دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند.
زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید.
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت!
سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما، هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست.
به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا!
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست.
زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟
دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر توبود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت: پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد.
کاملا اندازه بود.
احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.
زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش.
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه رمان
🇮🇷